- ارسالیها
- 1,034
- پسندها
- 10,783
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #41
***
ویانا
وارد خونهی گیلبرتا شدم که ایان و همونطوری که جونی توی تنش نبود سرپا دیدیم که داشت با نیشخند مسخرش نگاهمون میکرد! دستی تکون دادم که گفت:
- ویانا، فکر نمیکردم که بخوای دوباره بیای!
شیشهی خون و گرفتم سمتش و گفتم:
- دادام، با چیزی که خوبت میکنه برگشتم ولی...مثل اینکه تو اصلا دلت نمیخواد که خوب بشی، هوم؟
حالت زاری به خودم گرفتم و بعد با داد گفتم:
- خوب میدونم که یه جایی با دوست دخترت قایم شدی استفن. پس بهتره همین الان بیای بیرون وگرنه تنها امیدت واسهی زنده موندن برادرت نابود میشه! هو، هو.
ایان شروع کرد بلند بلند خندیدن و بعد گفت:
- استفن اینجا نیست، متاسفانه دیر اومدی!
بعدش ادای منو درآورد. از این کارش واقعا حرصم گرفته بود. خواستم چیزی بگم که سرفه...
ویانا
وارد خونهی گیلبرتا شدم که ایان و همونطوری که جونی توی تنش نبود سرپا دیدیم که داشت با نیشخند مسخرش نگاهمون میکرد! دستی تکون دادم که گفت:
- ویانا، فکر نمیکردم که بخوای دوباره بیای!
شیشهی خون و گرفتم سمتش و گفتم:
- دادام، با چیزی که خوبت میکنه برگشتم ولی...مثل اینکه تو اصلا دلت نمیخواد که خوب بشی، هوم؟
حالت زاری به خودم گرفتم و بعد با داد گفتم:
- خوب میدونم که یه جایی با دوست دخترت قایم شدی استفن. پس بهتره همین الان بیای بیرون وگرنه تنها امیدت واسهی زنده موندن برادرت نابود میشه! هو، هو.
ایان شروع کرد بلند بلند خندیدن و بعد گفت:
- استفن اینجا نیست، متاسفانه دیر اومدی!
بعدش ادای منو درآورد. از این کارش واقعا حرصم گرفته بود. خواستم چیزی بگم که سرفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر