متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
حُقه‌ مادربزرگ
نام نویسنده:
سیده مریم حسینی
ژانر رمان:
#معمایی #ترسناک #فانتزی
به نام خدا
کد:4230
ناظر: Hope アリレザ


IMG_20210913_173715_357.jpg


خلاصه:
دختری از نسل طبیعت، همراه دوستانی همانند خانواده اتفاق‌های که هر کدام پس از دیگری رخ می‌دهند، راز هایی ناگفته؛ تلاشی پیوسته برای رسیدن به حقایق.
دختری که از بدو تولدش با قدرت‌هایی خارق‌العاده به دنیا آمده و می‌تواند با ارواح ارتباط برقرار کند؛ اما توسط طلسمی محافظت می‌شود آن هم برای مدتی کوتاه!
«اتفاقاتی ناخوشایند، در پسش پیروزی‌های غافلگیرانه، طلسمی که بر همگان احاطه کرده و فقط به دستان یک نفر شکسته می‌شود».


لینک شخصیت‌های رمان:
[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

چرا بعداز گذشت این همه وقت هنوز هم نشسته‌ای!از چه می‌ترسی؟!
برای شکست دادن تاریکی خوفناک فقط کافی‌ست یک لامپ روشن کنی، این‌گونه اشیاء ترسناک خانه مضحک خواهند شد.

برای بدست آوردن یک سری چیزها باید از جان مایه گذاشت تا همه از ماهیتش باخبر شوند.
تو حتما می‌توانی، پس برایش به جنگ!

باشد که این مقصد در
این راه طولانی برایمان
چیزی را به ارمغان آورد که همیشه در جست و جوی آن بودیم‌
.
"مریم حسینی" 》

***
«از زبان نهال»
خِش خِش برگ‌های زیر پام صدای عجیبی رو توی فضای تاریک و ناآشنای جنگل انعکاس می‌کرد.
تنها نور ماه بود که با روشنایش می‌تونستم اطراف رو بهتر نظاره کنم، صداهای ترسناک و خفناکی از سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
جلوی کمد لباس‌ها ایستادم و رگال‌ها رو کنار زدم.
دست به کمر چشم‌هام رو ریز کردم، اما چیز مناسبی پیدا نکردم.
ناگهانی چیزی به ذهنم اومد و زمزمه‌وار گفتم:
- کادوی مامان!
تندی روی زمین نشستم و کشوی پایین کمد دیواریم رو باز کردم و برش‌داشتم.
یه پیرهن سفید گیپور با یه دامن قرمز پیلیسه‌ای پوف‌دارِ بلند که جدیده!
روش یه مانتو بلند سفید می‌پوشم، با یه شال گیپور مشکی و کفش پاشنه هفت سانتی مشکی با کیف سِتش؛ اوه خدای من! عالی‌ست تا چشم حسودا در بیاد!
توی حال خودم بودم و برای خودم کنسرو باز می‌کردم که صدای بوق ماشین شیوا رو شنیدم.
اوه‌، اوه شیوا رسید بهتر برم تا نکُشتتم.
از در اتاق بیرون اومدم که چشمم به مامان خورد کنار ایفون وایساده بود.
با لبخندی گوشه لبم گفتم:
- مامانی خوشگلم، من دارم میرم فعلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
آخرین پله رو که رد کردیم نفهمیدم چطور و چه کسی دست شیوا رو کشید! و یهویی غیب شد.
طبق معمول بد قول، سالن ویلا به شکل چشم نوازی زیبا و مدرن بود.
و تنها سه لوستر نور چشمه‌ای مدرن، در بخش‌های مختلفش آویز بود و در عین حال نور سالن کم اما واقعا جالب و زیبا بود.
در گوشه‌ترین بخش سالن دو ردیف مبلمان خاکستری رنگ و کنارش یه آواژور مدل اشک قرار داشت.
وسط سالن چند میز پایه بلند خاکستری رنگ که روش پر از مخلفات بود و مهمون‌ها کنارش ایستاده بودن، کثیری از اونا هم کنارشون در حال رقصیدن با اون موزیک آروم!
بهتره منم برم روی اون مبل‌ها بشینم و یکم دید بزنم.
آخیش خسته شدم! حالا انگار کوه کندم! ریز خندیدم.
خونهِ بزرگ و شیکِ، و طراحی خاصی داره، اما یه تابلوی بزرگ و قدیمی که یه جنگل مخوفم داخلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
اینا چرا یهو همه به من خیره شدن.
شیوا بدون مکث وسط نگاه‌‌شون پرید، خندم گرفت!
شیوا: آره باستان شناسی می‌خونه، بچه درسخونی واسه خودش تازه کتیبه‌های قدیمی هم می‌تونه بخونه خیلی باهوشه!
وا انگار خودم لالم فوضول خان.
این اخمو چرا اینجوری من رو نگاه می‌کنه وای چه نگاه ترسناکی نخورتم.
حسام: چه جالب! راستی از این کارای اکتشافی هم انجام دادین؟ خیلی دوست دارم بدونم.
لبخند کجی به سوالش زدم دست گذاشت رو نقطه ضعفم:
- آره قبلاً یه گروه بود این کارو می‌کرد منم یه بار باهاشون به مصر رفتم خیلی باحال بود. البته منم چون می‌تونستم کتیبه‌هارو بخونم باهاشون رفتم ولی خوب چیز جالبی گیر نیاوردن با این حال خیلی هیجان انگیز بود. اوم چند بارم گروهی از دانشگاه رفته بودیم، اتفاقاً چهارتاهم جسد پیدا کردیم که بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
آرتامم با یه نگاه اخمالو گفت:
- کاری داری؟
خندم گرفت دخترِ تو بُرجَکش خورد.
سحر: هیچی عزیزم فعلا بیا باهم بریم شام بخوریم بهت می‌گم.
همه باهم پاشدیم و به سمت اتاق غذاخوری رفتیم، البته فکر کنم تولد بعد شام شروع شه ما که تا الان چیزی ندیدم!
چند مدل غذا روی میز بود که من فقط یه خورده سالاد خوردم و یکم کوبیده، والا با دیدن سحر انگار اشتهامم کور شده بود.
یکمم ژله خوردم بعدش پاشدم رفتم همون قستمی که قبلا نشسته بودیم، حوصله نداشتم وایسم ببینم چی میگن.
این دخترِ هم که انگار بی‌خیال بشو نیست همراه بقیه سمت ما اومد.
حسام تا چشمش به من خورد گفت:
- نهال جان چرا غذا کم خوردی؟ خوشت نیومد!
- نه خوب بودن من همین قدر می‌خورم.
یدفعه شیوا اومد دهن باز کنه که به پهلوش زدم، معلوم بود می‌خواست لوم بده.
این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
همچین توی اولین دیدار به آدم اصرار می‌کنن که هر کی ندونه، فکر می‌کنه یا دوست چندین سالشونم یا می‌خوام ببرن من رو بکشم!!!
بلافاصله پیاده شدم و به سمت خونه رفتم، براشون دست تکون دادم اونام با یه بوق رفتن.
پوف حرصی کشیدم.
عجب شب کسل کننده‌ای بود!
دقیقا موندم منی که تو دوساعت به زور شناختن رو با خودشون کجا ببرن، دوست شیوا هستم که چی؟!
***
5روز بعد" ۱۶ اردیبهشت"
از اون روز تا امروز که چهارشنبه است شیوا همش در حال زنگ زدن دم به دقیقه هم می‌گه نظرت عوض شد! نظرت عوض شد!
خوب آخه یکی نیست بگه دختر خوب اگه نظرم عوض می‌شد می‌گفتم دیگه اَه ول کن نیستنا اصلاً من بیام بین اونا که چی؟
همین‌طور که باخودم غر می‌زدم سمت آشپزخونه رفتم.
- مامی کمک نمی‌خوای؟
- نه قربونت برم فقط این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
به نظرم باید خبرایی باشه! آخه این حسام و شیوا خیلی مشکوکن.
نکنه اینا هم رو می‌خوان به من نگفتن، باید کلش رو بِکنم!
دندونام رو به هم ساییدم.
اوه تازه شایان هم میاد شایان پسر عموی شیواست، اونقدر که این شایان همه جا با شیوا هست داداشش نیست!
والا منم تاحالا داداش مبارکش رو ندیدم!
بهتره زود بخوابم چون اینا می‌خوان کله سحر برن، آخ گفتم سحر کاش اونم می‌آوردن!
واسه خودم ریز می‌خندم، وای چی می‌شد، کل سفر گیس و گیس کشی می‌شد این سِری هم چون کلاً حواسش به آرتی بود طرف من نیومد، فقط هی چشم غرِ می‌رفت. هی ولش کن بهتره لالا کنم.
اما واقعا چرا انقدر زود می‌خوان برن خوب حالا اگه بعداز ظهر می‌رفتیم چی میشد؟
***
«صبح سفر»
- وای مامان جای بی‌آب و علف که نمی‌خوام برم تو راه می‌گم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
516
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
حسام: صبح توم بخیر خوشگل خانم!
بعد این حرف یه نگاه به شیوا کرد و دوباره
گفت:
- خوب قضیه این مرغ و جوجه چیه؟
- والا خبرا که پیش شماست، زود تند سریع بگید ببینم شما دوتا کی کاپل شدین‌؟
شیوا یهو به سرفه افتاد و گفت:
- کاپل؟ کاپل چیه؟ نه بابا! خیالاتی شدیا ما فقط دوستیم همین، مگه نه حسام؟
- باشه شیوا جون، اونی که فکر کردی منم خودتی!
دیوونه‌ها فکر کردن من متوجه نشدم
شاید هم هنوز بهم چیزی نگفتن چقدر بی‌بُخارن!
با صدای بلند زیر خنده زدم!
وای خدا چقدر اینا تابلواند.
بیچاره‌ها با صدای خنده من سکته کردن.
با چشم‌های گرد شده به من خیره شدن!
- چیزی نیست راحت باشین یاد یه چیزی افتادم خندیدم.
شیوا: راستی دیوونه بیا اینم بلیطت.
- مقسی مادام!
خوب پس ماشین بقیه کوش نکنه زودتر از ما به فرودگاه رفتن؛ اِی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا