- تاریخ ثبتنام
- 18/8/20
- ارسالیها
- 1,617
- پسندها
- 17,475
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 40
سطح
27
- نویسنده موضوع
- #221
الکس با تردید گفت:
-خب، حالا که گفتی، دیگه اصلاً ترسی نداریم، نه؟
همه خندیدند، حتی تامپر. لبخندش هنوز ضعیف بود، اما واقعی بود. و همین، برایشان کافی بود. همه چیز داشت به روال عادی خودش برمیگشت.
سیریوس در حالی که پیش میرفت، گفت:
-بیاید بچهها...اگه بترسیم، همون بهتره که سایهها ما رو ببلعن. تا وقتی با هم باشیم، هیچ تنگهای نمیتونه ما رو بترسونه.
الکس برای چند لحظه متوقف شد و نفس عمیقی کشید. انگار یک نیروی نامرئی کنترل بدنش را از او گرفته بود؛ دستانش سنگین شده بودند و پاهایش مثل ریشههای درختی کهن به زمین چسبیده بودند. مغزش فرمان میداد، اما بدنش اطاعت نمیکرد. این حس بیگانگی با خودش، او را آزار میداد.
از همان ابتدا، وقتی سیریوس اجباراً به عنوان راهنمایشان انتخاب شد، قلب الکس پر از...
-خب، حالا که گفتی، دیگه اصلاً ترسی نداریم، نه؟
همه خندیدند، حتی تامپر. لبخندش هنوز ضعیف بود، اما واقعی بود. و همین، برایشان کافی بود. همه چیز داشت به روال عادی خودش برمیگشت.
سیریوس در حالی که پیش میرفت، گفت:
-بیاید بچهها...اگه بترسیم، همون بهتره که سایهها ما رو ببلعن. تا وقتی با هم باشیم، هیچ تنگهای نمیتونه ما رو بترسونه.
الکس برای چند لحظه متوقف شد و نفس عمیقی کشید. انگار یک نیروی نامرئی کنترل بدنش را از او گرفته بود؛ دستانش سنگین شده بودند و پاهایش مثل ریشههای درختی کهن به زمین چسبیده بودند. مغزش فرمان میداد، اما بدنش اطاعت نمیکرد. این حس بیگانگی با خودش، او را آزار میداد.
از همان ابتدا، وقتی سیریوس اجباراً به عنوان راهنمایشان انتخاب شد، قلب الکس پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.