• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 6,951
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
این کتاب را به صاحبش برگردانید
نام نویسنده:
ژاله صفری
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد: 4526
ویراستاران: Kalŏn دیاناس❀ Sepideh.T Aramis.bk Mélomanie Mélomanie
ناظر:
miss_marynovel miss_marynovel

۱۱-۱۸-۵۰-downloadfile.jpg
خلاصه: شیدا که هنوز بعد از گذشت سال‌های زیاد کنار ساحل خاطرات گذشته را مرور می‌کند با یک اتفاق قریب‌الوقوع با خانواده‌ای روستایی آشنا می‌شود و در این رفت و آمدها به ماجراهای عاشقانه و بسیار هیجان‌انگیز مادربزرگ خانواده که به تازگی از دنیا رفته پی می‌برد و شباهت این ماجراها با خاطرات گذشته‌ی شیدا باعث مصر شدن او برای پیدا کردن صاحب ناشناس کتابی می‌شود که گویا تا آخرین روز زندگی مادربزرگ نزدش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,801
پسندها
9,581
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
سطح
19
 
  • #2
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

گاهی اوقات آن‌قدر عصبانی هستی که بغضت سر باز نمی‌کند، اشکت سرازیر نمی‌شود، صدایت نمی‌لرزد. فقط حرف میزنی و پرخاش می‌کنی، اعتراضت آن‌قدر بی‌‌چون و چراست که فرصت ناله و زاری را از تو می‌گیرد و این جای خوش‌بختی دارد. آن‌جا که ضعف خودنمایی می‌کند، بی‌درنگ مورد سوءاستفاده قرارخواهی گرفت. پس در ظاهر قوی باش، حتی اگر این یک دروغ بزرگ باشد.
***

غروب هفتمین روز از اولین ماه پاییز، با ذهنی آشفته و شلوغ در ساحل ایستاده بودم و به آسمون تیره و ابرهای سیاهش که حکایت از شبی طوفانی داشت، نگاه می‌کردم. هنوز هوا گرم بود، چند بچه اون‌طرف‌تر به دریا زده و مشغول شنا بودن. رعد و برق شروع شد. موج‌ها بلند و بلند‌تر به ساحل می‌کوبیدن. چند قطره بارون مهمون گونه‌هام شد و منو برد به سال‌های دور، سال‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لباس‌هام به تنم سنگینی می‌کرد و همین راه‌ رفتنم رو سخت کرده بود. مردم ریختن دورمون. یکی از نجات‌غریق‌ها به سمت پسرک که اسمش حسن بود و بی‌هوش روی زمین افتاده بود دوید و بلافاصله کف هر دو دستش رو گذاشت رو سینه‌ی پسرک و چند بار محکم فشار آورد. یک، دو، سه و با فریاد گفت:
- یکی زنگ بزنه اورژانس!
نجات‌غریق پسر جوانی بود که ظاهراً به کارش وارد و مسلط بود. هر کاری از دستش برمی‌اومد انجام داد؛ اما انگار تأثیری نداشت و بی‌نتیجه بود. کم‌کم خسته شد و دستاش روی سینه‌ی بچه که بیش‌تر از ده سال نداشت، بی‌حرکت موند و زیر لب گفت:
- بی‌فایده‌س! خیلی زیرآب مونده، ریه‌هاش پر از آبه. طفلی نتونست دووم بیاره.
مادر حسن زد تو سرش و شیون و زاری رو شروع کرد. نمی‌خواستم این‌طوری تموم بشه. بهش نگاه کردم و زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
توی راه ساکت بودم و این فرید بود که طبق معمول حرف می‌زد و نصیحت می‌کرد. از یک هفته پیش هر دو تصمیم گرفته بودیم سیگار رو ترک کنیم؛ اما فرید تو این مدت از سیگار خاموشی که یا گوشه‌ی لبش بود و یا لای انگشتش. نتونسته بود دست بکشه؛ ولی من نیازی به این ادا و اصول‌ها نداشتم. وقتی گفتم تمام، یعنی تمام. محال بود که از تصمیمم پشیمون بشم. فرید سیگار رو از تو پاکتش درآورد و گفت:
- یه وقتا واقعاً ازت می‌ترسم شیدا. کارهایی می‌کنی که فقط از یه بچه‌ی پنج‌ ساله برمیاد. درسته که یه نفر داشته غرق می‌شده؛ اما اینم که تو فوبیای غرق شدن داری و تا حالا بیشتر از مچ پات رو تو آب فرو نبردی یه حقیقته.
بعد زیر لب غر زد:
- این شیرجه زدن تو دریای پرتلاطم رو نمی‌تونم بفهمم... .
دوباره صداش بلند شد.
- هنوز نتونستم رفتنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کنار ساحل ایستاده بودم و به موج‌های آرومی که نرم و خرامان خودشون رو به ساحل می‌رسوندن، نگاه می‌کردم. اصلاً انگار نه انگار که دیشب چهار نفر رو یک‌جا بلعیده بود، البته جز حسن.
خورشید نورافشانی می‌کرد و از سرمای شب گذشته خبری نبود. گرمای مطبوعی زیر پوستم جریان پیدا کرد، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دریا آروم بود. مثل قاتل خبیثی که چهره عوض کرده و داشت ادای آدم‌های خوب رو درمی‌آورد. زده بود زیر همه چی و با چهره‌ی معصوم دوباره داشت دام پهن می‌کرد برای قربانی‌های بعدی. هیچ‌وقت از دریا خوشم نمی‌اومد، هیچ‌وقت!
***
بابام با اون قد بلندش روبه‌روم وایساده بود و از بالا بهم نگاه می‌کرد.
- دیگه بزرگ شدی! نباید بری با پسرا سرکوچه و ته کوچه وایسی حرف بزنی. می‌خوای مردم برامون حرف دربیارن؟
مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
به اون زن نگاه کردم‌. بهش حسودیم شد. ای کاش وقتی خبر غرق شدن پناه‌جوها رو دادن، سعید هم جزو اونایی بود که نجات پیدا کرده بود؛ اما...
چشمام پر شد. مادر حسن با دیدن چشم‌های اشک‌آلودم، ابروهاش رفت بالا. شاید با خودش داشت می‌گفت، «این که تا الان داشت می‌خندید!»
- چیزی شده خانم‌جان؟
چندبار مژه زدم تا از سرازیر شدن اشک‌هام جلوگیری کنم.
- نه... نه!
***
صبح زود بیدار شدم تا زودتر برم دانشکده. از در زدم بیرون. فکر و حواسم صدجا پرسه می‌زد. با خودم گفتم چند روز گذشته، دیگه باید رسیده باشه. اون کشور امن که می‌گفت کجاس؟ چرا این‌قدر طول کشیده؟ خودش گفته بود بهم خبر میده. پس چی شد؟ کسی جز من و فرید خبر نداشت. نباید کسی می‌دونست که سعید داره از کشور خارج می‌شه. نکنه اتفاقی براش افتاده؟
وقتی رسیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
فرید ماشین رو یه جایی نزدیک آدرسی که بابای حسن برامون پیامک زده بود، نگه‌ داشت و پیاده راه افتادیم. یه کوچه‌ی باصفا، پر از دار و درخت. بارون یک لحظه قطع نمی‌شد. یه قبرستون قدیمی که مادربزرگ رو اونجا به خاک سپرده بودن. مادر حسن ما رو دید و با دست اشاره کرد. رفتیم سمت قبری که بالای سرش ایستاده بودن. از دور و با سر سلام کردم و تسلیت گفتم. من و فرید کنار قبر نشستیم و مشغول خوندن فاتحه شدیم. روی قبر نوشته بود (آفرین ایوانف). چه اسم قشنگی! برای یه پیرزن ۹۵ ساله خیلی باکلاس و مدرن بود؛ اما در مورد فامیلیش مطمئن شدم این آفرین خانم یه رگش روس بوده. حتما پدرش از مهاجرهایی بوده که زمان انقلاب روسیه به ایران پناهنده شده بودن. همه‌ی لباسم زیر بارون خیس شده بود. از جام بلند شدم و رفتم زیر یه درخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
موضوع جالب شد. گفتم:
- یعنی مادرتون فامیلی‌شون رو عوض کردن یا به طور سمبُلیک این اسم...
- مامان جان فامیلیش رو عوض کرد، چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشت!
فرید اشاره کرد که دیگه ادامه ندم؛ ولی مگه می‌شد؟
- خب... یعنی... منظورتون اینه که کسی مجبورشون کرد؟
ملک سیما، مادر آقارحمت، با دستمال اشکش رو پاک کرد و تور سیاهِ روی صورتش رو کنار زد. اخم‌هاش رو در هم کشید و گفت:
- آقاجان اسمش رو از شناسنامه‌ش خط زد و گفت دختری که عاشق یه روس اشغال‌گر و متجاوز بشه دختر من نیست.
ملک‌سیما به قیافه‌ی متعجبم نگاه کرد و آهی توأم با افسوس کشید.
- قصه‌ش طولانیه خانم عزیز، خیلی طولانی! اگر فرصت شد براتون میگم.
صدایی از پشت سر گفت:
- خواهرم درست میگه، البته در مورد قصه‌ی عشق آفرین و ایوان قصه‌های زیادی سر زبون‌هاست؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,012
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
از خسرو زیاد خوشم نیومد، یه قیافه‌ی مرموزی داشت. به نظرم حرف‌هاش بیشتر از روی خشم بود تا واقعیت؛ اما ملک سیما برخلاف ظاهرِ از خودراضیش بیش‌تر به دل می‌نشست. به هرحال این جنگ لفظی که بین خواهر و برادر در گرفته بود، جو مجلس رو سنگین کرده بود به طوری که هر کسی مراقب کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایی که از دهنش درمیومد بود تا مبادا باعث دلخوری یکی از طرفین بشه. فرید با خسرو گرم گرفته بود. شاید تنها کسی که می‌‎‌تونست احساس فرید رو بفهمه و درک کنه، این مرد بود. تنها کسی هم که وارد این بحث نمی‌شد آقارحمت بود و فقط هر بار اسم آفرین و دیمیتری رو از زبون خسرو می‌شنید، صورتش رو در هم می‌کشید و دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد. اون با همه‌ی وجودش داشت خویشتن‌داری می‌کرد و تلاشش بر این بود تا به خوبی و خوشی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا