- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #41
رگهایی خیلی ظریف و کوچک از پیشانی و دستهای الکس بیرون زده و از سطح پوستش فراتر آمده بودند. از ترس بود. ترس از اینکه چه چیزی ممکن بود رخ داده باشد؟! در آن برهوت که جز تعدادی درخت و یک خانهی متروکه چیزی در بر نداشت، چه حادثهای به کمین نشسته بود؟
مارتین ابتدا گویی اصلاً در حال و هوای خودش نبود. فقط پشت سر هم نفس میکشید. الکس در تلاش بود تا فقط نفسهای مارتین را به حالت طبیعی برگرداند. خیلی سنگین نفس میکشید. وقتی با بیقراری روی زانوانش نشست، الکس فقط دستش را روی پشت او گذاشت تا تکیهگاهش شود. مارتین درست مانند آدمی بود که تازه از وسط یک اقیانوس نجاتش داده باشند؛ درست به همان شکل بالبال میزد برای نفس کشیدن.
لحظات سختی بود. نه الکس به جواب چراهایش رسیده بود و نه...
مارتین ابتدا گویی اصلاً در حال و هوای خودش نبود. فقط پشت سر هم نفس میکشید. الکس در تلاش بود تا فقط نفسهای مارتین را به حالت طبیعی برگرداند. خیلی سنگین نفس میکشید. وقتی با بیقراری روی زانوانش نشست، الکس فقط دستش را روی پشت او گذاشت تا تکیهگاهش شود. مارتین درست مانند آدمی بود که تازه از وسط یک اقیانوس نجاتش داده باشند؛ درست به همان شکل بالبال میزد برای نفس کشیدن.
لحظات سختی بود. نه الکس به جواب چراهایش رسیده بود و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش