متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه‌ای رمان نفر درست را راه بده | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نگهبان می‌خواست با مادرش تماس بگیرد؛ اما او سر کار بود و اسکار شماره‌اش را نداشت. نه، واقعاً نداشت. به مدت یک هفته، اسکار هر بار که تلفن زنگ می‌خورد دچار نگرانی و درد روحی شدید میشد؛ اما این‌ها زمانی که نامه‌ای به مادرش رسید تمام شد. احمقانه بود! حتی تمبر نامه "مقامات پلیس، منطقه استکهلم" بود و البته که او نامه را باز کرده، جرمش را خوانده، امضای مادرش را جعل و نامه را برای تأیید این‌که آن را خوانده، پس فرستاده بود! شاید ترسو بود؛ اما احمق نه. در هر حال، کجای این کار ناجوانمردانه بود؟ کاری که حالا می‌خواست انجام دهد، ناجوانمردانه بود؟ کتش را پر از شکلات‌های دایم، جپ، کوکو و بونتی کرد؛ در آخر هم کیسه‌ای از ماشین‌های خوردنی سوئدی را بین شکم و شلوارش انداخت، به صندوق پرداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
فقط در کلاس پنجم بود که تمام این قضایا شروع شدند و در آخر همان سال هم او تبدیل شد به یک هدف کامل حتی دوستان خارج از کلاسش هم کمتر با او ارتباط برقرار می‌کردند چه برسد به این‌که بخواهند با او بازی کنند. تازگی‌ها هم شروع به کار کردن با دفترچه یادداشتش کرده بود و حالا منتظر مانده بود تا به خانه برسد و از آن دفترچه لذت ببرد!
«وییی!»
یک صدا و بعد یک چیزی به پایش برخورد کرد. یک ماشین قرمز تیره که با کنترل رادیویی عقب و جلو می‌رفت. چرخید و به سرعت از تپه‌های جلویی ساختمان بالا رفت و پشت بوته‌های خاردار سمت راستِ در جلویی، درست رو به روی تام قرار گرفت. آنتن بزرگی از بین دستگاه در دستش بیرون زده بود و لبخندی روی لب‌هایش بود.
- تعجب کردی، نه؟
- این‌ چیزها خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
ماشین را دوباره روی زمین گذاشت و او آن را از روی بوته‌ها و جاهای سخت و ناهموار عبور داد.
- می‌تونم امتحانش کنم؟
تام این‌بار طوری اسکار را نگاه کرد، طوری که انگار دارد شایستگی بازی کردن او با ماشینش را بررسی می‌کند! ریموت را به اسکار داد و به لب بالایی‌ او اشاره‌‌ای کرد.
- کتک خوردی؟ اون‌جات خونیه!
اسکار لبش را پاک کرد. چند پوسته‌ی قهوه‌ای از خون خشک شده از روی انگشتانش جدا شد.
- نه من فقط... .
«نگو، هیچ فایده‌ای ندارد.» تام ازش سه سال بزرگ‌تر بود، یک مرد سرسخت! اگر به او چیزی می‌گفت، مشخصاً چیزی راجع‌به مبارزۀ متقابل می‌شنید و در آخر تنها جوابش «حتماً» میشد، در نتیجه فقط و فقط اعتبارش را پیش تام از دست می‌داد.
تام، به اسکار اجازه داد تا با ماشینش بازی کند و بعد از آن هم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
- اونا رو کش رفتی؟
- ب...بله!
- باشه!
تام دستش را دراز کرد و اسکار از درون جیبش یک جپ درآورد و در کف دستش گذاشت. تام، آن را توی جیبش انداخت؛ شکلات در جیب عقب شلوار جینش لغزید.
- مرسی. می‌بینمت!
- خداحافظ.
وقتی اسکار وارد آپارتمان شد، تمام شکلات‌ها را روی تختش پخش و پلا کرد. می‌خواست اول با دایم شروع کند و بعد از خوردن دوتای بعدی با بونتی، شکلات موردعلاقه‌اش تمامش کند؛ بعد از آن‌ها هم نوبت به ماشین‌های چسبناک با طعم میوه‌ای می‌رسید که به نوعی دهانش را شست و شو می‌دادند. آبنبات‌ها را روی یک صف طولانی روی تختش به ترتیب خوردنشان چید. داخل یخچال هم یک بطری از قبل باز شده کوکاکولا پیدا کرده بود که مادرش در آن را با فویل آلومینیومی بسته بود. اگر به انتخاب بود، او از بین شکلات‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
بعد از این هم در را بست. آن زمان بود که اسکار عصبانی شده بود. ماه‌ها بود که از نشریات قدیمی به دنبال این کمیک‌ها و کتاب‌ها می‌گشت. پشت تلفن مرد به او گفته بود که دقیقاً همان نسخه‌های قدیمی را دارد. همه چیز خیلی راحت بود. زمانی که اسکار از دید خارج شد، کیسه‌ها را زمین گذاشت و از بینشان گذشت. گول نخورده بود! از بین شمارۀ دو تا چهل و شش تنها چهل و یک مورد وجود داشت. دیگر نمی‌توانست این کتاب‌ها را از جایی تهیه کند. تنها برای یک دویست کرون ناچیز؟ تعجبی هم نداشت که چرا از آن مرد ترسیده بود. کاری که با او کرده بود برایش چیزی مثل غارت یک گنج بود؛ اما مطمئناً برای آن‌ها چیزی جز یک بالا و پایین شدن ساده ارقام در دفترچه یادداشتشان نبود. جاسازش را از زیر کمیک‌ها بیرون کشید. این دفترچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
هاکان مکان مناسبی برای ایستادن را به‌ همراه مکانی با دید واضح از دو طرف مسیر جاده پیدا کرده بود. بعداً هم در میان درختان یک گودال که توسط دیگر درختان مخفی میشد پیدا کرد و کیف تجهیزاتش را درونش انداخت. کپسول گاز کوچک هالوتان را زیر کتش نگه‌داشت. حالا تنها کاری که باید انجام می‌داد، منتظر ماندن بود. «یک بار می‌خواستم این‌قدر بزرگ بشم تا حدی که مثل مادر و پدرم بدونم...» از زمانی که مدرسه می‌رفت به بعد، هیچ‌وقت نشنیده بود کسی این ترانه را بخواند. برای آلیس تگنر بود؟ به تمام آهنگ‌های فوق‌العاده‌ای که دیگر توسط کسی خوانده نمی‌شوند فکر کنید، به تمام چیزهای شگفت‌انگیزی که دیگر کسی حتی طرفشان نمی‌رود؛ هیچ احترامی مشخصاً برای این زیبایی در این دنیای امروزی وجود ندارد! آثار استادان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
به خود لرزید. باد در طول بعد از ظهر به بعد سرد می‌وزید. به این فکر افتاد که بارانی خود را برای مقابله با باد که در کیف‌اش گذاشته بود بپوشد. اما نه! این‌کار او را کند و دست‌ و پا چلفتی می‌کرد آن هم در جایی که باید سریع عمل می‌کرد و سوءظن مردم را نسبت به خودش زیاد می‌کرد. دو زن جوان در آستانگی بیست سالگی را دید. نمی‌توانست دو نفر را با هم اداره کند! تکه‌ای از گفت و گویشان به گوش‌هایش رسید.
- ...اون الان می‌خواد نگهش داره...
- ...یه خنگ به تمام معناست، باید بفهمه که اون...
- تقصیر خودشه! چون قرص نخورد...
- اما، اون مجبوره که...
- تو چی فکر می‌کنی؟...
- ...می‌تونی اصلاً اونو به عنوان یه پدر تصور ک...
دوست دختری که حامله‌ است و جوانی که قرار نبود هیچ مسئولیتی در قبالش قبول کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
بعد از این‌که اسکار تمام صفحات دفترچه را خواند و تمام شیرینی‌ها را تمام کرد، هوا کم‌کم رو به تاریک شدن بود. طبق معمول بعد از خوردن این همه آشغال، احساس گیجی و کمی گناه می‌کرد. دو ساعت دیگر مادرش خانه بود. آن‌ها شام می‌خوردند و بعد اسکار می‌رفت سراغ نوشتن تکالیف زبان و ریاضیش. بعد از این‌ هم یا کتابی با مادرش می‌خواند یا فیلمی در تلویزیون تماشا می‌کردند؛ اما امشب هیچ فیلم خوبی در تلویزیون نشان داده نمیشد. آن‌ها کاکائو به همراه شیرینی داریچینی که نان معطر داشت می‌خوردند و گپ می‌زدند. بعد از این هم اسکار باید به تخت‌خواب می‌رفت؛ اما خوابش نمی‌برد چون نگران فردا است. اگر تنها یک نفر بود که او می‌توانست باهاش تماس بگیرد...البته! جان بود. با این حال باید امیدوار میشد که کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
روزنامه‌ای مانند غلاف دور چاقو پیچاند و آن را با نوار چسب، چسباند. بسته بین شلوار و کشالۀ‌ران چپش افتاد. فقط دسته‌اش گیر کرده بود. سعی کرد راه برود. تیغه در مسیر پای چپش قرار داشت به همین دلیل آن را در امتداد کشالۀ‌رانش کمی به سمت پایین کشانده بود. اذیت‌کننده بود؛ اما کار می‌کرد!
کتش را در سالن پوشید. سپس تمام لفاف‌هایی را که در اتاقش پخش و پلا شده بود، به یادآورد. آن‌ها را در جیب‌هایش فرو کرد، اگر مادرش قبل از او به خانه بیاید می‌توانست آن‌ها را جایی زیر سنگ‌های جنگل پنهان کند. یک بار دیگر دور تا دورش را برسی کرد تا مطمئن شود که هیچ‌مدرک دیگری به‌جا نگذاشته.
بازی از قبل شروع شده بود، او یک قاتل‌زنجیره‌ای معروف بود. قبلاً با همین چاقوی تیزش چهارده‌نفر را کشته بدون این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
پسر چشم در حدقه چرخاند و به ساعت هاکان خیره شد.
- آره، خب، این دیگه عقربه‌هاش وایستادن؛ می‌بینی که!
بدن پسر زمانی که داشت ساعتش را نگاه می‌کرد، متشنج بود و کاری هم در این مورد از دستش ساخته نبود. هاکان دستانش را زیر کتش برد، انگشت اشاره‌اش را روی ماشه گذاشت و منتظر جواب پسر ماند.
***​

اسکار از تپه‌ای که شرکت چاپ آن‌جا واقع شده بود عبور کرد و در مسیر جنگل پیچید. سنگینی وزن شکمش از بین رفته بود و به‌جایش، با مستی متعلق به انتظار پر شده بود. در مسیر جنگل، خیال او را فراگرفته بود، خیالی که حالا برایش از واقعیت چیزی کم نداشت. دنیا را مانند یک قاتل می‌دید یا آن‌قدری که تخیل سیزده‌ساله‌اش می‌توانست از پسش بربیاید مال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا