- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #111
پیراهن سیاه کوتاه را تن زد و نگاه دقیقی به خودش انداخت. او زلفا نبود! او امشب دخترکی بود که در انتهای وجود زلفا برای خود آشیانه ساخته و به دور از هیاهو زندگی میکرد؛ اما امروز قصد شورش داشت، قصد لمس تجربههای جدیدی که هرگز در گذشته به آنها نمیاندیشید!
لباس پارچه براقی داشت و بخش اندکی از وجودش را پوشانده بود. شانه بالا انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید. خرامان خرامان از راهرو بیرون آمد و مقابل دیدگان منتظر رضوان چرخی زد.
رضوان لبخندزنان سوتی کشید و گفت:
- اولالا...چه سَری چه دمی عجب پایی! تو چی بودی و رو نمیکردی!
زلفا به خنده افتاد؛ اما در جواب تملق گویی او چیزی به زبان نیاورد.
نگاه خیره رضوان باعث شد کمی احساس معذب بودن به او دست بدهد. بنابراین کنجکاوانه پرسید:
-...
لباس پارچه براقی داشت و بخش اندکی از وجودش را پوشانده بود. شانه بالا انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید. خرامان خرامان از راهرو بیرون آمد و مقابل دیدگان منتظر رضوان چرخی زد.
رضوان لبخندزنان سوتی کشید و گفت:
- اولالا...چه سَری چه دمی عجب پایی! تو چی بودی و رو نمیکردی!
زلفا به خنده افتاد؛ اما در جواب تملق گویی او چیزی به زبان نیاورد.
نگاه خیره رضوان باعث شد کمی احساس معذب بودن به او دست بدهد. بنابراین کنجکاوانه پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش