• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 220
  • بازدیدها 12,598
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 12 75.0%
  • زیاد

    رای 3 18.8%
  • کم

    رای 1 6.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 12.5%
  • مارتین

    رای 9 56.3%
  • الکس

    رای 11 68.8%
  • مایا

    رای 4 25.0%
  • تامپر

    رای 3 18.8%
  • سیریوس

    رای 5 31.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
مارتین، که در گوشه‌ای از غار نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود، هنوز به صفحات زرد و کهنه‌ی کتاب مقدس شارلو خیره بود. انگشتانش روی جلد چرمی آن کشیده می‌شد، انگار که تلاش داشت از طریق لمس، پاسخی از اعماق آن بیرون بکشد. سرش را پایین انداخت و زیر لب، آرام اما محکم زمزمه کرد:
-باید حرکت کنیم.
سخنانش همچون پتکی در سکوت فرود آمد. سیریوس که به سنگی در نزدیکی تکیه داده بود، سرش را بلند کرد و با تردید به او خیره شد. خطوط نگرانی روی پیشانی‌اش بیشتر شدند. با خودش فکر کرد که: «الان؟ ولی ما هنوز... .» آب دهانش را قورت داد. هنوز مانند شوکی بود که هر دقیقه به بدنش وارد می‌شد آن‌موقعی را که الکس با حالت پرسشگرانه‌ای پرسیده بود که آیا او نیز برادر مرده‌اش را در بین سایه‌ها دیده است یا نه؟! وقتی اولین‌بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
الکس نفس عمیقی کشید، انگار که سعی داشت اضطرابش را درون خودش فرو ببرد. نگاهی به دهانه‌ی غار انداخت. تاریکی آن بیرون بی‌رحمانه و غریب بود. اما هنوز هیچ حرکتی در سایه‌ها دیده نمی‌شد. شب شده بود و عبور از مرز سایه‌ها بدون اینکه به آنان برخورد کنند، دشوارتر به‌نظر می‌رسید.
-حق با مارتینه. ما باید از مرز پایانی شارلو و یاک خارج بشیم.
مایا به آرامی دستش را روی بازوی تامپر گذاشت. گرمای بدنش به پوست سرد او منتقل شد. نگاهش پر از تردید بود.
-هر کاری هم که بکنیم، فقط...امیدوارم که تامپر بتونه همراهیمون کنه.
تامپر پلک زد. نگاهش از نقطه‌ای نامعلوم در تاریکی کنده شد و روی چهره‌ی مایا متمرکز گشت. برای چند ثانیه، همه نفسشان را در سینه حبس کردند. تامپر انگار که درون ذهنش به دنبال چیزی بگردد، ابروهایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
مایا لبش را گزید. زیر لب سعی کرد مارتین را آگاه کند:
-ولی ما اون مسیر رو بلد نیستیم. شاید... .
مارتین در همان لحظه نگاه هشدار دهنده‌ی مایا را نادیده گرفت. از همان‌جا که نشسته بود، به تپه‌های کوچک جلوی ورودی غار نگاه کرد که مسیر را تا حدودی مسدود کرده بودند. زمانی که با عجله پا به غار مخوف گذاشته بودند، هیچ متوجه آن‌ها نشده بود. فکری سراسیمه همه چیز را درونش به هم ریخته بود که ذهنش نیز نمی‌دانست موضوع آن چیست. راه شرقی! ابروهایش ناگهان در هم رفت و همان‌طور که به مایا نگاه می‌کرد، احساس کرد سعی بر این دارد تعجب خود را فرو نشاند:
-مایا تو گفتی که نقشه‌ی شارلو رو داری درسته؟!
از عذابی که گوش‌هایش می‌کشیدند رنج می‌برد، وقتی که مایا چندین لحظه مکث کرد تا درون جیب‌های ژاکت کهنه‌اش را بگردد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
مارتین نقشه را طوری گرفت که سیریوس بتواند نوشته‌های روی آن و مسیرها را تشخیص دهد. احتمالا این جمله‌ای که می‌خواست بگوید را در مدت زمانی که آن‌جا بودند، بارها تکرار کرده بود:
- باید سعی کنیم از این‌جا بریم. به نظرم اومد از یکی از مسیرهایی بریم که به اون چیزهای خاکستری برخورد نداشته باشیم. و خب راه شرقی...راه شرقی به نظرم یه گزینه‌ی خوبه. البته... .
سیریوس در حالی که انگار ادامه‌ی حرف مارتین را از ذهن او خوانده باشد، با نجوایی آرام مکثش را شکست:
- مطمئن نیستی که اون مسیر کجاست و الان باید از روی این نقشه از کودوم سمت بریم!
مارتین به وجد آمده بود اما احساس رضایت می‌کرد. در حالی که سعی داشت حرف‌هایش به مانند یک میخ سفت و محکم باشند، یک لحظه مکث کرد تا بقیه نیز متوجه‌ی گفته‌هایش بشوند:
- شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
تاریکی همچنان به سرعت گسترش می‌یافت، مانند پرده‌ای ضخیم که به آرامی روی هر چیزی را می‌پوشاند. تنها نور کم‌فروغ چراغ‌قوه‌های شارلویی غار را روشن می‌کرد، پرتوهای باریک نور که بر دیوارهای ناهموار و قندیل‌های آویزان غار می‌لغزیدند، سایه‌های عجیب و غریبی ایجاد می‌کردند. گاهی صدای خش‌خش جانوران کوچک یا وزوز حشرات از گوشه‌ای نامرئی به گوش می‌رسید، گویی غار دور از چشم آنان در این مکان، با زندگی اسرارآمیزی که در دل تاریکی پنهان بود، نفس می‌کشید.
هوا سنگین شده بود، گویی نفس‌هایشان را در سینه حبس می‌کرد. ترس و هیجان به صورت عجیبی در هم آمیخته بود، هر چقدر زمان می‌گذشت، آن‌ها را به عمق ناشناخته‌های مرز شارلوی تسخیر شده نزدیک‌تر می‌کرد. شب در غار، برخلاف شب‌های بیرون، زمانی بی‌کران و ناملموس به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
فصل دوازدهم
راه مخفی

خورشید هنوز از پشت قله‌های خاکستری شارلو بیرون نزده بود که آن‌ها مسیر زیادی را پشت سر گذاشته بودند. روز قبل با وجود وحشت و سردرگمی که داشتند، آن‌قدر در غار استراحت کرده بودند که تمام شب را راه رفتند و موفق شدند از مرز شارلو خارج شوند. حالا در مکانی جدید بودند و خارج از حصارهای پُر امنیت سرزمینشان. بوی تلخ خاکستر، هنوز در هوا معلق بود؛ مثل خاطره‌ای که نمی‌خواست فراموش شود. به مانند زنگ خطری می‌مانست که وجود آن سایه‌های عجیب را برایشان تداعی می‌کرد. مسیر شرقی، برخلاف جاده‌ی سوخته، هنوز آثار خرابی نداشت. سنگ‌های صیقل‌خورده‌ی تپه‌ها در نور کم‌رنگ ماه می‌درخشیدند، اما سکوت سنگینی که بر منطقه حکم‌فرما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
مایا که تازه متوجه جریان شده بود، نگاهی به بارهایی که الکس داشت انداخت و در همان حال ناخودآگاه خنده‌ای کرد. در حالی که سعی داشت بیشتر از آن نخندد، خیلی شمرده گفت:
- اوه راست میگی ولی خب انتظار نداری که تامپر این کار رو بکنه!
در حالی که هر دو به تامپر، در همان حال که با آن جسم کج و معوجش چند قدم جلوی آن‌ها گام برمی‌داشت، انداختند، همزمان خندیدند. تامپر در حالی که اخم‌هایش در هم بود به عقب برگشت و نیم نگاهی به آن دو انداخت و سرانجام وقتی سر از ماجرای خنده‌ی الکس و مایا در نیاورد، با اخمی دوباره رو به جلو مسیرش را ادامه داد. آن پسر طوری رفتار می‌کرد که انگار تمام حافظه‌اش را از دست داده و حتی درکی از خنده و یا هر حس دیگری ندارد. همین باعث خنده‌ی بیشتر الکس و مایا شد.
در آن لحظه، سیریوس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
به تپه نگاهی انداخت و در همان حال که صدای قار و قور شکمش سکوتی که افکارش داشتند را شکسته بود، صدای فریاد زدن سیریوس را شنید.
- خب الان دیگه می‌تونم بگم که مسیر زیادی تا یاک نمونده. فقط اگه زوتر بتونیم به یه ایستگاه برسیم و بتونیم از اون‌جا اسب کرایه کنیم، مسیرمون خیلی کوتاه‌تر می‌شه.
ابروهای مارتین بالا رفت. باورش نمی‌شد حتی تا فرسنگ‌ها بعد، آن‌ها بتوانند به هر موجود زنده‌ای غیر از اهریمن‌ها برخورد کنند. دست‌هایش را به کتاب نزدیک کرد و سمت باقی ارتش تیم رو گرداند. مایا را دید که با اخمی سطحی به سمت سیریوس از او سوال و جواب می‌کرد:
- اون‌وقت چرا باید اسم اون‌جا دره‌ی باروت باشه؟! به نظر که جالب میاد... .
سیریوس شانه بالا انداخت. چیزی که می‌خواست بگوید، شاید حتی بیشتر به نظرش برای همسفران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
و شاید خنده‌دارتر از همه این بود که چنین باروت‌هایی حتی درمغازه‌ی دستفروش‌های خرده فروش حومه‌ی شارلو هم به وفور یافت می‌شد، آن هم با قیمت‌هایی به‌طرز مضحکی ناچیز. سیریوس که چنین با ابهت از «باروتِ واقعی» سخن می‌گفت، گویی از گنجی نایاب حرف می‌زد، حال آنکه هر تازه‌واردی در آینده‌ی شارلو می‌توانست تنوعی از آن را با چند سکه‌ی بی‌ارزش بخرد. الکس با خودش فکر کرد که حتی تامپر-پسر آن تاجری که اجناس را از گوشه و کنار شارلو و بیرون از آن رد و بدل می‌کرد و حتی می‌توانست این نوع از اجناس را از بیرون نیز به داخل سرزمین بیاورد- قطعاً درک بهتری از این موضوع داشت. شاید برای کسی مثل سیریوس، این باروت نماد چیزی فراتر از ماده‌ای انفجاری بود، اما برای اهالی شارلو، تنها کالایی بود مثل هر کالای دیگر؛ ارزان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,617
پسندها
17,475
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
همانطور که به مسیر ادامه می‌دادند، مسیر ویران شده‌ پیش پایشان باز می‌شد. گودال‌های عمیق، درختان سوخته و دیوارهای سیاه‌شده‌ی لاشه‌ی ساختمان‌های قدیمی، سکوت غم‌انگیزی به منطقه داده بود. اما دیگر خبری از سایه‌ها نبود. شاید چون خود سایه‌ها هم فهمیده بودند که این گروه، دیگر ترسی به دل ندارند. مارتین مطمئن بود چون دست سایه‌ها را خوانده‌اند، موفق شدند تا اینجا برسند. ناگهان این فکر درون ذهنش جان گرفت که اگر از ماجرای دهشتناک بویی نمی‌بردند و جملگی، حافظه‌شان را ازدست می‌دادند، تمام تمامش را...آن‌وقت چه اتفاقی می‌افتاد؟!
مارتین با تکان دادن سرش به سمت چپ و راست سعی کرد که آن افکار عجیب را از خودش دور کند. در دل آهسته گفت: «خیلی‌هامون این‌جا چیزی رو از دست دادیم. ولی هنوز چیزی هست که باید نجات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا