متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,788
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #31
کمی عقب‌گرد کرد و دوباره، این‌بار با قدرت بیش‌تری به سمت در کیپ شده‌ی کلبه خیز برداشت. با هر دو دستش به دستگیره چنگ زد و حتی فریادی سر داد. در از جایش تکان نخورد. مارتین در حالی که روی زمین پرت شده بود، با تنی سنگین غلتی زد و چراغ قوه که چند قدم به دوردست کنار دیواری پرت شده بود را برداشت. نفس‌هایش انگار از بدنش بیرون نمی‌آمدند. انگار آن نفس‌ها، نفس‌های خودش نبود. احساس می‌کرد این بخارهای برآمده از دهانش، از قعر چاهی عمیق خارج می‌شوند و بخارهایی که در هوا ذره‌ذره محو می‌شوند، به او تعلق ندارند. نمی‌دانست چرا اما گویی کم‌کم خارج شدن آن هوا برایش سخت می‌شد و نفس کشیدنش دشوار. چشم‌هایش شروع به دوتا دیدن کرد و کم‌کم آن دید دوتایی، تبدیل به هزاران دید شد. چشمانش همه چیز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #32
مارتین دستش به هیچ کجا بند نبود. در بین خواب و بیداری، اندیشه‌اش او را کشاند به یک سال پیش؛ صدای فریادهای آن چهارنفر. چهارنفری که درست مانند او و بقیه که امروز انتخاب شده بودند، می‌خواستند سرنوشت شارلو را عوض کنند.
آن‌موقع افراد قبیله قبل از برگزاری هرگونه مراسمی، افرادی که انتخاب شده بودند را اعلام می‌کردند و پس از چند روز مراسم شروع می‌شد. آن سال اما درست شب قبل از برگزاری مراسم، آن چهانفر به طرز وحشتناکی درون آتشی که زبانه می‌کشید، کشته شده بودند. کسی نمی‌دانست چه کسی آن آتش را برپا کرده فقط عده‌ای می‌گفتند کار، کارِ ارواح خبیثه است که چشم دیدن چهارنفر را نداشته‌اند. در شبی تاریک، درست یک روز قبل از به وقوع پیوستن همه چیز آن چهارنفر کشته شده بودند و آتش دهانشان را تا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #33
چشمان مارتین دیگر قدرتی نداشتند. در حالتی که او سعی داشت آن‌ها را باز نگه دارد و هوشیار باشد، باز هم پلک‌هایش برای بسته شدن با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند. کسی از آمدن او به کلبه‌ی ساحره خبر نداشت. ساحره زنی میانسال بود که به گفته‌ی خودش سال‌های بسیار طولانی را در این کلبه می‌زیسته‌ است. اما این مرد چه کسی بود؟! ممکن بود پدرش به دنبال او آمده باشد؟!
تنها چیزی که به یادش می‌آمد، این بود که هیکل عظیم مرد، آرام‌آرم به او نزدیک شد و سایه‌اش در باریکه‌ای که از نورِ چراغ قهوه روی دیوار افتاده بود، بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. دیگر تاب تحمل نداشت و چشم‌هایش به هدف خاموشی رسیدند.

***​

عرق غلطانی بر روی پیشانی‌اش تاب می‌خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #34
آه از نهاد الکس برآمد. با این‌حال از تام ممنون بود که از دلِ کابوسی این‌چنین نجاتش داده است. اگر صدایش نمی‌زد معلوم نبود تا کجا در لابه‌لای آن خانه‌های متروکه جولان می‌داد و چه چیزهایی را به چشم می‌دید.
کمی جابه‌جا شد و تکیه‌اش را به دیوار اتاق انداخت. خانه‌ای که او و تام در آن زندگی می‌کردند، متشکل از سه اتاق بود. اتاق‌ها زنجیره‌وار به یکدیگر وصل می‌شدند و هر کدام به آن یکی راه داشت. جز آن سه اتاق هیچ راهرویی نیز در خانه وجود نداشت. اتاق آخر که او هم‌اکنون در آن خوابیده بود، مخصوص خوابشان بود و استراحت کردن. درون اتاق چند تشک وجود داشت که وقت خواب، روی آن‌ها دراز می‌کشیدند. جز تشک‌ها چند کمد در اتاق وجود داشت که مربوط به وسایل اضافی و لباس‌ها بود؛ چون همیشه همه‌ی خرت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #35
تام از جا بلند شد و الکس لیوان مسی آب را به دستش داد‌. تام بلافاصله بعد از گرفتن لیوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد. در راه گفت:
- نگران نباش. شاید به‌خاطر اتفاقای جدیدیه که برات افتاده.
الکس برای چندمین‌بار آهی کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد. پارچه‌ای که همیشه آن را روی سرش می‌بست هم نمناک شده بود. دستش را به آن گرفت تا کمی درد سرش کاهش یابد. گفت:
- اتفاقاً فکر خودمم همینه. طبیعیه که کسی داخل شرایط من قرار بگیره و حالش عادی نباشه.
صدای تایید تام را از آشپزخانه شنید و لبخندی زد. وقتش بود از شوک سنگینی که به ذهنش غالب شده بود رهایی یابد. دستی برد زیر بالشتش و متکا را مرتب کرد‌. بهتر بود کمی بیدار بماند. سر شب بود اما خودش را می‌شناخت. می‌دانست اگر بلافاصله بخوابد، باز همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #36
کمی به این مسئله شکاک شده بود. یک پسر جوان در این وقت شب ممکن بود کجا برود که چراغ قوه نیز همراه نداشت؟! کم‌کم کنجکاوی‌اش داشت می‌خوابید که تام دوباره گفت:
- فک کنم واقعاً دیوونه بود. می‌گفت من مارتینم. همونی که پسر بن ساعت سازه.
بین واکنش‌های الکس که سعی داشت بفهمد او دقیقاً دارد چه می‌گوید، خنده‌ی بلندی سر داد و بلندتر از قبل فریاد زد:
- آه! آخه مارتین که جزو افراد منتخب شده، این وقت شب باید این‌جا چه کاری داشته باشه؟! چرا باید بیاد و از خونه‌ای مثل خونه‌ی ما یک چراغ قوه بخواد؟!
- تام!
تام که از شنیده شدن اسمش به صورت کاملاً ناگهانی از دهان برادرش جا خورده بود، سریع صحبتش را قطع کرد. از کار نیمه تمامش دست کشید و سرش را سمت الکس برگرداند. با چشم‌های گرد شده از پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #37
چشمانش را ریز کرد و به نوری که هر لحظه داشت در دلِ سیاهی ناپدید می‌شد، خیره گشت. اگر واقعاً او مارتین باشد، چه؟! سر در نمی‌آورد این موقع شب چرا باید از قبیله خارج شود و چه کاری ممکن بود داشته باشد. تا جایی که او خبر داشت، در ادامه‌ی این مسیر تا فرسنگ‌ها هیچ آبادی‌ای وجود نداشت و پس از ده الی بیست روز با پای پیاده به دریاچه می‌رسیدی. آب دهانش را قورت داد. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. صدای تام را از داخل اتاق شنید که می‌گفت:
- چی‌شده الکس؟! نکنه واقعاً مارتین پسر بن بوده که اومده از من چراغ قهوه گرفته؟! نکنه... .
الکس با شتاب و اضطراب در را کمی بیش‌تر بست و به سمت او برگشت. در حال برطرف کردن آخرین تردیدهایش گفت:
- چهره‌ش رو ندیدی؟! چه شکلی بود؟!
- راستش یه کلاه روی سرش کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #38
شال گردن را به دور گردنش محکم کرد و با نگاهی به منظره‌ی شارلو، راهی که مارتین رفته بود را در پیش گرفت. صدای کلاغ‌ها ثانیه‌ای قطع نمی‌شد و بی‌پروا در حال جنب و جوش بودند. آسمان سیاه شب میزبان ده‌ها کلاغ بود که یک ریز قارقار می‌کردند. دیگر داشت از صدایشان کلافه می‌شد. راه جاده‌ی باریک را در پیش گرفت. خاکروبه‌هایی از جاده که زیر کفش‌هایش بالا و پایین می‌رفتند، به کناره‌ها پرتاب می‌شدند و گرد و خاک ریزی به هوا برخاسته بود. کمی که با سرعت پیش رفت، ناگهان سوسوی نور چراغ قوه که به دایره‌ای کوچک و درخشان بدل شده بود را دید. ابتدا می‌خواست بدود تا به مارتین برسد اما بهتر دید که مارتین را طوری تعقیب کند تا متوجه‌ی حضور او نشود. نمی‌دانست چرا اما خیلی کنجکاو بود بداند مارتین این وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #39
الکس هر لحظه که می‌گذشت، بیش‌تر پی به مشکوک بودن ماجرا می‌برد. احساساتی مداخله می‌کردند و همراه با شک و گمان می‌گفتند جز او و مارتین نفر سومی هم هست. اما چه کسی؟! صدای ذهنش دیگر قادر به پاسخ‌دهی نبود. تقلاهایش در رسیدن به جواب ناکام ماند و به یکباره صدای انبوهی از کلاغ‌ها که گُر می‌گرفت، از پشت سرشان بلند شد. صدا خیلی زیاد بود و الکس احتمال می‌داد مارتین بر می‌گردد تا ببیند چه خبر است.‌ به سرعتی که برای خودش هم شگرف بود، خود را پشت بوته‌ی میخک انداخت. صدای جهش ناگهانیِ الکس مابینِ صدای پَر زدن کلاغ‌ها و زمختی آوای کرختشان گم شد. شانس آورده بود!
همان‌طور در بین بوته‌ها آرام گرفته بود و صدایش خفه شد در گلو و به شرط احتیاط اسیر گشت. بلافاصله دید که نور چراغ قوه همان جایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #40
صدای خش‌خش برگ‌ها و علف‌هایی که دراز می‌شدند و به کف گِلی بیشه می‌چسبیدند، او را متوجه‌ی خود کرد. انگار مارتین حرکت کرده بود. کمی سرش را از کناره‌ی بوته بیرون آورد و یک چشمی به حرکتش نگاه کرد. بله! مارتین دوباره نور را روی راه جلویش انداخته بود و داشت ادامه‌ی مسیر را می‌پیمود. نیشخندی زد و آهسته از پشت بوته خارج شد. خودش هم باورش نمی‌شد که سرِ مقصد مارتین کنجکاو شده است. دلش می‌خواست بداند این پسرک در نهایت سر از کجا در خواهد آورد. پاورچین‌پاورچین شروع کرد به تعقیب مارتین که در ذهنش داشت او را گیر می‌انداخت. او هر کاری هم که می‌خواست انجام دهد، الکس بالاخره از آن مطلع می‌شد. فرقی نبود که پسر بن ساعت ساز باشد یا بچه‌ی یک رعیت ساده؛ او در ذهن بزرگِ الکس همان پسرک یک لاقبا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا