متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,619
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شیاطین هم فرشته‌اند
نام نویسنده:
رورو نیسی
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 1332
ناظر رمان: ☆هیرو☆ Queen_Hero

سطح: ویژه

به نام خداوند پروانه‌ها


52323

خلاصه:
هنگامی که قدرت و عظمت و ظاهر، تمام هستی یک دنیا می‌شود، وقتی که کسی که ضعیف‌تر است، حکم یک برده و یک عروسک خیمه شب بازی را دارد، وقتی که غنی‌ترین‌ها همیشه برنده‌اند، شخصی به دنیا می‌آید؛ بی‌هیچ ثروتی، بی‌هیچ قدرتی؛ شخصی با دنیایی کوچک، با زندگی ساده و بی‌ارزش. ولی یک چیز اینجا تغییر می‌کند! وقتی که یک فقیر نشان می‌دهد که، چه ضعیف باشی چه بی‌قدرت، می‌توانی تمام هستی را به زانو زدن مجبور کنی. پسرک داستان ما بالاخره سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
دیباچه:
می‌دانی تفاوت میان فرشتگان و شیاطین چیست؟
فرشتگان همیشه قانع‌اند به هر چیزی که خدا بگویند
اما شیاطین سرکش تر از این حرف ها اند... .
یک چیز را هم باید دانست. فقط برای خدا فرشته ماندن خوب است!
برای انسان‌هایی که تو را هرگونه بخواهند برخلاف ذاتت قضاوت می‌کنند.
تو را هرگونه بخواهند به خاطر وجودت تحقیر کنند... .
سرکش بودن یک چیز فرشته وار است!
آن ها خدای تو نیستند چون خدایت تو را آن طور که هستی در آغوش خود می پذیرد.


فصل اول : یورنا، نابودگر رویا

امروز در کوچه پس کوچه‌های بازار، ازدحامی بزرگ سفره پهن کرده بود؛ همه بازرگانان از شهرهای مختلف به پایتخت آمده بودند تا هم کالایشان را بفروشند، هم کالای جدیدی بخرند و در شهرهای دیگر عرضه کنند. تمام شهر را ریسه‌هایی با آویزهای بنفش مزین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #4
یکی از آن زن‌ها حیرت زده به در شکسته و آثار بمب منفجر شده ی دستی که باعث شکستن در شده بود، نگاه کرد و هر آن‌‌چه در فکرش بود به زبان آورد:
-بیچاره ریش‌سفید! بالاخره روزی می‌رسه که اون هم صبرش تموم می‌شه!
پسرک از بازار مزدحم و پر از شور و شادی خارج شد، به سمت حومه شهر رفت؛ حومه پایتخت تنها جایی بود که خانه‌ها بر اساس شغل منطقه‌ای ساخته می‌شد و حالا در منطقه سفالگران، میان خانه‌های سفالی کرم‌رنگ که از هرکدام صدای گل لگد کردن می‌آمد، ایستاده بود. بالای هر خانه مکعبی بزرگ وجود داشت. مردهایی روی مکعب‌ها نشسته بودند و آب ها را در هوا می رقصاندند و با به سقف زدنشان گلیِ‌شان می‌کردند. آن قدر این حرکات را تماشایی انجام می دادند که می شد حتی ساعت ها به این هنر نمایی خیره شد. تنها چیزی را که نمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
بالاخره به انتهای جاده خاکی رسیدند. برخلاف شهر پر از رنگ‌های مختلف که بر روی یک تپه کوچک ساخته شده بود، این‌جا فقط یک رنگ داشت؛ فقط سبز رنگ بود. درست مانند یاقوت گردنبندی که همیشه بر گردن دیمیتری بود. شهر یورهاوایی واقعاً زیبا و رنگارنگ بود. سنگ فرش‌های نارنجی‌رنگ، گل‌های عجیب رنگارنگی که مانند پیچک ولی با ساقه‌های بنفش، بر روی دیوارهای خانه‌ها و مغازه‌ها کشیده می شد آن را زیباترین شهر و مستحق پایتخت بودن می‌کرد؛ اما دیمیتری واقعاً از آن جا بدش می‌آمد. به نظرش این مخفی‌گاه سبز رنگَ‌ش بین درختان بلوط ارزشَش هزار برابر آن خانه عروسک رنگارنگ بود؛ درآن‌جا هیچ‌کس رحم را نیاموخته بود، همه از ظاهر سنجیده می‌شدند و هرکس یورنا بیشتری داشته‌باشد بهترین محسوب می‌شد. البته نمی توانست گفت ظاهر! یورنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #6
مدتی که گذشت، خورشیدی که در‌حال غروب بود و نور نامیرایی که قصد مرگ داشت، آن ها را آگاه کرد که شب درحال آمدن است.
تئودور درگیر ور رفتن با آستین پاره شده دیمیتری بود تا آن را به گونه‌ای گره بزند که دیمیتری با لحن نه چندان مضطربی گفت:
-من دیگه باید برم.
تئودور دست از کار کشید و پرسش‌گرانه به به‌ چشمان آبی تنها دوست کودکیَ‌ش خیره شد، دیمیتری خندید و درحالی‌ موهایش را به عقب می‌راند، پاسخ نگاه دیمیتری را داد:
-باید خودم رو برای یه تنبیه حسابی آمده کنم.
تئودور ایستاد و ‌موهای بلند قهوه‌ایش را با کشی که در دست داشت، پشت سرش جمع کرد و با لبخند مهربانی گفت:
-تو که خوب بلدی قسر در بری.
دیمیتری بلند تر خندید و چیزی نگفت. با تئودور مسیر منتهی به شهر را طی کردند؛ راه پر از درختان شمیم و چند کالسکه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
چند دقیقه بعد ریش سفید گوشه‌ای نشسته بود و دو دستش را بر روی عصای‌خود گذاشته بود و با اخم به بازی آتش در شومینه نگاه می‌کرد و دیمیتری همان‌طور که یخی بر سرش گرفته بود زیر لب غر می‌زد؛ ناگهان ریش‌سفید برگشت و با تشر گفت:
- چی زیر لب ویز ویز می‌کنی؟
دیمیتری از جا پرید و همان‌طور که یخ را در دستانَش جابجا می‌کرد، با لکنت پاسخ داد:
- هی...هیچی استاد...من...من فقط می‌گم که... .
در ذهنش دنبال بهانه می‌گشت و بعد از چند ثانیه مکث تند تند گفت:
- من فقط می‌گم چرا من آدم نمی‌شم؟
ریش سفید گویی که راضی شده بود سر تکان داد و با صدای لرزانَش زمزمه کرد:
- خوبه خودت می‌دونی.
با زور و زحمت عصا از جا برخاست و لرزان به طرف گوشه اتاق کوچک خواب‌شان رفت و لحافی چهارخانه قرمز و سیاه به سمت دیمیتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #8
در گوشه‌ای دیگر ، دختری کنج خرابه ای با دیوار هایی با اثر سوختگی و خراش های کهنه، نشسته و به حال خودش می‌گریست. زانوهایش را که دردشان امانش را بریده بود، در آغوش گرفته و سرش را روی آن‌ها گذاشته بود. لباس‌های اشرافی و گران قیمتش با محیطی که در آن‌جا بود تناقض داشت. مانند گلی که در میان بیابان می روید.
سرش را بلند کرد. با استیصال رو به آسمان زمزمه کرد:
-چرا من؟! آخه چرا؟!
عجز در حرف هایش آن قدر غم انگیز بود که اگر دیوار های آن جا جان در تن داشتند، فرو می ریختند.
موهای بلند مشکی‌اش خاکی شده بود و از رنگ آبی زیبای لباسش چیزی دیده نمی شد.
صدای کسی را از فاصله بسیار دور شنید:
-رامونا؟ پس تو کجایی دختره‌؟
با صدایی که شنید سرش را بالا آورد و به نقطه‌ای از دیوار نگاه کرد. لحظه‌ای به خودش آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
سرش را چایین انداخته بود و راه می رفت که با رسیدن به درختی بسیار بزرگ، ایستاد. از دور به آن نگاه کرد. آخرینن بار که چیزی را لمس کرده بود کی بود؟ یا آخرین باری که زیر درختی با خوشحالی نشسته و یا میان جنگل از فرط خوشگذرانی خوابش برده بود، دقیقا به کدام روز تعلق داشت؟ جواب ضمیرش باعث شد بغضش سنگین تر شود. هیچ گاه! او هیچ گاه خاطرات عادی کودکان دیگر را تجربه نکرده بود آن هم به خاطر چیزی که هیچ انتخابی در آن نداشته.
به دستانش، پاهایش که در چکمه فلزی بودند و در آخر به موهایش نگاه کرد. در ذره ذره ی وجودش بود، دلیل منفور شدنش در تک تک ذرات رامونا حضور دارد و همیشه سوالی داشت آن هم این بود که چرا من باید این گونه باشم؟
بازهم صدای سربازان بود که باعث شد که دست از افکارش بکشد و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

NAVA-K

کاربر انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
2,229
امتیازها
11,813
مدال‌ها
1
  • #10
تنه محکم به دانته برخورد کرد و او را از راه‌پله‌ها به پایین پرتاب کرد. دانته صدای خرد شدن استخوان‌هایَش را شنید و فقط توانست از درد فریاد بزند و با تمام توانش تقلا برای نفس کشیدن بکند. سربازان با صدای فریاد او، به سالن اصلی آمدند. تنه مانند ماری گشنه و مریض به دور خود می چرخید و به سمت سربازان می رفت و تک‌تک آن‌ها را پخش زمین کرد.
رامونا روی زمین نشست و همانطور که به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد، اشک می‌ریخت. هیچ کداماز اتفاقاتی که می افتد تحت کنترل خودش نبود و این برایش آزار دهنده بود. سعی می‌کرد باورش بر حرف‌های قلبی‌اش را حفظ کند.
- من هیولا نیستم، نه اینا تقصیر من نیست...
دستش رامقابل تنه گذاشت و صدای لرزانش با ناتوانی بلند شد.
- بایست... توروخدا...
مدتی بعد، خانواده سلطنتی از پله‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا