متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درختان هم ایستاده می‌میرند | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Rahel.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,557
  • کاربران تگ شده هیچ

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
- حامد می‌دونی داری چه غلطی می‌کنی؟!
حامد خاکستر سیگارش را می‌تکاند. دست فارغش را دور زانوهایش حلقه می‌کند. صدایش انگار از اعماق چاه درمی‌آید چاهی عمیق اما آکنده از اب!
- نه.
سعید کلافه به سمت پنجره هال گام برمی‌دارد. تمام فضای سالن کوچک را دود فرا گرفته است به سختی پنجره را می‌گشاید و نگاه اب گرفته‌اش را دور تا دور خانه‌ای می‌چرخاند که روزی صدای خنده‌های نفیسه را به خود گرفته بود.
- نکن حامد...داری از دست میری.
این جمله گویی شبیه به جرقه‌ای‌ست در انبار باروت! حامد خودداری‌‌اش را از دست می‌دهد. لگدی به زیرسیگاری سرامیکی جلوی پایش می‌زند و توجهی به خاکسترهای غلتان روی فرش سفید نمی‌کند چه اهمیتی دارد اگر فرش بسوزد وقتی صاحب این خانه در دو قدمی مرگ ایستاده است؟! به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #32
- حالت خوبه؟
سعید سرش را به نشانه نفی تکان می‌دهد و نگاه گرفته‌اش را به اطراف حیاط بیمارستان می‌چرخاند.
- داره ذره ذره اب میشه.
ترنج ناخودآگاه زمزمه می‌کند:
- مثه مامان من!
صورت‌هایشان را هاله غم پوشانده است و آنچه میانشان جاری‌ست اندوه بسیار است.
- طاها بهتر نشد؟
بغض چیره بسته در گلوی ترنج مبدل به اشک می‌شود و چشم‌هایش را پُر می‌کند.
- نه، تو صف پیونده. کلیه‌اش همین شکلی مشکل داشت دیگه با چاقویی که خورد همه چیز بدتر شد...دکتر می‌گفت باید هر چه سریعتر عمل پیوند انجام بشه، اما نه من و نه مامان نمی‌تونیم کلیه بهش بدیم.
سعید مضطرب می‌پرسد:
- پس باید چیکار کرد؟
لبخندی تلخ صورت ترنج را می‌پوشاند. دستش را دور خودش حلقه می‌کند و کف دستانش را روی بازوهایش می‌کشد شاید که گرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #33
زنگ طبقه پنجم را می‌فشارد و با معرفی خودش، در با صدای تیکی گشوده می‌شود. ترنج با اضطراب در را هل می‌دهد و وارد می‌شود. بدون اینکه نگاهی به کابین آسانسور بیندازد؛ برای کمتر شدن اضطرابش سمت پله‌ها می‌رود. سرما با تمام قوا بر تنش یورش برده و رج به رج کالبدش یخ بسته است. لب می‌گزد. تمام امیدش را گره زده به واحد ۵٠٣ و وای اگر ناامید گردد! سرش را به تندی تکان می‌دهد تا تمامی افکار سیاه و منفی از ذهنش خارج شود. زیر لب زمزمه می‌کند:
- فکر مزخرف نکن ترنج...فکر مزخرف نکن!
دخترک ریزنقش عجیب به انرژی منفی و مثبت اعتقاد دارد و می‌ترسد افکار منفی‌اش واقعا تحقق یابند. وقتی به طبقه پنجم می‌رسد دیگر نه رمقی در پا و نه نفسی در سینه‌اش مانده. روبروی در قهوه‌ای تیره می‌ایستد و دسته کیف بیچاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #34
فضای کلاسیک و بوی تند عود حس خفقان را در وجود ترنج بیدار می‌کند به آرامی جسم مفلوکش را با خود می‌کشد و وارد می‌شود. روی نخستین مبل می‌نشیند و بالاخره سر خمیده‌اش را بلند می‌کند.
- بفرمایید در خدمتم.
ترنج سعی می‌کند صدای منفی ذهنش را در نطفه خفه کند به آرامی می‌گوید:
- کلیه، گروه خونی o منفی.
مرد کمی عقب می‌رود و شکم گردش فاصله‌ی میان تن و میز را پر می‌کند.
- ببین دختر خانم کلیه‌ای که تو می‌خوای یکم گرونتره وضع مالیتون چطوریه؟
ترنج کیفش را روی پایش چنگ می‌زند. دلش در حال جوشیدن است بغض گلویش را خراش می‌دهد.
- معمولی!
لبخند پهنی صورت مرد را زینت می‌دهد.
- معمولی یعنی چی؟ برای یه قرون و ده شاهی سگ دو میزنین یا نه پایه و بنه قوی دارین اما میخواین تو خاموشی زندگی کنین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #35
- اره می‌فهمم دارم سعی میکنم جون داداشم رو نجات بدم!
- با گرفتن جون یکی دیگه؟
دهان وامانده‌اش بسته می‌شود و حرف‌ها چون ماست در دهانش می‌بندند. نمی‌فهمد منظور سبحان چیست و نگاه مات تنها واکنشی‌ست که می‌تواند انجام بدهد.
سبحان قدمی جلو می‌گذارد و فاصله میانشان را به صفر می‌رساند بازوان ترنج را می‌گیرد و با لحنی آرام‌تر می‌گوید:
- اخه کلیه نقل و نباته که مغازه داشته باشه؟! تو نفهمیدی اینا مشکوکن؟ از کجا معلوم با یه باند قاچاق اعضا سروکار نداشته باشن؟ نجات جون داداشت به هر قیمتی ممکنه؟
ناباوری نخستین حسی‌ست که گریبانش را می‌گیرد. دستانش را با تمام قوا بر سینه سبحان می‌کوبد و فریادزنان میانشان فاصله می‌اندازد.
- مگه شهر هرته که یکی بیاد اعضای بقیه رو بفروشه تازه باند و دم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #36
فصل پنچم: هجده و ده دقیقه
گیج و سرگردان از خواب می‌پرم. تمام تنم به عرق نشسته و نفسم بالا نمی‌آید. بدنم از شدت غمناکی خوابی که دیده‌ام به رعشه افتاده و من حتی نمی‌دانم کجا هستم که تکه‌پاره‌هایم را جمع و جور و خود را سروپا کنم. صدای الله اکبر که از گلدسته‌های مسجد می‌آید هم‌چون محرکی عمل می‌کند و مرا از انجماد بهت‌زدگی بیرون می‌اورد. کم‌کم به خودم می‌ایم و پرده‌ی وهم‌الود بهت از مقابل چشمانم کنار می‌رود. خوابی که نیمه‌شب دیده‌بودم، خواب نبود یک رویا بود یک رویا که برخلاف اسمش نه تنها شیرین نبود بلکه طعم زمخت تلخش هنوز زیر زبانم مانده. نفس عمیقی می‌کشم و از پارچ آبی که روی میز مانده کمی آب می‌نوشم.
نمی‌دانم وسط زجه زدن برای کدام خاطره دونفره‌مان خوابم برده بود که حالا چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #37
وارد بیمارستان می‌شوم و بوی تند الکل منفورترین رایحه‌ای‌ست که مشامم را پر می‌کند. خسته می‌شوم، خسته از این راهرو سفید و این بوی زننده. کاش این کابوس نحس به اتمام رسد. چشم‌هایم به سوزش می‌افتند و قلبم در چنگال غم فشرده!
پشت شیشه می‌ایستم و به جسم تحلیل رفته نفیسه چشم می‌دوزم. چنان آب رفته که انگار نه انگار، همان عروس چند ماه پیش است. نفس عمیقی می‌کشم نفس عمیقی که ذره ذره‌اش آغشته به احساساتی‌ست که در کلام نمی‌گنجد.
- آقای سعادتی؟
از عالم خیال بیرون می‌آیم و نگاهم به اجبار می‌چرخد. زنی ریز قامت با صورتی که چروک‌هایش نشان از گذر زمان دارند‌؛ کنارم ایستاده و نگاه ملتمسش خیره به من است. به سختی لب تر می‌کنم و زبان باز.
- بفرمایید.
چادر مشکی‌اش را کمی بیشتر جلو می‌کشد و کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا