• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 11,998
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 12 75.0%
  • زیاد

    رای 3 18.8%
  • کم

    رای 1 6.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 12.5%
  • مارتین

    رای 9 56.3%
  • الکس

    رای 11 68.8%
  • مایا

    رای 4 25.0%
  • تامپر

    رای 3 18.8%
  • سیریوس

    رای 5 31.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
تامپر بی‌قرارتر شد، گلویش خشک شد، اما ادامه داد:
- حتی همین الان هم که دارم حرف می‌زنم، هنوز نمی‌دونم دقیقاً چی شد…همه می‌گن شارلو طلسم شده، که… .
حرفش نیمه‌تمام ماند. فاصله‌اش با سایه به اندازه‌ی یک قدم بیشتر نمانده بود که از بین برود. انگار جادویی که از سایه‌ها ساطع می‌شدند، مانند آهنربایی از بدن لرزان پدر تامپر روی تمام قسمت بدن تامپر جذب می‌شد. تامپر کم کم حس کرد دارد اتفاقی برایش رخ می‌دهد. یک موج از سرما از پشت گردنش بالا رفت. دستش بی‌اراده لرزید. حالا دیگر چیزی عجیب به نظر می‌رسید. یک جای این تصویر اشتباه بود.
دستش را جلو برد تا دستان پدرش را که برای در آغوش کشیدن او جلو آمده بود را لمس کند. با این حال حالت پدرش هیچ تفاوتی نکرده بود، همچنان ایستاده بود. اما نه مثل یک آدم زنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
تمام تلاشش را کرد تا حرف بزند. تمام توانش را به کار برد تا بتواند ذره‌ای دستانش و لبانش را برای گفتن چند کلمه که خودش نیز نمی‌دانست چیست، حرکت دهد اما همه چیز به قدری سنگی برایش جلوه می‌کرد که گویی قصد داشت قلوه سنگ بزرگی را از جای بلند کند. چند لحظه طول کشید تا با ناباوری متوجه شود فریاد «حالم...عجیبه! حالم...عجیبه!» دارد از دهان خودش بیرون می‌آید!
تکه حلب از دستش روی زمین افتاده بود و خودش هم به حالت نیم خیز درآمده بود. دیگر نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست. ذهنش داشت تکه‌تکه از هم می‌پاشید. و در آن لحظه، برای اولین بار فهمید که شاید این فقط یک سایه‌ی ساده نبود. شاید این سایه‌ها، چیزی بیش از یک تصویر خالی بودند… شاید آن‌ها در حال دزدیدن چیزی از او بودند.
در آن شلوغی افکار، نزدیک شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
مارتین ایستاد. انگار یک سطل آب یخ روی سرش خالی کرده باشند، نفسش توی سینه حبس شد. او داشت چه می‌گفت؟ فراموشش شده بود که آن‌ها تا به این جای راه را آمده بودند؟ چطور ممکن بود؟
تامپر دوباره به حرف درآمد و به افکار پریشان‌تری که سراغ مارتین آمده بود، جامه‌ی عمل پوشانید:
- مارتین...تو...چه زود برگشتی! این‌جا...چه خبره؟ خانه‌ی مقدس... .
مارتین با شتاب وسط حرف دوست تازه‌اش پرید:
- چی گفتی؟
صدای خودش را نشناخت، انگار که از جایی دورتر آمده باشد. تامپر هنوز داشت با گیجی نگاهش می‌کرد. مارتین حتی از او هم ترسیده‌تر به نظر می‌رسید. چند ثانیه با دهن نیمه‌باز فقط نگاهش کرد. حتی از ترس این‌که دستش را دوباره به بازویش بزند، عقب‌تر رفت.
- مارتین؟ چی شده؟
تامپر نگران نگاهش کرد.
- لعنتی!
مارتین زیر لب نالید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
مطمئن نبود. شاید هم سایه‌ای که قالب و شمایلی از پدرش را داشت. در همان حال سریع به مایا نگاهی انداخت که او نیز به سایه‌ای چشم دوخته بود و با نگرانی پلک‌هایش می‌پریدند. شاید او نیز داشت یکی از کسانی را می‌دید که در آن شب مخوف منتظر برگشتش بود... .
نفسش را قورت داد و به صدای خفه‌ای که از گلوی تامپر بیرون می‌آمد، گوش کرد.
- پدر...تو می‌دونی اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
و همچنان دنباله‌ی نگاهش به سمت سایه‌ای که در بالای سرش ایستاده بود، کشیده می‌شد. لحظاتی طول کشید تا مارتین موفق شود تکه‌های پازل را درون ذهنش کنار هم بچیند و مرتب کند. آب دهانش را به سختی فرو داد و با استقامت قد راست کرد تا تامپر را به کناری بکشد. حین این کار بندهای کوله‌اش را محکم‌تر از قبل به سمت شانه‌هایش گرفت و کوله را بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
موفق شد تامپر را تقریبا نصفه و نیمه کول کند. همزمان به سمت دیگر برگشت. صدای قدم‌های سایه‌ها در تاریکی پیچید. لبخند بی‌روحشان، شکل‌هایی که آشنا به نظر می‌رسیدند ولی چیزی در آنها اشتباه بود... .خیلی اشتباه!
مارتین نفس‌زنان تامپر را که هنوز گیج و ناتوان بود، به سختی پشت بوته‌های بلند کشید. در آن بین بوته‌ها بین دست و پایش می‌لولیدند و مانع حرکتش می‌شدند اما باید هر طور بود تامپر را آن‌جا دور می‌کرد. دست‌هایش می‌لرزیدند، نه از خستگی، بلکه از وحشت. سایه‌ها هنوز آنجا بودند؟ آیا آن نگاه‌های عجیب هنوز او را تعقیب می‌کردند؟ قلبش دیوانه‌وار در سینه‌اش می‌کوبید.
در همین حین، الکس، مایا و سیریوس نیز کم‌کم از طلسم آزاد شدند. انگار چیزی نامرئی که دور ذهنشان تنیده شده بود، ناگهان پاره شد و آن‌ها را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم برتر انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,600
پسندها
17,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
40
سطح
27
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
الکس یا ترسیده بود یا تشویش درونش داشت شعله می‌کشید که سنگینی تامپر را هر لحظه بیش از قبل روی پشتش احساس می‌کرد. در هر صورت با وجود سنگینی تامپر، سرعتش را زیاد کرد. در کوهپایه، یک غار کوچک میان صخره‌ها پنهان شده بود؛ یک پناهگاه موقت، اما بهتر از هیچ‌جا.
بدون لحظه‌ای درنگ، وارد شدند. هوای داخل غار بوی رطوبت و سنگ می‌داد. فضای تنگ و تاریکش به‌طرز عجیبی آرامش‌بخش بود، چون حداقل آن‌ها را از نگاه خیره‌ی آن موجودات مخوف پنهان می‌داشت. تامپر را آرام روی زمین گذاشتند. هنوز نفس‌هایش نامنظم بود. مارتین کنارش زانو زد، دستش را روی پیشانی تامپر گذاشت. سرد بود. بیش از حد سرد. انگار چیزی از درون، گرمای زندگی را از او بیرون کشیده بود. آب دهانش را قورت داد. دستانش را به هم قلاب کرد و سعی کرد بدنش را کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا