متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

چکیده نگار چکیده‌نگار رمان دل‌ شکن | سهیلا زاهدی نویسنده‌ی انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 583
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #1

نام رمان:‌ دل‌شکن
نام نویسنده: سهیلا زاهدی
ژانر: #عاشقانه #درام #اجتماعی
خلاصه:
نفس دختری که میان خیر و شرهای ماضی و آتی‌اش گیر کرده. دلدادگی‌ای که در گذشته باعث شکستن بال‌هایش شده بود، هنوز هم گریبان گیرش است شکستگی‌هایش او را از سال‌ها قبل قوی‌تر کرده اما اتفاقی ناخوشایند! خونی که ناخواسته روی زمین جاری می‌شود ناخواسته او را به سمت گذشته‌ی مهر و موم شده‌اش می‌کشد.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #2
گاهی اوقات لقمه‌ی نانی که می‌خورید ناخواسته توی گلویتان گیر می‌کند! حس خفگی دارید اما وقتی یک لیوان آب بخورید آن حس خفگی تمام می‌شود! اما امان از روزی که آب در گلویتان گیر کند! دردناک‌تر و وحشتناک‌تر از آن حس در آن لحظه وجود ندارد! نه آب دوای آن درد است نه کوبیدن دستی بر پشت کمرت فقط خود آن گلوله‌ی مایع بادرد پایین می‌رود! اشک را مهمان چشم‌هایت می‌کند و درست آن لحظه با خودت زمزمه می‌کنی! 《اون چیزی که هربار از خفگی نجاتم داد، نزدیک بود خودش الان خفه‌م کنه!》
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
- یک حکایت، یک داستان! زمانی افسانه میشه و عشق رو به نمایش می‌کشن که یکی از دو نفر بمیره! در غیر این صورت.... .
- در غیر این صورت، اون حکایت، اون عشق! همه یک دروغه!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #4
- خونه؟! اون‌جا که خونه نیست! اون جا تجارت خونه‌است. توی خونه آدم بابا داره، یکی که بهش تکیه کنه، پدری که به اعتبارش نه! به روح دخترش اهمیت بده!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #5
- شده با تخت سنگ روی پشتت از کوه بالا بری؟
با سختی میری، اونقدر میری که تا به قله برسی، اما یک دستی از اون پایین درست وقتی نزدیک صعود شدی می‌کشدت پایین و از همون بالا می‌افتی پایین و سقوط میکنی! دوباره میری بالا، دوباره می‌کشدت پایین و با ضرب سقوط میکنی! ممکن هزاران بار بری بالا اما...اما یک روز می‌بینی یک اتفاقی افتاده! زندگیت زیر و رو شده و تبدیل شدی به اون تخت سنگ و شدی باری روی دوش دخترت! و دخترت مجبوره که اون تخت سنگ رو ببره تا بالای قله!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #6
- من توی کفن بودم، از کفن بیرونم آوردنم و بدنم رو با میخ بهم وصل کردن! اما قلبم.‌.. قلبم رو نتونستن با چیزی بهم بچسبونن!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #7
- می‌خوای دلیل این همه سکوت رو بدونی؟!
مکثی می‌کند تا مبادا بغضش باعث لرزش صدایش شود و اشکش بدون اجازه بچکد. خیره به همان سقف ادامه می‌دهد:
- وقتی پر از درد و زخمم! وقتی یک چیزهایی توی زندگیم تکرار می‌شن، تکرارهایی که از جنس خاطره‌ن، خاطراتی که از جنس طناب دارن…من…من نه گوشام می‌شنون نه چشمام می‌بینن…حتی، حتی فکمم باز نمیشه!
دمی می‌گیرد. نگاهش را از سقف می‌گیرد و به قامت کاملا مشکی پوشش نگاه می‌کند با چشم‌هایی که به نم اشک نشسته‌ن با مکث ادامه می‌دهد.
- من سقوط می‌کنم توی عمیق‌ترین جای ذهنم، جایی که نه صدایی هست نه منظره‌ای. به تاریک‌ترین بخش افکارم سقوط می‌کنم بدون هیچ صدایی!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #8
بدترین قسمتِ جدایی از کسی که زمانی دوستش داشتی این است که دیگر حقی نداری که بخواهی از او محافظت کنی، عشق بورزی! و واضحاً میبینی و حس میکنی دارد می‌سوزد... ولی اجازه دخالت نداری، باید بیرون گود بایستی و سوختنش را تماشا کنی...چون یک روز یک جایی اشتباه بزرگی در زندگیش کردی که حالا باید با تمام وجودت؛ قلب، چشم و مغزت...آب شدن هر روزه‌اش را ببینی و تو بدتر از او بسوزی!
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #9
- دارم میگم که من آواره اگر بخوام برای دخترمون مملکت شم. تو باید اول از همه من رو بازسازی کنی!
نفس با تردید نگاهش می‌کند. ساختن رادوین؟ درست است که دلش می‌خواست آواره‌ی روبه‌رویش برایشان مملکت شود. اما قبل بازسازی رادوین یکی باید خودش را بازسازی می‌کرد. یکی باید به داد خودش می‌رسید. درست است که این روزها کمی دلش آرام بود اما خودش می‌دانست که از درون داشت غرق می‌شد
 
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

عقب
بالا