• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 3,875
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
285
پسندها
1,905
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
زمستان از نیمه گذشته است، بهمن ماه است اما خیابان‌ها حال و‌ هوای اسفند را دارد. از پشت شیشه‌ی مه‌آلود ماشین نگاهی به سر در دانشکده دندان‌پزشکی انداخته و‌ منتظر به در خروجی آن چشم می‌دوزد. تقریباً یک ساعتی است که‌ منتظر آمدن مهتاب است و طبق محاسباتش حداقل ده دقیقه‌ی دیگر بیرون خواهد آمد. برای لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم گذاشته و نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد. برای رودر رویی با او و حرف‌هایی که قرار است به او بزند حسابی دلشوره دارد. فکر نزدیک شدن به مهتاب و کسب اطلاعات درباره‌ی برزکارها و پیشبرد مأموریت یک طرف و کشش عجیبی که نسبت به او حس می‌کند طرفی دیگر! گویی دخترک با تمام استدلال‌های عاطفی و ذهنی‌اش برابر است و نمی‌داند چگونه فکر او‌ را از سر بیرون کند. اما نمی‌داند در آخر کدام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
285
پسندها
1,905
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
- راستش من نمی‌دونم چی باید بگم. ..شما چطور انقدر سریع به من علاقمند شدید، من چطور مطمئن باشم همه‌ی اینا به خاطر نزدیکی به پرویز نیست؟
تمام مدتی که او صحبت می‌کند، علیرضا مات زیبایی ذاتی دخترک مانده و سیبک گلویش تند‌تند تکان می‌خورد. اگر مهتاب دختری عادی بود همین الان می‌رفت و همه چیز را به عزیز جانش می‌گفت، سپس دخترک را برای همیشه از آن خود می‌کرد. حقیقت تلخ همچون پتکی بر سرش کوبیده می‌شود و او را از عالم رؤیاها به دنیای واقعی پرتاب می‌کند.
- من همین الانش هم به پرویز خان برزکار نزدیک هستم، دلیلی نداره که بخوام توسط خواهرش بهش نزدیک بشم!
چشمان عسلی دخترک تیره شده و رنگش به سفیدی می‌گراید، دستانش را با استرس به هم فشرده و صدای لرزانش بلند می‌شود.
- آخه شما چیزی از من و از گذشته‌ی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
285
پسندها
1,905
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
مهتاب نگاه می‌دزدد و کمی از موکای مورد علاقه‌اش را مزه‌مزه می‌کند، در نظرش این خوش‌طعم‌ترین موکایی است که تا به‌حال خورده! بی‌شک حضور علیرضا و اعتراف این شیرینی را در قلبش ایجاد کرده است.
***
«دریا»
مقنعه مشکی‌اش را روی سر مرتب می‌کند. دست‌های یخ زده‌اش را به سمت دهانش برده و‌ با هرم نفس‌هایش سعی در گرم کردن آنها دارد. هوا رو به تاریکی است که از آسایشگاه بیرون می‌زند. دانه‌های درشت برف رقص‌کنان روی سرش فرود می‌آیند و عمق سرما‌ به استخوان‌هایش نفوذ می‌کند. دستش را برای گرفتن تاکسی بلند می‌کند و‌ خداخدا می‌کند هرچه زودتر ماشین برسد و‌ او را از دست این سرما نجات دهد. امروز بعد از رفتن به آسایشگاه و دیدار با امیرحسین، حالش بهتر از قبل شده اما هنوز نمی‌تواند قضاوت‌ هوشنگ را ببخشد. گاهی‌ آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
285
پسندها
1,905
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
با چشم‌های اشکی‌اش خصمانه در چشمان به رنگ شب روزبه خیره می‌شود.
- توام اگه درد منو داشتی داد و فریاد راه می‌انداختی!
- والا منم کمتر از تو در ندارم!
بعد با ابرو‌ به ناخن‌های فرو رفته‌ی دریا در دستش اشاره می‌کند. دریا که تازه متوجه شده، دستپاچه دستش را پس کشیده و خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد. ابروهای روزبه از رنگ‌به‌رنگ شدن دریا بالا می‌پرد. با خود می‌اندیشد پس این موجود چموش خجالت و حیا هم بلد است.
- من میرم حساب کنم!
- نه ممنون خودم حساب می‌کنم.
روزبه جدی نگاهش می‌کند.
- مثل این‌که فراموش کردی کیفت رو زدن!
این را گفته و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج می‌شود. دریا به محض رفتنش نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و برای دزدیده شدن موبایلش افسوس می‌خورد.
***
علیرضا
لبخند بزرگی بی‌اراده روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا