متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #111
پیراهن سیاه کوتاه را تن زد و نگاه دقیقی به خودش انداخت. او زلفا نبود! او امشب دخترکی بود که در انتهای وجود زلفا برای خود آشیانه ساخته و به دور از هیاهو زندگی می‌کرد؛ اما امروز قصد شورش داشت، قصد لمس تجربه‌های جدیدی که هرگز در گذشته به آنها نمی‌اندیشید!
لباس پارچه براقی داشت و بخش اندکی از وجودش را پوشانده بود. شانه بالا انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید. خرامان خرامان از راهرو بیرون آمد و مقابل دیدگان منتظر رضوان چرخی زد.
رضوان لبخندزنان سوتی کشید و گفت:
- اولالا...چه سَری چه دمی عجب پایی! تو چی بودی و رو نمی‌کردی!
زلفا به خنده افتاد؛ اما در جواب تملق گویی او چیزی به زبان نیاورد.
نگاه خیره رضوان باعث شد کمی احساس معذب بودن به او دست بدهد. بنابراین کنجکاوانه پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #112
زلفا معذب لبخندی روی لب نشاند و موهای افسارگسیخته‌اش را پشت گوشش نشاند.
گامی به عقب گذاشت و خواست «با اجازه» را زیر لب مزه مزه کند که مرد غریبه با لبخند بزرگ و صدای رسایش در گوشش نغمه‌خوانی کرد:
- افتخار رقصیدن نمی‌دین خانمِ زیبا؟!
زلفا تا به حال در چنین موقعیتی گیر نیفتاده بود و هیچ پیش زمینه‌ای نداشت. شاید اگر پرهام یا هر کدام از مردان اطرافش بود؛ به نحو دیگری برخورد می‌کرد‌، ولی ناخودآگاه جذب آن مرد غریبه شده و شمشیر همیشه تیز زبانش، غلاف گشته بود.
با آهنگ پیانو رقصیدند و زلفا هیچ نفهمید جز عطر سردی که از کت یشمی مرد برمی‌‌خاست.
- اسمتون چیه بانو؟
زلفا با ‌شنیدن لفظ بانو ته دلش غنج رفت و نگاهش را به رسم شرم وجودی‌اش، پایین انداخت.
- زلفا سرمد!
مرد یک ابروی پُرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #113
رضوان با لحنی کشدار به کنایه گفت:
- اون وسط خوب دل و قلوه میدادیا! آب نمیبینی فقط!
زلفا به پوزخندی بسنده کرد و هیچ نگفت. تا اتمام مهمانی چند باری دیگر مرد غریبه را دید و عمداً خودش را به ندیدن زد.
- می‌تونی بشینی پشت فرمون؟
زلفا پشت پلکی نازک کرد و سوییچ را از دست رضوان قاپید.
- کم سوار اون ماشین کوفتیم کردمت...حالا تیکه می‌اندازی بهم؟! بشین سالم میرسونمت خونه!
رضوان تلو‌تلو خوران در را گشود و نشست. سرش را به صندلی تکیه داد و در حینی که شالش را دور گردنش می‌انداخت‌ بی‌حال زمزمه کرد:
- سگ نشو حالا نمیبینی حالم خرابه!
زلفا که موقعیت را مناسب دید، غر زد:
- حالا به من بگو امل ولی کدوم عاقلی زهرمار کوفت می‌کنه که حواسش رو از دنیا پرت کنه؟
رضوان بی‌حوصله دستش را در هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #114
- مثل چی؟
رضوان کجکی نگاهش کرد و کلید واحدش را به دستش سپرد.
- فعلا این بی‌صاحب رو باز کن تا همینجا غش نکردم!
زلفا کلید در قفل پیچاند و در قهوه‌ای با صدای تیکی گشوده شد.
رضوان، زلفا را هل داد و زودتر وارد خانه کوچک و بهم ریخته‌اش شد. بدون اینکه لباس‌هایش را عوض کند روی کاناپه سورمه‌ای‌اش دراز کشید و بیهوش شد.
زلفا متاسف سری تکان داد و مانتویش را دَرآورد. خانه نبود که بازار شامی بود که میشد گاهی نامش را سکونتگاه گذاشت! از هر طرف که چشم می‌انداخت لباس روی هم تلنبار شده بود و ظرف‌های یکبار مصرف!
مستأصل وسط هال کوچک ایستاده بود و حتی نمی‌دانست مانتویش را کجا بگذارد. دل را به دریا زد و به سمت تنها اتاق آن خانه گام برداشت. حواسش بود که مبادا پایش روی خورده نان‌ها بگذارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #115
رضوان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
- آخ عاشقتم زلفا.
زلفا به لبخند کوتاهی اکتفا کرد و مقداری از آب پرتقال درون لیوان نوشید.
- خب زلفا خانم دیشب روی مود نبودی، چی شده؟
زلفا لب فشرد و شانه بالا انداخت. حرفی برای گفتن نداشت و خیال نمی‌کرد رضوان گوشی برای شنیدن داشته باشد!
- هیچی!
رضوان دستی به موهای کراتین شده‌ی نارنجی‌اش کشید و به حرف آمد:
- زندگی رو به خودت سخت می‌گیری دختر، هر چی سخت بگیری، زندگی سخت‌تر میشه برات...راحت باش زلفا! یکم از زندگیت لذت ببر دلیل این‌همه توی قاعده و چارچوبت رو نمی‌فهمم!
نگاه شب‌رنگ زلفا روی میز دایره‌ای و محتویاتش چرخید. نان درون دستش را فشرد و بدون آنکه گازی به آن بزند، آن روی میز انداخت.
- می‌خوام آسیب نبینم.
رضوان با صدای بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #116
فصل پنجم:
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‌کشد /غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

- زلفا قرار عکاسی دارم کافه دات...به مناسبت افتتاحیه و ایناست، ساعت شش میام دنبالت اوکی؟
زلفا گوشی را مابین گوش و شانه‌اش گذاشت و لب زد:
- باشه رضوان، می‌بینمت.
سپس گوشی را روی تخت انداخت قلمش را به دست گرفت و مشغول کشیدن شد. قصد داشت این‌بار نمایشگاهی بزرگ‌تر برپا کند برای همین زمان زیادی را درون اتاقش می‌گذراند. شهرزاد چند روزی می‌شد که از سفر برگشته بود و انگار دیدن تک پسرش به مذاقش خوش آمده بود که هنوز پرشان به پر هم نگرفته و دعوایشان نشده.
نقاشی‌اش که به اتمام رسید، لبخند نرم‌نرمک لب‌های باریکش را نورانی کرد. تن کوفته‌اش را کش و قوسی داد و با لذتی وافر نگاه به تابلوی مقابلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #117
چشمان سرخ و خون‌آلود شکیبا کلامش را در نطفه خفه کرد. نفسش به یغما رفت. نگاه آلوده به غم شکیبا دقیقا یادآور سه سال پیش بود، همان روز نحسی که هانیه قطره شد و در دل زمین فرو رفت!
شکیبا با دیدن زلفا از جا بر خاست و او را تنگ در آغوش گرفت. زلفا نگاه متحیرش را به شهرزاد دوخت و با چشم از او سوال پرسید. شهرزاد به بالا انداختن شانه اکتفا کرد و با صدایی خش‌دار لب زد:
- بیا بشین اینجا شکیبا،حالت بد میشه خواهر.
شکیبا زلفا را رها کرد و با دستمال مچاله شده در دستش اشک‌هایش را زدود.
- نمی‌تونم شهرزاد نمی‌تونم. امروز خونه شبیه قفس شده...سه سال گذشت شهرزاد، سه ساله که خبری از دخترم نیست. اگه بود الان شمع بیست و هفت سالگیش رو فوت می‌کرد.
بغض به آنی گلوی زلفا را به اسارت گرفت. تولدش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #118
زلفا پوک اول را کشید و به سرفه افتاد. سرفه‌های طولانی و پشت سَر هم. چهره‌اش به خاطر تلخی‌ گلویش جمع شده بود.
- خوبی؟
- اَه مرده‌شورش رو ببرن آخه! کجای این آدم و آروم میکنه؟
رضوان دستش را پشت کمر زلفا گذاشت و لب زد:
- تازه اولشه خب! بکش یه نخ رو بعد غر بزن!
زلفا بی‌حرف بار دیگر کام گرفت و این‌بار به سرفه نیفتاد.
- راه نمی‌افتی؟
رضوان سرش را تکان داد و استارت زد. باران پاییزی نرم‌نرمک شروع کرده بود و سخاوتمندانه بر تن زمین بوسه می‌زد. زلفا یک نخ را تمام و نخ دیگری بیرون کشیده بود. با اینکه ته گلویش به سوزش افتاده؛ اما خوشش آمده بود حس می‌کرد با هر کامی که می‌گیرد و دودی که بیرون می‌دهد؛ غصه است که سوخته می‌شود و از تنش خارج می‌شود. سیگار نمی‌کشید. غم می‌کشید و خاطره دود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #119
رضوان چشم گرداند و سپس به سمت میزی رفت که بقیه دوستانشان نشسته بودند.
مشغول احوالپرسی بودند که صدایی آشنا گوش‌های زلفا را نوازش کرد. متحیر سر بلند کرد و با دیدن مرد مقابلش، قلبش زیر پای رهگذران افتاد و له شد!
همان مرد، همان نگاه تیره و همان لحن خوش‌آهنگ! یعنی باید به قسمت اعتقاد می‌آورد؟!
- سلام خانم زلفا، خوش اومدید!
زلفا زبانش را گم کرده بود. حالا نه قلبش سر جایش بود و نه زبانش. مرموز بودن نگاه این مرد، زلفا را دستپاچه می‌کرد. به سختی و بریده بریده لب زد:
- سلام، ممنونم...مبارکتون باشه.
مرد سر تکان داد و اهالی دور میز را دعوت به نشستن کرد سپس آن‌ها را ترک کرد. با دور شدن مرد، زلفا نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.
رضوان کیف کوچکش را روی میز گذاشت و زیر گوشش نجوا کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #120
کیفش را روی روشور نهاد و نگاه پرعجزش را از قاب آیینه به دختری انداخت که به هیچ‌وجه او را نمی‌شناخت. زلفای نشسته درون آیینه برایش غریب بود و این غربت را دوست نداشت!
دست لرزانش را زیر شیر آب گرفت شاید که سرمای آب او را به خودش بیاورد و از این خواب خرگوشی بیدارش کند؛ اما دریغ! شالش را دور گردنش انداخت و دست خیسش را پشت گردنش کشید تا دمای بدنش کاهش یابد. صدای بهم خوردن در زلفا را به خودش آورد.
نگاهش چرخید و نفسش گم شد! مرد مرموز در چارچوب در ایستاده بود و نگاه خیره‌اش بند نگاه ترسیده زلفا بود. سکوت میانشان را کلام آمیخته به کنایه مرد شکاند.
- می‌بینم که قسمت همچین خرافه نبوده! اینجایی خانم سرمد...با یه قدم فاصله از من!
زلفا نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط گردد.
- خوش‌شانس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا