- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #11
هراسان وارد اورژانس میشود و سرش گیج میرود. بیمارستان برایش شبیه به گورستان میماند. همان اندازه خفقانآور! بوی مرگ و نیستی میدهد. خاطرات تلخش از بیمارستان آنقدر زیاد است که دلش نخواهد حتی یکبار پا به این محیط آلوده به درد بگذارد. خاطرات از اعماق ذهنش سرک میکشند و نمیخواهد به آنها مجال بدهد میداند اگر بگذارد آن یادوارههای سیاه در سرش جولان دهند باید تختی کنار حامد رزرو کند و تن به بستری شدن بدهد. حالا بعد از چیزی حدود بیست سال برای فهمیدن حال عزیزش به اینجا آمده. صورتش از شدت فشاری که متحمل میشود، شبیه به لبو گشته و دستانش به لرزه افتادهاند. چشمهایش هراسان به دنبال دستاویزی از این سو به ان سو سُر میخورند و پاهایش دیگر توانی برای به دوش کشیدن وزنش را ندارند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش