متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,787
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #41
رگ‌هایی خیلی ظریف و کوچک از پیشانی و دست‌های الکس بیرون زده و از سطح پوستش فراتر آمده بودند. از ترس بود. ترس از این‌که چه چیزی ممکن بود رخ داده باشد؟! در آن برهوت که جز تعدادی درخت و یک خانه‌ی متروکه چیزی در بر نداشت، چه حادثه‌ای به کمین نشسته بود؟
مارتین ابتدا گویی اصلاً در حال و هوای خودش نبود. فقط پشت سر هم نفس می‌کشید. الکس در تلاش بود تا فقط نفس‌های مارتین را به حالت طبیعی برگرداند. خیلی سنگین نفس می‌کشید. وقتی با بی‌قراری روی زانوانش نشست، الکس فقط دستش را روی پشت او گذاشت تا تکیه‌گاهش شود. مارتین درست مانند آدمی بود که تازه از وسط یک اقیانوس نجاتش داده باشند؛ درست به همان شکل بال‌بال می‌زد برای نفس کشیدن.
لحظات سختی بود. نه الکس به جواب‌ چراهایش رسیده بود و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #42
مارتین تازه داشت متوجه‌ی وضعیتی که درون آن به دام افتاده بودند می‌شد. در تکاپوی اتفاقاتی که برایش رخ داده بود، برآمد. هر چه بیش‌تر فکر می‌کرد، وحشتش بیش‌تر می‌شد. او آمده بود تا با ساحره ملاقات کند اما بعد درون کلبه اتفاقی افتاد. نمی‌توانست نفس بکشد. در کلبه باز نمی‌شد. یادش است هر کاری کرد باز نشد و بعد نفس کم آورد. داشت همه را یادش می‌آمد. بیرون از کلبه صدای طوفان و کلاغ‌ها در هم آمیخته شده بودند. اخم‌هایش در هم رفت و سرش خیلی بی‌اختیار سمت الکس برگشت. پس آن مردی که جلوی در کلبه دیده بود...آن سایه، سایه‌ی الکس بود؟!
می‌خواست چیزی بپرسد که الکس سریع جلو آمد و یقه‌اش را گرفت. با صدای بلندی گفت:
- آخه بچه من به تو چی بگم؟! تو چرا ان‌قدر بی‌فکری؟! هیچ با خودت فکر نکردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #43
صحبت رک و پوست کنده‌ی الکس، باعث شد چند دقایقی را در سکوت سپری کنند.
- نمی‌دونم ولی احتمالاً سرت به جایی خورده. نمی‌بینی کلبه، معمولی نیست. اون...اون یک کلبه‌ی متروکه‌س. مترسک هم این‌جا دووم نمیاره. یه‌کمی به ظاهرش نگاه کن.
مارتین سرش را پایین انداخت. به قدر کافی کلبه را تماشا کرده بود. دیگر نمی‌خواست به عمق کابوس‌هایش برگردد. در حالی که آرام گرفته بود، روی زمین نشست و گفت:
- می‌دونم. منم...منم از همین تعجب کردم.
لحنش حالت سرزنش‌گانه‌ای به خود گرفت. احساس می‌کرد الکس او را خیلی دست کم گرفته است و همین موضوع او را رنج می‌داد. او چیزی نمی‌دانست؛ هیچ چیز. کمی مکث کرد و سپس به صحبتش ادامه داد:
- من اون ساحره رو واقعاً دیدم الکس. لطفاً حرفمو باور کن. اون بهم گفت اتفاق بزرگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #44
الکس در مابینِ احساساتی غوطه‌ور بود که خودش هم نمی‌دانست کدام درست‌تر است. باور کردن حرف‌های مارتین و عجیب بودن ماجرا و دروغگویی و سرپوش گذاشتن روی قضیه برای لو نرفتنش. آهی کشید و دستانش را بالا برد:
- صبر کن ببینم چی میگی! آروم باش و از روم بلند شو که بتونم فکر کنم!
مارتین که آرامی الکس را دید، به ثانیه نکشیده، تنش را کناری کشید و الکس کمرش را صاف کرد. دشنامی به خودش داد و گفت:
- نباید این همه راه رو دنبالت میومدم. وقتمو تلف کردم.
مارتین دیگر نمی‌دانست چه‌کار کند تا الکس را راضی نگه دارد. نمی‌فهمید الکس از کِی و از چه جایی او را تعقیب کرده است. همان‌طور که سرپا ایستاده بود، سرش را در جهت موافقِ باد نگه داشت. کلاهی که از ابتدا صورتش را زیر آن مخفی کرده بود، حال بیخود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #45
فصل سوم
«این‌جا، جهنم است...»

مارتین در حال بررسی درِ شکسته‌ی کلبه در روی زمین بود. نور چراغ قوه را که به کمک الکس پس از تجسس از داخل کلبه پیدا کرده بودند، به تک‌تک قسمت‌هایش تاباند. بدونِ چراغ هم قابل رویت بودند اما زیر نورِ چراغ که نگاه می‌کرد، دقیق‌تر می‌توانست ببیند. خزه‌های چسبیده شده به در، مصنوعی به‌نظر نمی‌آمدند. تماماً واقعی بودند. انگار نه انگار که ساخته‌ی دست کسی باشند. حتی اگر خزه‌ها واقعی هم بودند، مشخص بود خودشان به رشد طبیعی روی در روییده‌اند و کسی یا شخص خاصی آن‌ها را روی درِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #46
مارتین نزدیک بود دوباره به سمت الکس حمله‌ور شود اما در دل با خود اندیشه کرد که فایده‌ای ندارد. با حالتی که انگار از دست الکس خسته شده و در به باور رساندن آن مرد به صحتِ حرف‌هایش عاجز مانده بود، با لحن آرام و خشکی گفت:
- الکس باید باور کنی! دیشب هیچ چیزی این‌طور که الان هست نبود. این‌جا اصلاً هیچ خزه‌ای وجود نداشت. همه چیز خیلی عادی بود. درست مثل شارلو. هیچ چیز غیر طبیعی‌ای وجود نداشت که بهش شک کنم.
صدای بلند کلاغ‌های بی‌شمار که همراه یکدیگر غارغار می‌کردند از سمت شرق به هوا برخاست. به نظر می‌آمد از سمت قبیله بلند شده بودند. الکس که حواسش از صحبت‌های مارتین پرت شده بود، در حالی که چشم‌هایش را ریز کرده بود، کلاغ‌ها را زیر نظر گرفت. با صدای بَم و مردانه‌اش گفت:
- امشب این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #47
در حالی که چراغ قوه لابه‌لای انگشتان کشیده‌اش این سمت و آن سمت می‌شد، قدم‌هایش رو به سنگینی رفتند. دلش می‌خواست زودتر تکلیف همه چیز روشن شود تا بتواند بهتر تصمیم بگیرد. الکس با آن هیکل قوی کنارش خیلی شق و رق پیش می‌آمد. حدود ربع ساعت یود که از کلبه به سمت قبیله حرکت کرده بودند. دیگر شب سیاه داشت به صبح نزدیک می‌شد و نور چراغ قوه فایده‌ای نداشت. در آن هوای گرگ و میش همه چیز پیدا بود. دیگر خبری از کلاغ‌ها نبود اما هوا به طرز سر سام‌آوری بویِ پر و بال کلاغ‌ها را حفظ کرده بود. طوری بود که گویی دیشب تمام این منطقه پُر از کلاغ بوده است. انگار سال‌های سال این مکان محلِ زندگی کلاغ‌های مختلف بوده تا به الان. مه کم‌رنگی فضای جنگلی را سرشار از دوده و خاک کرده بود. نمی‌شد در آن هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #48
خودش هم آن‌قدر سرما از زیر درز آستین‌های ژاکت به روی پوستش خزیده بود که داشت یخ می‌زد. باید می‌دید که چهره‌ی خودش در آن سرما چقدر سرخ شده بود. هاج و واج داشت به چراغ قهوه‌ی کوچک نگاه می‌کرد که صدای الکس باری دیگر به گوش رسید. وقتی او با حرف الکس سرعت حرکتش ناگهان کم شده بود، احتمالاً پی برده بود نیاز به کمی توضیح دارد. الکس ایستاده بود و قدم‌های مارتین هم به طبعیت از او، خاموش شد.
- آره همون چراغ قوه. همونی که تام بهت داد.
مارتین بیش‌تر تعجب کرد. باز هم به قضیه نمی‌توانست پی ببرد. متعجبانه ابروهایش را در هم برد و نگاهش را از چراغ به سمت صورت خونسرد الکس تغییر داد. الکس را دید که با لپ‌هایی به مراتب سرخ شده‌تر از چند دقیقه‌ی پیش جلویش ایستاده بود. در نمای تمام رخ صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #49
از این کوله پشتی سنگین و وارفته متنفر بود. هر وقت آن را روی پشتش می‌انداخت، تا مسیر تمام می‌شد به سر تا پای خودش بد و بیراه می‌گفت که قبول کرده آن را بیاورد؛ هر چند چاره‌ای جز این هم نداشت. لوازمی از جمله قوطی‌های رنگ مرکب نقاشی که معمولاً برای طراحی روی دیوار به‌کار می‌رفت، همیشه درون جیب‌های بغل گذاشته می‌شد. لباس‌های پشمی و نخی به رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف داخل کوله بود و کلاه‌های بافتنی و لبه‌دار هم بین‌شان بود. میله‌های فلزی و چوبی که اکثراً برای نوشتن کاربرد داشتند، از گیره‌ای که انتهایشان نصب شده بود، همه را از یک حلقه رد کرده بودند و مانند دسته کلیدی به بند کوله آویزان کرده بودند. درون این کوله‌ی جادویی و قراضه، حتی کفش هم پیدا می‌شد! کفش‌های عتیقه و عجیب و غریبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #50
- تامپر! یه‌کم طاقت بیار پسر!
- همه چی زودی تموم می‌شه...فقط یه‌کم...فقط یه‌کم دیگه مونده! آره فقط یه‌کم مونده!
شروع کرده بود به حرف زدن با خودش که روحیه‌اش را حفظ کند. این شیوه را چند سال پیش استفاده می‌کرد و تا به‌حال آنچنان هم بی‌تاثیر نبود. سایه‌اش هر چه که می‌گذشت، بیش‌تر کش می‌آمد و نشان می‌داد دیگر خورشید دارد کامل غروب می‌کند. از جایی که تامپر نور باقی مانده‌ی خورشید را نگاه می‌کرد، یک بیشه‌زار معلوم بود. آفتاب از همان‌جا داشت پایین می‌رفت و کم‌کم فضای سیاه شب را در دلِ قبیله می‌انداخت.
پسرک نحیف تلوتلو خوران قدم می‌نهاد و هر بار بیش‌تر به انبار نزدیک می‌شد. پدرش باید از این پس بیش‌تر به او اهمیت می‌داد. مگر کار کشیدن از یک فرد منتخب برگزار کننده‌ی جشن شارلو هم راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا