متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن عصر خون‌آشام‌ها | حدیث صبری کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
ویانا

وارد خونه‌ی گیلبرتا شدم که ایان و همون‌طوری که جونی توی تنش نبود سرپا دیدیم که داشت با نیشخند مسخرش نگاهمون می‌کرد! دستی تکون دادم که گفت:
- ویانا، فکر نمی‌کردم که بخوای دوباره بیای!
شیشه‌‌ی خون و گرفتم سمتش و گفتم:
- دادام، با چیزی که خوبت می‌کنه برگشتم ولی...مثل این‌که تو اصلا دلت نمی‌خواد که خوب بشی، هوم؟
حالت زاری به خودم گرفتم و بعد با داد گفتم:
- خوب می‌دونم که یه جایی با دوست دخترت قایم شدی استفن. پس بهتره همین الان بیای بیرون وگرنه تنها امیدت واسه‌ی زنده موندن برادرت نابود میشه! هو،‌ هو.
ایان شروع کرد بلند بلند خندیدن و بعد گفت:
- استفن این‌جا نیست، متاسفانه دیر اومدی!
بعدش ادای منو درآورد. از این کارش واقعا حرصم گرفته بود. خواستم چیزی بگم که سرفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #42
با چاقو روی شکمشو سطحی بریدم که دادی از دردش زد و از اون‌جایی که زهر گرگینه توی بدنش بود اگه زخمی برمی‌داشت خوب نمی‌شد و این برای من خیلی خوب بود! همین‌طور روی بدنش زخمای سطحی می‌نداختم که شاه‌پسند از بدنش بیاد بیرون. امیدوارم که لازم نباشه سه روز نگهش دارم تا بعد بتونم وادارش کنم همه چیو بهم بگه! توی چشاش زل زدم و دوباره ازش پرسیدم که استفن کجاست ولی هیچی نگفت! دراز کشیدم روی تخت و گفتم:
- من می‌تونم تا فردا صبح منتطر بمونم، مانعی نیست و توام می‌تونی اگه وصیتی داری بکنی چون زمان زیادی تا مرگت نمونده!
ایان با داد گفت:
- لعنت به تو ویانا، باشه میگم!
سریع وایسادم کنارش و با لبخند شیطانی‌ای گفتم:
- خب، خیلی عالی شد! کجاست؟
ایان: اول دارو بعد.
نچی گفتم که ایان دوباره حرفشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
استفن

نشستم روی تنه‌ی درخت و همون‌طوری که به زمین خیره شدم گفتم:
- ما سه تا داداش بودیم که همزمان عاشقش شدیم!
کاترین:
- یعنی میگی که...اون یکی بوده شبیه من؟ یعنی یه همزاد؟ این مثل تموم داستانای خون‌آشامی می‌مونه که من خوندم یا فیلمشو دیدم!
سری تکون دادمو گفتم:
- به هرحال، اون نزدیک یه سال پیشمون بود و اون یه سال، اون مثل یه جادوگر با ظاهر خوب بود ولی توی یه جلد شیطانی! هدفش فقط صدمه زدن به دیگرانه، اگه دیدی جایی ویانا پیِرس می‌خواد کمک کنه، بدون قطعا نقشه‌ای داره که زنده بمونه!
کاترین نشست کنارم و نگاهش کردم و گفتم:
- ولی تو، اصلا شبیه اون نیستی! تو مهربون‌تری و هیچ‌وقت کلکی توی کارت نیست و من واقعا دوستت دارم!
نگاهش پر از مهربونی شد و منمی گفت.‌ سرمو انداختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #44
کاترین:
- الان می‌خوای چی‌کار کنی؟‌
برگشتم و بیرون‌ و نگاه کردم ولی خبری از ماشینش نبود. پوفی کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. کاترین برش داشت و بازش کرد و گفت:
- بهتره که همین الان نگه دارید، اگه...نمی‌خواید...با ماشین آدرین تصادف کنید و بمیرید؟
منو کاترین همزمان نگاهی به هم کردیم و با دیدن سه چهارتا ماشین جلوم سریع پامو زدم توی ترمز. با حرص کوبیدم روی فرمون ماشین و اَه بلندی گفتم. با کاترین از ماشین پیاده شدیم رو به کاترین گفتم:
- نزدیک من بمون.
دیلن از ماشینش پیاده شد و گفت:
- ما یه قراری داشتیم استفن.
با اخم گفتم:
- ولی قراری از کاترین نبود!
ویانا همون‌طور که به ماشین تکیه داده بود گفت:
- چیه؟! خیلی دوست داری ایان رو نبینی؟! اگه دوست داری بگو، من که خیلی هم خوشحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #45
ایان نشست روی مبل و گفت:
- پس میگی همین‌طوری زرتی کاترین قبول کرد؟ دختره‌ی کله شق!
دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم:
- دیگه نمی‌دونم چی‌کار کنم! ولی اگه تو اونشب قهرمان بازیت گل نمی‌کرد و عین بتمن نمی‌پریدی جلوی اون ویانا تا نجاتش بدی، شاید الان از دست ویانا هم خلاص شده بودیم هم لازم نبود بخوایم با بدترين و بی‌رحم‌ترین خون آشامای اصیل تاریخ همچین معامله‌ای داشته باشیم!
ایان بلند شد و لیوانشو گذاشت روی میز و گفت:
- چی‌شد؟ الان تقصیر من شد؟! نه جدی؟ شاید اگه تو می‌رفتی جای دیگه به جای میستیک فالز اون نمی‌تونست پیدات کنه یا حداقل می‌تونستی بری پیش مادربزرگِ کندیس شاید کمکون می‌کرد، که صد درصد اون و نوه‌ش چون کاترین، کاترینه کمکش می‌کردن و مثل تموم جادوگرا می‌تونستن کاترین و مخفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
ویانا

امیدوارم این‌دفعه کسی هوس مزاحمت نکنه که همون‌جا می‌گیرم و می‌کشمش و فرقی نداره که کی باشه! پوفی کشیدم و رفتم داخل زیر زمین و کمد و باز کردمو کارتن و از توی کمد بیرون‌ آوردم. به هرحال امیدوارم چیز به درد بخوری داخلش باشه.
خب این‌جا چی داریم؟ اینا که دفتر خاطراتشن! چشمش نزنن نزدیک بیست تا دفتر خاطرات و پر کرده ارسلان! اینام که...چیزای قدیمی و عتیقشه و...هعی، صبر کن ببینم، این عکس این‌جا نبود، من مطمئنم!
شونه‌ای بالا انداختم و پشتشو نگاه کردم و دیدم تاریخش مال صد و پنجاه سال پیشِ! یادم نمیاد دیده باشمش. عکس قشنگیه! گذاشتمش لای یکی از دفتراش.
ایناهم که...نه این دفتر نقاشیش نیست. پس کجا گذاشتمش؟!
امیدوارم کسی هوس نکرده باشه بخواد یواشکی بیاد توی خونم تا برش داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
کاترین

همین‌طور که می‌رفتم دنبال کندیس واسه‌ی مدرسه رفتن خیلی معلوم بود که یکی افتاده دنبالم و داره تعقیبم می‌کنه!
چند ثانیه وایسادم و بعد برگشتم که دیدم یه‌ دختر با یه سوییشرت مشکی پشت سرمه. رفتم سمتش و گفتم:
- تو تا کی می‌خوای منو تعقیب کنی؟! میشه بس کنی؟ اصلا تو کی هستی؟!
موهاشو زد کنار و گفت:
- من خواهر کسیم که تو پریروز بهش قول خودتو دادی و الان مامورم که تورو دنبال کنم و مراقب باشم پاتو خطا نذاری!
چندثانیه فقط نگاهش کردم و بعد دستمو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم:
- فقط بس کن باشه؟ من یه قولی دادم و سر قولم هم می‌مونم فقط بخاطر خانوادم پس...‌دیگه نیا دنبال من چون داری فقط توجه جلب می‌کنی!
انگشت اشارشو گرفت سمتم و گفت:
- تو فقط مثل یه اسباب بازی می‌مونی که فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #48
ساعت ده صبح بود. الیز همون‌طوری که کیفشو گذاشت روی صندلیش رو به آلاریک و آرچی با حرص گفت:
- اگه شما و اون تیمتون دیروز نمی‌زدید ماشین مدیر مدرسه رو داغون کنید، الان من مجبور نبودم ماشین معلما و کارگر و هر بنی بشری که امروز ماشین آورده رو بشورم! واقعا خیلی خیلی ممنون از شما و تیم فوتبالتون که بخاطر شما تر و خشک باهم سوخت!
آرچی با خنده گفت:
- این‌همه ما ماشین می‌شوریم واسه‌ی مامان و بابامون یه بارم شما بشورید ولی این‌دفعه واسه‌ی عُموم!
الیز با حرص ادای خفه کردن درآورد و گفت:
- من آخر تورو این‌طوری خفه می‌کنم، حالا ببین!
منو کندیس فقط بهشون می‌خندیدیم! پایین لباسم صورتی رنگم رو بستم و با کندیس و الیز رفتیم بیرون که یهو جیغ الیز بلند شد. برگشتیم دیدیم آرچی کف ریخته پشت لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #49
هیچی نگفتم که کندیس زد به دستم و گفتم:
- الیز کارت داره، برو ببین چی میگه.
سری تکون دادمو رفتم پیش الیز و گفتم:
- کاری داری؟!
الیز:
- امروز آرچی واقعا حرصمو درآورد کاترین!
از اون نگاهای خر خودتی بهش انداختم که خندید و دستمو گرفت و گفت:
- باشه باشه میگم. می‌دونی درسته که ایان باهام خیلی بی‌رحمانه به هم زد ولی...من که نباید افسرده بشم، مگه نه؟! آرچی پسر فوق‌العاده خوبیه کاترین و من واقعا دوست دارم باهاش باشم! از اون‌جایی که قبلا دوست پسر قبلی تو بوده...خواستم بدونم تو مشکلی نداری؟!
اخم بامزه‌ای کردم و گفتم:
- جدی داری میگی؟ چرا من باید مشکلی داشته باشم درحالی که به گفته‌ی خودت دوست پسر قبلیم بوده؟ درضمن من الان استفن و دوست دارم!
چشمکی زدم و شونمو بالا انداختم که الیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

- HaDiS.Hs -

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
10,783
امتیازها
30,873
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #50
واقعا نیاز داشتم که با عموم یکم درد و دل کنم ولی هیچ خبری ازش نیست و همه میگن رفته مسافرت و حتی گوشیشو هم جواب نمیده!
امشب استفن و ایان با دخترا خونمون شام دعوت بودن. با کمک استفن میز و چیدم که طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- امروز چطور بود؟ منظورم اینه که کسی دنبالت نکرد؟!
سرمو به معنای آره تکون دادم و گفتم:
- امیلی خواهر آدریانوس یا آدرین یا هر کوفتی بهش می‌گین!
استفن دیگه هیچی نگفت چون فهمید اصلا اعصاب ندارم! ایان اومد سمت ما و گفت:
- خب شام کِی آماده میشه که خیلی گشنمه!
کندیس برگشت سمت ایان و گفت:
- عزیزم شما اگه تا سال‌ها هم نخوای غذا بخوری نمی‌میری!
بعد دوسه تا چشم و ابرو واسه‌ی ایان اومد که یعنی بشین سرجات زر نزن! ایانم پوفی کشید و چشاشو یه ثانیه داد بالا و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا