- ارسالیها
- 1,633
- پسندها
- 20,870
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 29
- نویسنده موضوع
- #11
نگهبان میخواست با مادرش تماس بگیرد؛ اما او سر کار بود و اسکار شمارهاش را نداشت. نه، واقعاً نداشت. به مدت یک هفته، اسکار هر بار که تلفن زنگ میخورد دچار نگرانی و درد روحی شدید میشد؛ اما اینها زمانی که نامهای به مادرش رسید تمام شد. احمقانه بود! حتی تمبر نامه "مقامات پلیس، منطقه استکهلم" بود و البته که او نامه را باز کرده، جرمش را خوانده، امضای مادرش را جعل و نامه را برای تأیید اینکه آن را خوانده، پس فرستاده بود! شاید ترسو بود؛ اما احمق نه. در هر حال، کجای این کار ناجوانمردانه بود؟ کاری که حالا میخواست انجام دهد، ناجوانمردانه بود؟ کتش را پر از شکلاتهای دایم، جپ، کوکو و بونتی کرد؛ در آخر هم کیسهای از ماشینهای خوردنی سوئدی را بین شکم و شلوارش انداخت، به صندوق پرداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش