متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درختان هم ایستاده می‌میرند | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Rahel.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,552
  • کاربران تگ شده هیچ

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
هراسان وارد اورژانس می‌شود و سرش گیج می‌رود. بیمارستان برایش شبیه به گورستان می‌ماند. همان اندازه خفقان‌آور! بوی مرگ و نیستی می‌دهد. خاطرات تلخش از بیمارستان آنقدر زیاد است که دلش نخواهد حتی یک‌بار پا به این محیط آلوده به درد بگذارد. خاطرات از اعماق ذهنش سرک می‌کشند و نمی‌خواهد به آن‌ها مجال بدهد می‌داند اگر بگذارد آن یادواره‌های سیاه در سرش جولان دهند باید تختی کنار حامد رزرو کند و تن به بستری شدن بدهد. حالا بعد از چیزی حدود بیست سال برای فهمیدن حال عزیزش به اینجا آمده. صورتش از شدت فشاری که متحمل می‌شود، شبیه به لبو گشته و دستانش به لرزه افتاده‌اند. چشم‌هایش هراسان به دنبال دستاویزی از این سو به ان سو سُر می‌خورند و پاهایش دیگر توانی برای به دوش کشیدن وزنش را ندارند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
غم و اندوه تازه سفره‌اش را میان دل‌ آن‌ها گشوده و قصد جمع کردن آن هم به این زودی‌ را ندارد. بیمارستان شبیه به خانه دومشان شده و سعید از این وضع نفرت دارد. از اینکه نیمی از روزش را پشت در اتاقی بایستد و سهمش از حامد تنها تصویری پیچیده در لوله آن هم از پشت شیشه باشد؛ عذابش می‌دهد. حامد تک فرزند است و دیدن بی‌قراری‌های مادرش، دل سعید را به آتش می‌کشد. وضع نفیسه وخیم‌تر از حامد می‌باشد. ضربه مستقیم به سرش منجر به کما رفتنش شده و دلنگرانی برای این زوج عاشق، همدم روز و شبش شده.
با گام‌هایی که بی‌میلی را فریاد می‌زند وارد بیمارستان می‌شود هر چه در این سال‌ها از رفتن به بیمارستان امتناع ورزیده بود؛ این‌روزها جبران می‌شود از جلوی استیشن رد می‌شود و سری برای پرستار تکان می‌دهد. باز پشت شیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
پوزخند، لب خشکیده‌ی نفس را زینت می‌بخشد. دریای نگاهش متلاطم‌تر از همیشه است. صورتش دیگر شادابی قبل را ندارد و تأثیر غصه به خوبی زیر چشم‌های درشتش رد پا به جا گذاشته. لب به تلخی می‌گشاید:
- دروغ که حناق نیست آقا سعید...تو گلو گیر نمی‌کنه!
سعید خشمگین یک گام فاصله میانشان را پر می‌کند و بازوی نفس را در دست می‌فشارد. فشارش آنقدر زیاد است که ندیده می‌داند؛ دست دخترک را کبود کرده. دندان‌هایش را برهم می‌فشارد و شمرده شمرده می‌گوید:
- حامد بیدی نیست که به این بادا بلرزه! برادر من چشم باز می‌کنه.
بغض چیره بسته در گلوی نفس، می‌ترکد و اشک‌ یک به دو نرسیده، سیل می‌شود و صورتش را تر می‌کند. سعید مبهوت از واکنش ناگهانی و دور از تصور نفس دستش را از دور بازویش رها می‌کند و ناباور نجوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
- قطعاً دیوانه شدی پسر!
همین که هوای خنک اواسط مهرماه به سرش می‌خورد این جمله را با صدای بلند تکرار می‌کند و نگاه حیران رهگذران را به جان می‌خرد. باد غروب پاییز، التهاب درونش را کاهش می‌دهد. هیچ توجیهی برای این همه شوریده‌سری‌اش ندارد جز رها شدن افسار دل از دست عقل لعنتی‌اش! آخر مگر عقل اینقدر بی‌عرضه می‌شود؟! فاصله میان انگشت شست و نشانه را می‌گزد تا به خودش بیاید. دستش را کف سرش می‌کشد. موهایش انقدر کم‌پشت است که نتواند میانشان انگشت بلغزاند و به قول معروف حرص جاری در خونش را با چنگ زدن موهایش خالی کند. بی‌قرار دستانش را درون جیب‌های شلوار جینش فرو می‌کند و راه می‌رود. نه میلی به رفتن دارد و نه روی ماندن. چگونه برگردد وقتی نفس را با ان حال آشفته رها کرده و به حیاط بیمارستان گریخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
مرسی که می‌خونید ^_^

نگاه غمگینش در دیدگان شب‌‌گون حمید می‌نشیند و حزن جاخوش کرده در دلش، سر به افلاک می‌کشد و تمام دنیای پیش چشم‌هایش را سیاه می‌کند. حمید را چه شده است که در عرض چند روز، چند سال پیر گشته؟ نگاهش روی موهایش می‌نشیند، موهایی که شب عروسی حامد همگی سیاه بودند و حالا جامه سفید به تن کرده‌اند.
- خوبین آقا حمید؟
لبخندی زهراگین روی لب‌های سفید حمید می‌نشیند. کِی آن حمید خنده رو این همه تلخ شده است؟ چه به روزش آمده؟!
- سوال سخت می‌پرسی سعیدجان.
جانی که آخر اسمش می‌نشیند برایش طعم زهر دارد. آخر حمید عادت داشت حامد را با پسوند جان صدا بزند و او نمی‌خواست شنیدن این پسوند پرمحبت را. باز سکوت میانشان سایه می‌اندازد و سعید برای شکاندن تن بلورین سکوتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
فصل سوم: چهار و بیست دقیقه بامداد
باران شلاق‌وار بر سر و صورت سعید می‌کوبد و او نای برخاستن ندارد. وسط حیاط بیمارستان در کش و قوس رفت و آمد مردم، زانو زده است کورسوی امیدش رو به خاموشی‌ست و ناامیدی بی‌وقفه بر کالبدش می‌تازد. اشک‌هایش با قطرات ریز باران همراهی می‌کند و صورتش را غسل می‌دهند. بیمارستان شبیه به گورستان است تلخ، تاریک و پر از حس از دست دادن. تاب نمی‌آورد. چگونه می‌تواند بنشیند و از دست رفتن برادرش را هم بنگرد؟! بی‌شک می‌داند اگر دوستش را از دست بدهد به نحس بودنش ایمان می‌آورد! قطعا نحسی به ستاره اقبالش چنگ انداخته که هر که پا در دلش می‌نهد؛ از دست می‌دهد. بغض تیزتر از همیشه بر گلویش چنگ می‌زند...کاش این روزها بگذرد، کاش زودتر صبح سپید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
می‌خندد شبیه به آدمی که عقلش زایل شده است، بلند و بی‌تعادل می‌خندد. اشک غلتان روی صورتش با لب‌های خندانش در تضادند. بدنش آنقدر بی‌رمق است که نای از جابرخاستن و دیدن او را ندارد. صدای الله اکبر اذان مغرب لرز بر پیکرش می‌اندازد. باید برود باید به شکرانه خبر خوبی که شنیده است؛ هزاران رکعت نماز شکر به جا بیاورد.
تن خسته‌اش را به زور می‌کشد و به قصد نماز به سوی نمازخانه مسجد روانه می‌گردد. ساعت هشت شب است و از اذان دو ساعتی می‌گذرد؛ اما سعید هنوز قامتش را خم و راست می‌کند و ذکر الله اکبرش به گوش می‌رسد. کمرش تیر می‌کشد و زانوهایش خسته‌اند؛ انا هنوز هم می‌خواهد نماز بخواند. کمی سبک شده و حالا دلتنگی بیشتر از هر وقت دیگری خودنمایی می‌کند. مهر کوچک را می‌بوسد و سجده می‌کند. سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
پشت در اتاق ایستاده است. بی‌قرار و بی‌تاب نوک پایش را به فاصله میان سرامیک‌ها می‌کوبد. دستانش را درون جیب‌هایش فرو کرده و نگاهش را به در دوخته است برای باز شدن و به انتها رسیدن انتظار دیدار با حامد. نمی‌داند چرا حالا که آشوبِ گذشتن دقایق را دارد؛ زمان نمی‌گذرد!
لیوان آبی مقابل دیدگانش قرار می‌گیرد. متعجب سرش را بلند می‌کند و ذره ذره نگاهش بالا می‌رود و قلبش بی‌قرارتر می‌گردد. تمام تنش نبض می‌زند. قهوه‌گون‌هایش به دریای نگاه نفس که می‌رسد انگار آرام می‌شود...قلبش قرار می‌گیرد و نفسش منظم می‌گردد.
- آب بخورین...آروم میشین.
باید می‌گفت آب ننوشیده آرام شده است؟ لبخند نرم نرمک روی صورتش می‌نشیند و فاصله پلک‌هایش به صفر می‌رسد. چشم می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد.
لیوان را از دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
از روی کنجکاوی و برای پرت کردن حواسش به سمت سرو صدا می‌رود. زنی چادری خودش را به در و دیوار می‌کوبد و نوای ملتمس طاها گفتنش دل سنگ را نیز آب می‌کند. فکر تنهایی زن دلش را می‌سوزاند و همین دل سوختن باعث می‌شود که به سمت او گام بردارد؛ اما در میانه راه متوقف می‌شود. دختری جوان با چشم‌هایی خیس به سمت زن می‌رود و زیر شانه‌اش را می‌گیرد. صدای لرزان اما خوش آهنگش در حالی که زن را مخاطب قرار داده است؛ پاسخگوی سوالات او نیز می‌شود.
- مامان آروم باش...برای طاها اتفاقی نمی‌افته نگرانش نباش!
زن اما بی‌قرارتر و بلندتر زجه می‌زند و صورتش را می‌دَرد. موهای جوگندمی‌اش که ردپای گذر عمر به خوبی روی آن نشسته است؛ از زیر روسری سرمه‌ای بیرون زده و پیشانی‌اش را قاب گرفته است. سعید نمی‌داند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
حسش را نسبت به آن زن نمی‌فهمد. گویی یک آشنای غریب است؛ یک آشنای غریب که او را در پیچ و خم روزهای گذشته گم کرده است انگار او لابه‌لای خاطراتش محو شده و این سعید را مستاصل و بی‌قرار کرده است. بی‌قرارتر از وقتی که نفس را دید و عاشق شد!
روی صندلی‌های پلاستیکی می‌نشیند و نگاه ماتش را به زن می‌دوزد که شانه‌هایش می‌لرزند. به سرعت نی را درون آبمیوه فرو می‌کند و به سمت او می‌گیرد. انقدر توجهش جلب او شده که متوجه نگاه تند و تیز ترنج نمی‌گردد. دخترک چنان دندان برهم می‌ساید که گویی ماده شیری‌ست که حضوری غیر را در نزدیک قلمرویش حس کرده.
سعید لب می‌زند:
- بخورین، حالتون بهتر میشه.
زن چشم‌های قهوه‌ای‌اش را به صورت سعید می‌دوزد و بی‌هوا هق می‌زند. صورت سعید انگار صورت خودش است همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا