«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه‌ای رمان نفر درست را راه بده | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #31
جمعه
23 اکتبر

هاکان دوباره نشسته بود روی صندلی‌های مترو، در مسیر مرکز شهر. ده هزار کرون اسکناس ناقابل با یک نوار لاستیکی که دورشان جمع شده بود، در جیبش جا خشک کرده بود. قرار بود کار خوبی باهاشان انجام دهد. می‌خواست یک زندگی را نجات دهد! ده هزارتا پول زیادی بود، و زمانی که به این واقعیت فکر می‌کردید که از آن کمپین‌هایی که می‌گویند «بیا کودکان را نجات بده» ادعا می‌کردند که: «ده‌هزار کرون می‌تواند برای یک سال شکم یک خانواده را سیر نگه‌دارد!» وجدانتان را قل‌قلک می‌داد. اما زندگی چه کسی؟ و کجا؟ به هرحال نمی‌شد از هرجایی ریشه دواند و به اولین معتادی که سر چهار راه نشسته پول تعارف کرد و امیدوار بود از این‌که کار سخاومت‌مندانه‌ پیش رفته! در هر صورت، باید فردی جوان می‌بود. می‌دانست کارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #32
یک میز طولانی بود که مردم دورش مشغول خواندن بودند. کلمات، کلمات، کلمات. در پشت اتاق مرد جوانی بود که کت چرمی به تن داشت، موهایش را عقب زده بود و با بی‌علاقگی عکس کتابی را ورق می‌زد. هاکان به سمت او حرکت کرد، وانمود کرد به قفسۀ کتاب‌های زمین‌شناسی علاقه‌مند است؛ اما گاه و بی‌گاه زیر چشمی جوان را می‌پایید. در آخر پسر سرش را بالا آورد، نگاهش به نگاه هاکان خورد. ابروهایش را به معنای «می‌خوایش؟» بالا برد. نه، نمی‌خواستش.
جوانی حدوداً پانزده‌ساله بود، با صورت اروپای شرقیِ صافش، هنوز جوش‌هایی داشت، با چشم‌های باریک و عمیق. هاکان شانه‌هایش را بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت. بیرون از ورودی اصلی، جوان به او رسید، با انگشت شستش اشاره کرد و پرسید:
- آتیش؟
هاکان سرش را تکان داد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #33
در راه خانه، اسکار زیر دو پنجرۀ خانۀ او ایستاد. نزدیک‌ترین پنجره، تنها سه متر با اتاقش فاصله داشت. پرده‌ها کشیده شده بودند و از پنجره‌ها، مستطیل‌های خاکستری روشنی در برابر دیوارهای بتنی خاکستری تیره، تشکیل داده شده بود. مشکوک به نظر می‌رسید. احتمالاً آن‌ها یک... خانوادۀ عجیب و غریب معتاد مواد بودند.
اسکار به اطراف نگاهی انداخت و سپس وارد در ورود شد. به لیست اسامیِ پنج نام خانوادگی که با حروف پلاستیکی نوشته شده بود، خیره شد. یک خط خالی بود. نامی که قبلاً آن‌جا جا خشک کرده بود، هلبرگ، آن‌قدر آن‌جا مانده بود که خطوط خاکستری رنگی که خورشید دور اسمش ایجاد کرده بود، هنوز مشخص و واضح مانده بود. اما نه اسم جدیدی آن‌جا بود و نه یادداشتی مبنی بر چنین قضیه‌ای. با تنه، از دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #34
- دوباره تکرارش نمی‌کنم. اصلاً اهمیت نمیدم چی میگی.
- هاکان...
- نه! فقط-نه.
- می‌میرم.
- بمیر.
- واقعاً از ته قلبت گفتی؟
- نه. نمی‌کنم دیگه اون‌کار رو. خودت ولی می‌تونی انجامش بدی.
- من هنوز خیلی ضعیفم.
- نه تو ضعیف نیستی.
- خیلی ضعیفم برای همچین-کاری.
- خب، پس من نمی‌دونم. اما دوباره انجامش نمیدم. خیلی-وحشتناک بود، خیلی...
- می‌فهمم.
- نه، نمی‌فهمی. واسه تو فرق می‌کنه، این... .
- از کجا می‌دونی واسه من چطوریه؟
- هیچ‌جوره. ولی حداقلش تو...
- فکر می‌کنی از این‌کار خوشم میاد؟
- نمی‌دونم. میاد؟
- نه.
- نه، معلومه که نه، به هرحال... قرار نیست دوباره انجامش بدم. شاید کسایی که کمکت می‌کردن... خیلی... بهتر از من انجامش می‌دادن.
- ...
- این‌طور بوده؟
- آره.
- متوجه‌ام.
- هاکان؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #35
جمعه شب در رستوران چینی است. همۀ افراد گروه هستند به جز کارلسون، که در خانه مشغول تماشای مسابقۀ تلویزیونی Nutcrackers است. ضرر بزرگی در آن‌جا در انتظارش نیست. از آن دسته افراد است که زمانی که همه‌چیز روبه پایان است، سر و کله‌اش پیدا می‌شود و می‌گوید که پاسخ چندتا سوال را بلد است.
در گوشۀ میز شش نفرۀ نزدیک به در، لاک، مورگان، لَری و جوک نشسته‌اند. جوک و لری داشتند راجع‌به این‌که چه ماهی‌هایی در آب‌های شور و شیرین زنده می‌مانند بحث می‌کردند. لری درحال خواندن روزنامۀ عصر است و مورگان داشت پاهایش را زیر میز برای هر آهنگی به جز آهنگِ چینیِ موزاک، که از بلندگوهای مخفی به آرامی در فضا پخش می‌شدند، تکان می‌داد.
روی میز و درست جلوی رویشان، چند لیوان کم و بیش پر از آبجو قرار دارد. صورت‌هایشان روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #36
لری روزنامه را کنار گذاشت. عینک مطالعه‌اش را روی میز رها کرد و از لیوانش مقداری آبجو سرکشید.
- لعنت به من. چی تو سر این جور آدم‌ها می‌گذره آخه؟!
روزنامه را با تیتر «بچه‌های در شوک» در بالای تصویری از مدرسه ولینگبی و تصویری از یک مرد میانسال به آن‌ها نشان داد. مورگان نگاهی به روزنامه انداخت و اشاره کرد:
- اون پسره‌ است؟
- نه اون مدیره.
- مثل قتل می‌مونه. البته برای من، اونم تازه به نوعی!
لری کاغذ را به او داد و جوک آن را در امتداد دستش نگه داشته و عکس را فوری مطالعه کرد.
- به نظر من که یه سیاست‌مدار محافظه‌کاره.
مورگان سرش را تکان داد:
- این دقیقاً چیزیه که من دارم میگم.
جوک روزنامه را برای لاک بالا نگه‌داشت تا بتواند ببیندش.
- تو چی فکر می‌کنی؟
لاک با اکراه نگاهی سَرسری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #37
برای آن‌ها مسئلۀ تعجب‌آوری نبود که چطور اعتبار آن مرد زیر سوال رفته بود. لباس‌هایش چروک و لک‌دار شده بود طوری که انگار از شب قبل درونشان خوابیده بود، آن هم در وضعیتی اذیت‌کننده. حلقه مویی اطراف نقطۀ طاسش کج و معوج تا نیمۀ گوشش امتداد یافته بود.
صورتش را بینی بزرگِ نوک صورتی با چانه‌ای برامده احاطه شده بود. بین آن دو یک جفت لب کوچک و چاق بود که گهگاه طوری به هم تکان می‌خوردند که انگار داشت با خودش حرف می‌زد. زمانی که نوشیدنی در مقابلش قرار گرفت، حالت چهره‌اش اصلاً تغییر نکرد. گروه به موضوعی که درباره‌اش بحث می‌کردند برگشتند: اگر اولوف آدلسون بدتر از گوستا بوهمان می‌بود، چه میشد؟
تنها لاک هر از گاهی سر برمی‌آورد و به مرد تکیده خیره میشد. پس از مدتی، هنگامی که مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #38
- اما فندق‌شکن‌ها واسه امشبن فقط!
- آره، اما به موقع برمی‌گردم.
- نیم ساعت دیگه... شروع میشه.
- می‌دونم.
- کجا داری میری؟
- بیرون.
- خب، تو مجبور نیستی بشینی و باهام فندق‌شکن‌ها رو ببینی، مشخصاً! خودم تنها نگاه می‌کنم اگه واقعاً بیرون رفتنت واجبه.
- اما...به موقع برمی‌گردم.
- می‌فهمم. حدس می‌زنم تا اون‌موقع که کرپ‌ها گرم‌شن باید صبر کنم.
- نه، تو می‌تونی... برمی‌گردم سریع.
اسکار، تکه‌تکه شده بود. فندق‌شکن‌ها یکی از نکات برجستۀ برنامۀ تلویزیونی‌ آخر هفته‌شان بود. مامان با پر کردن میگو کرپ درست کرده بود که جلوی تلویزیون بنشینند و بخورند. می‌دانست که به جای نشستن این‌جا، قرار است او را با بیرون رفتن ناامید کند... و انتظار را با او شریک میشد. اما از زمانی که هوا تاریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #39
اسکار او را سر زمین‌ِبازی پیدا نکرد. احتمالاً دوباره جایی با ارتفاع زیاد را برای نشستنش انتخاب کرده بود، درست مانند دیروز. پرده‌های اتاقش کشیده شده بودند؛ اما با این‌حال هنوز کورسوِ نوری از لابه‌لایشان دیده میشد. به غیر از پنجرۀ حمام، که تنها یک مربع سیاه ازش دیده میشد.
اسکار نشست در چهارچوب جعبۀ شنی و منتظر ماند. انگار که منتظر یک حیوان مانده بود تا از لونه‌اش سر برآورد. و خیلی سرسختانه برنامه‌ریزی کرده بود تا برای مدتی همان‌جا هم بماند! و اگر دختر خودی نشان نمی‌داد دوباره به داخل برمی‌گشت، خیلی خونسردانه. مکعب روبیکش را بیرون کشید و شروع کرد به چرخاندش تا حداقل کاری برای انجام دادن داشته باشد. از این‌که همیشه یک تیکه درست نمیشد خسته شده بود و برای رفع نگرانی‌اش مجدداً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] delnia

bahareh.s

معلم انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,870
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • #40
یه چیز جالبی که وجود داره اینه که یه سریال جدید از این سری کتاب مجدداً (سال 2022) ساخته شده که تا قسمت اولی که دیدم سانسورهای زیبایی از کتاب زدن که شخصیت هاکان خیلیـ گوگولی و خفن که برای دختره جونشم میده و و و ساخته شده؛ اما خب با توجه به این‌که رمانش و خوندم هم‌چین چیزی نیست و هاکان درواقع یه صلوات شمار واسه این دختره میخره و همش التماسِ صلوات داره، مثل این‌جا:)


- کجا بودی؟
- بیرون
- هوشیار نیستی.
- آره.
- ما سر همچین قضیه‌ای توافق کرده بودیم.
- تو توافق کرده بودی. اون چیه؟
- یه پازل. می‌دونی که واسه‌ت خوب نیسـ... .
- از کجا گرفتیش؟
- قرض گرفتم. هاکان، تو باید...
- قرض گرفتی، از کی؟


- هاکان این‌جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] delnia

موضوعات مشابه

عقب
بالا