- تاریخ ثبتنام
- 18/8/20
- ارسالیها
- 1,617
- پسندها
- 17,475
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 40
سطح
27
- نویسنده موضوع
- #211
مارتین، که در گوشهای از غار نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود، هنوز به صفحات زرد و کهنهی کتاب مقدس شارلو خیره بود. انگشتانش روی جلد چرمی آن کشیده میشد، انگار که تلاش داشت از طریق لمس، پاسخی از اعماق آن بیرون بکشد. سرش را پایین انداخت و زیر لب، آرام اما محکم زمزمه کرد:
-باید حرکت کنیم.
سخنانش همچون پتکی در سکوت فرود آمد. سیریوس که به سنگی در نزدیکی تکیه داده بود، سرش را بلند کرد و با تردید به او خیره شد. خطوط نگرانی روی پیشانیاش بیشتر شدند. با خودش فکر کرد که: «الان؟ ولی ما هنوز... .» آب دهانش را قورت داد. هنوز مانند شوکی بود که هر دقیقه به بدنش وارد میشد آنموقعی را که الکس با حالت پرسشگرانهای پرسیده بود که آیا او نیز برادر مردهاش را در بین سایهها دیده است یا نه؟! وقتی اولینبار...
-باید حرکت کنیم.
سخنانش همچون پتکی در سکوت فرود آمد. سیریوس که به سنگی در نزدیکی تکیه داده بود، سرش را بلند کرد و با تردید به او خیره شد. خطوط نگرانی روی پیشانیاش بیشتر شدند. با خودش فکر کرد که: «الان؟ ولی ما هنوز... .» آب دهانش را قورت داد. هنوز مانند شوکی بود که هر دقیقه به بدنش وارد میشد آنموقعی را که الکس با حالت پرسشگرانهای پرسیده بود که آیا او نیز برادر مردهاش را در بین سایهها دیده است یا نه؟! وقتی اولینبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر