«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه‌ای رمان نفر درست را راه بده | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #21
هر دو دستش به بیرون پرتاب شدند. دست آزادش از پشت سر پسر را گرفت و دست دیگرش دهانۀ قوطی را در دهان او می‌فشرد. هاکان، ماشه را رها کرد. صدای خش‌خش‌اش مانند یک مار بزرگ بود. پسر سعی کرد سرش را عقب بکشد؛ اما در یک ذلت ناامیدانه قفل شد. پسر خود را به عقب پرتاب کرد، هاکان نیز به دنبالش رفت. صدای خش‌خش مار در تمام مدت صدای تمام جوندگانی که بر روی امتداد جنگل پرسه می‌زدند را خفه می‌کرد.
دستان هاکان هنوز دور سر پسر گره شده بود و درحالی که دور زمین می‌چرخیدند، ماسک‌ را سر جایش نگه‌داشته بود. پس از چند نفس عمیق، پسر در چنگالش آرام گرفت. هاکان مطمئن شد که ماسک را در جای درستش قرار داده، سپس به اطراف نگاه کرد. بدون هیچ شاهدی. صدای خش‌خش کپسول مانند یک میگرن بد سرش را پر کرد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #22
او رانش، رانش و رانش کرد. پس از اولین ضربۀ چاقو، جانی متوجه شد که این‌بار مانند دفعات قبل نخواهد بود. با فوران خون از بریدگی عمیق گونه‌اش سعی کرد فرار کند؛ اما قاتل سریع‌تر بود. با چند حرکت سریع، تاندون‌های پشت زانو را جدا کرد، حالا جانی به زمین افتاده، در خزه‌ها دراز کشیده و درحال التماس به رحم کردن بود. اما قاتل قرار نبود سست شود.
جانی جیغ می‌کشید... مانند یک خوک... قاتل خود را بر او افکند و اجازه داد که زمین خونش را بنوشد! «یک ضربه چاقو به‌خاطر کاری که امروز با من در دستشویی کردی، یکی دیگر به‌خاطر زمانی که فریبم دادی تا پوکر بندانگشتی* بازی کنم و من برای هرچیزی که تا به حال به من گفتی، لبانت را می‌برم!»
از هر روزنه‌ای در جانی خون بیرون می‌ریخت و دیگر نمی‌توانست کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #23
پنج شنبه
22 اکتبر


مادرش دستانش را بالای میز آشپزخانه گرفت و به آرامی دستان اسکار را فشرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- مطلقاً اجازۀ این‌که تنهایی وارد جنگل بشی رو نداری، متوجهی؟
دیروز پسری هم سن و سال اسکار در ولینگبی به قتل رسیده بود. بعد از ظهر در روزنامه‌ها خبرش پخش شده بود و مادرش زمانی که به خانه آمد حسابی از خود بی‌خود شده بود.
- ممکن بود... اصلاً نمی‌خوام راجع‌بهش حتی فکر کنم!
- اما توی ولینگبی بوده.
- منظورت اینه کسی که تونسته یه بچه رو بکشه نمی‌تونه دوتا ایستگاه مترو پایین‌تر بیاد یا حتی پیاده‌روی کنه تا بلکبرگ و دوباره این‌کار رو تکرار کنه؟ خیلی توی جنگل موندی؟
- نه!
- دیگه حق نداری از حیاط این‌ورتر بری، تا وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #24
قبل از این‌که به خانه بیاید تیتر اخبارها را دیده بود و شاید در تصوراتش حس می‌کرد که به‌نظر می‌رسد مردم میدان اصلی از حد معمول بیشتر صحبت و آهسته‌تر راه می‌رفتند. در فروشگاه ابزار و مصالح یک چاقوی شکاری فوق‌العاده را از غلاف بیرون کشید که قیمتش به سیصدتا می‌رسید. پیشاپیش بهانه‌ای برای دستگیری‌اش درست کرده بود.
- ببخشید آقا؛ اما من خیلی از قاتل می‌ترسم.
احتمالاً می‌توانست چند قطره اشک را هم اضافۀ داستانش کند. بی‌شک، آن‌ها او را رها می‌کردند؛ اما او دستگیر نشده بود و حالا هم چاقو در مخفیگاهی کنار دفترچه‌اش قرار داشت. نیاز داشت فکر کند. ممکن بود که این بازی به نوعی باعث این قتل شده باشد؟ این‌طور فکر نمی‌کرد؛ اما کاملاً هم نمی‌توانست این مسئله را زیر سؤال نبرد. تمام کتاب‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #25
نوار پلیس یک منطقۀ جنگلی معمولی را مشخص کرده بود، همین‌طور یک گودال که میان درختی تنومند و بزرگ قرار داشت. اسکار می‌دانست که قرار است فردا یا پس فردا در همین مکان با کلی شمع عکسی چاپ شود با مظنون این‌که «دلمان برایت تنگ شده» یا «خیلی زود رفتی»، حتی چندین عکس متعدد در دفترچه‌اش به این شکل داشت.
کل ماجرا احتمالاً تصادفی بوده؛ اما اگر... . پشت در گوش ایستاد. مادرش داشت ظرف‌ها را می‌شست. روی تخت دراز کشید و چاقو را بیرون آورد. دسته‌اش طوری بود که برای هر نوع دستی مناسب بود و وزنش چیزی حدود سه برابر چاقوی آشپزخانه‌ای بود که دیروز به همراه داشت. چاقو در دست بلند شد و در وسط اتاقش ایستاد.
زیبا بود، قدرت را به دستی که نگه‌اش داشته بود منتقل می‌کرد. صدای به هم خوردگی ظروف از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #26
از اون‌جایی که داره کتاب به قسمت‌هایی می‌رسه که می‌شه گفت، تقریباً نزدیک داستان اصلیه؛ پس...
اول موسیقی مربوط به فیلمو اجرا کن، بعد باعشق بخون:





این‌طوری‌ها بود. به عنوان مثال تامی از وضعیت تحقیقات‌پلیس درمورد دزدی به فروشگاه رادیویی در جزیرۀ استورجک چیزهایی شنیده بود. دزدی که او، روبن و لاسه مسئول آن بودند. «هیچ‌ اثری از عاملان این جنایت وجود نداشته»، این دقیقاً سخنان مادرش بود. از سخنان استفان هم مشخص بود که هیچ شناسه و توصیفی از ماشین فرار نداشتند.
تامی و روبن شانزده ساله و در سال اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #27
- حالا بذارین قسمت جالب قضیه رو تعریف کنم. وقتی که شما گردن یکی رو می‌شکافین طرف می‌میره درسته؟ توی این وضعیت باید یک عالمه خون ببنین مگه نه؟!
لاسه و روبن هردو سر تکان دادند.
- اما زمین زیرِ...جایی که اون پسره رو دار زده بودن، تقریباً هیچ‌خونی پیدا نشده. یعنی فقط چند قطره خون بوده درصورتی که باید حداقل یه لیتر خون ازش خالی میشده و روی زمین می‌ریخته در حالی که اون بالا آویزون بوده!
اتاق زیرشیروانی در سکوت فرو رفت. لاسه و روبن بی‌هیچ حرفی به نقطه‌ای پرت خیره شدند تا این‌که روبن گفت:
- فهمیدم! قاتل اون پسره رو یه جای دیگه کشته و جسدش رو اورده اون‌جا!
- مم...خب، پس چرا قاتل زحمت دار زدنشو به جون خریده. وقتی تو یکی رو بکشی دلت می‌خواد از سر جسدش خلاص شی!
- شاید...زوال‌عقلی چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #28

- چند دقیقه میرم بیرون.
- نه!
- فقط توی حیاط!
- هیچ‌جا دیگه نمیری به جز حیاط ها! شنیدی؟!
- باشه. باشه!
- تو که دلت نمی‌خواد بهم زنگ بزنن وقتی بلای... .
- نه سر وقت میام خونه. ساعت دارم خودم، نیازی نیست صدام کنی!
اسکار ژاکتش را پوشید و کلاهش را در دست گرفت. در حین پوشیدن چکمه‌‌اش مکثی کرد، بی‌سروصدا به اتاقش بازگشت؛ چاقو را بیرون آورده و درون ژاکتش فرو کرد. دوباره برگشت و پوشیدن چکمه‌اش را از سر گرفت. دوباره صدای مادرش از اتاق‌نشیمن بلند شد.
- بیرون سرده
- کلاه دارم.
- سرت کردیش؟
- نه! کردمش تو پام!
- این موضوع اصلاً شوخی بردار نیست اسکار خودت می‌دونی که چقدر... .
- یکم دیگه خونه‌ام.
- ...گوش بده.
از پله‌ها پایین رفت. به ساعتش نگاه کرد، از هفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #29
یک حد فاصل تار نقش بسته بر روی فلزی تمیز. چاقو را پایین آورد و مستقیماً به آویزگاه جنگلی چشم دوخت. درست دیده بود؛ اما او قاتل ولینگبی نبود. یک بچه بود. نور به حدی می‌تابید که می‌توانست تشخیص دهد یک دختر است که هرگز تا به حال ندیده‌اش است. اسکار قدمی به سمت آویزگاه جنگلی برداشت.
دختر از جایش جُم نخورد، تنها سرجایش ایستاد و به اسکار زل زد. یک قدم دیگر برداشت که در دلش دلهره افتاد. این حس تنها یک صدم ثانیه طول کشید؛ اما دلیلش را نمی‌دانست. از چه بود؟ از خودش؟ این‌که چاقو را آن‌قدر محکم در دستش مشت کرده بود تا با ظرافت به آن دختر چاقو بزند؟! نه مشخصاً هم‌چین چیزی درست و منطقی نبود؛ اما برای لحظاتی هم‌چین حسی در رگ‌هایش به جریان افتاده بود.
دختر از او نترسیده بود. آرام چاقو را عقب و در ژاکتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #30
در فاصلۀ حدوداً نیم‌متری نسبت به یک دیگر ایستاده بودند. اسکار همچنان خیره به زمین زیر پایش بود. بوی عجیبی از دختر در هوا می‌پیچید. حدود یک سال پیش سگ اسکار، «بابی» پنجه‌اش عفونت کرد به طوری که زمین‌گیرش کرد. روزهای پایانی مدرسه، زمانی که اسکار باید خانه می‌ماند؛ چند ساعتی را کنار سگ بیمار گذراند و آخر با او ودا کرد.
دختر بوی بابی را می‌داد. اسکار بینی‌اش را مالید.
- این بوی عجیب از توئه؟
- فکر کنم.
اسکار سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. از حرفی که زده بود حس پشیمانی و انزجار می‌کرد، او مانند...یک آدم شکننده در تاپی صورتی به‌نظر می‌رسید. دستانش را جمع کرد و با اشاره‌ای به دختر گفت:
- سردت نیست؟
- نه.
- چرا؟
دختر اخم کرد. صورتش در چروک‌های ریز و درشت گم شد و لحظه‌ای بزرگ‌تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا