فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درختان هم ایستاده می‌میرند | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Rahel.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 2,585
  • کاربران تگ شده هیچ

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #21
نگاه خیس ترنج، مات دری‌ست که رویش بسته شده است. مصیبت‌ها آوار مانند روی سَر زندگی‌اش ریخته‌اند و او از دور وامانده به دست و پا زدن زندگی‌اش می‌نگرد. نه راه پَس دارد و نه راه پیش. نه می‌تواند زندگی‌اش را نجات بدهد و نه می‌تواند جان سپردنش زیر آوار بلایا را بنگرد. تصویر مجسم کلمه استیصال است!
لیوان آبی مقابل چشم‌های آب گرفته‌اش می‌نشیند نگاه ماتش بالا می‌آید و روی چشم‌های گُر گرفته سعید می‌نشیند و قطره اشکی بی‌هوا روی صورتش می‌لغزد. بغض تیشه به ریشه گلویش زده و توانش را به یغما برده است.
پاهایش پرچم خستگی را بالا می‌برند و ترنج بی‌هوا و به یکباره شبیه به ساختمانی در آستانه فروپاشی، می‌لرزد و روی زمین سرد می‌نشیند. اشک‌هایش تند و بی‌وقفه صورتش را تر می‌کنند و هر چه می‌گرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #22
سعید سرش را تکان می‌دهد و بدون اینکه اثری از به‌هم‌ریختگی درونی‌اش روی چهره‌اش باشد، لب می‌زند:
- ما آدما عادت کردیم با هم دوئل بدبختی راه بندازیم تا نشون بدیم کدوم یکیمون بدبخت‌تره...کدوم ترحم برانگیزتر و بیچاره‌تره! من از روی حس انسان‌دوستانم و درکی که از حال تو و مادرت داشتم اینجا نشستم دخترخانم... نه بی‌درد و مرفه بودنم!
نگاه بی‌انعطافش را به چهره سرخ شده‌ی ترنج می‌دوزد و لب می‌زد:
- ته اون راه رو همه کس من خوابیده...یه ماهم هست که خوابیده! اینم واسه اثبات اینکه من بی‌درد نیستم دختر درد کشيده!
سپس از جا برمی‌خیزد و بی‌توجه به نگاه دنباله‌دار ترنج او را به حال خودش می‌گذارد و می‌رود. از اینکه او را اینقدر راحت قضاوت کرده بود، عصبانی‌ست و نمی‌توانست جلدی خودش را بگیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #23
فصل چهارم :بیست و بیست دقیقه
- خسته شدم از این چهاردیواری...شبیه قفس می‌مونه!
سعید در حالی که دولپی کمپوت آناناس را می‌خورد، نجوا کرد:
- غرغر نکن پیرمرد تازه سه روزه چشمات باز شده بذار دکترا ببینن بعد یه ماه اون دم و دستگاهت چه‌قدر کار می‌کنه بعد مرخص میشی!
حامد شبیه به پسری غرغرو سر باندپیچی شده‌اش را به بالشت می‌کوبد و مغموم غر می‌زند:
- دلم واسه نفیسه پَر می‌زنه...چرا خبری ازش نیست خب؟
پَر آناناس بی‌هوا در گلوی سعید می‌جهد و به سرفه می‌افتد سرفه‌هایش چنان پی‌ در پی و پشت سر هم‌اند که اشک در چشم‌هایش حلقه می‌بندد و نفسش می‌بُرد.
تنها کاری که از حامد بَرمی‌آید نگاهی‌ست آکنده از نگرانی و چه‌قدر این ناتوان بودن مزه گس می‌دهد. سعید همچنان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #24
می‌ترسد بیش‌تر از این در اتاق بماند و اشکی ناخواسته او را رسوا کند. با گام‌هایی بلند اتاق حامد را ترک می‌کند و در را بهم می‌کوبد. پشت در تکیه می‌زند و نفس کلافه‌اش را پر صدا بیرون می‌دهد. بغضش را میان کلمات پر خشمش پنهان کرده بود و حالا که از اتاق بیرون آمده است؛ بغض به تاخت در گلویش می‌تازد و رجزخوانی می‌کند. به حامد حق می‌دهد چیزی تا مرخص شدنش نمانده و نفیسه اما هنوز ذره‌ای علایم حیاتی از خود نشان نداده است!
با شانه‌ای خم شده از بار روی دوشش به سمت محوطه گام برمی‌دارد و روی صندلی که این چند وقت تبدیل به پاتوقش شده‌است می‌نشیند.
- حالت خوبه؟
بدون اینکه نگاهش را از آبیِ زلال آسمان بگیرد، صادقانه لب می‌زند:
- نه، اصلا!
ترنج پاکت آبمیوه را به سمتش می‌گیرد و کنارش می‌نشیند.
- دارم می‌بینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #25
- خب جناب بد اخلاق...خوشبختانه مشکل حادی نداری و می‌تونی مرخص بشی. گزگز کردن دست و پات تا دو هفته طبیعیه. فیزیوتراپی فراموشت نشه..فقط زیاد به خودت فشار نیار.
بی‌حوصله و کلافه از کلمات تکراری سرم را تکان می‌دهم. خوشبختانه دکتر متوجه کلافگی‌ام می‌شود و با آرزوی سلامتی اتاق را ترک می‌کند. پدر یک‌طرفم ایستاده و سعید شبیه به پروانه گرد شمع، دورم می‌چرخد. توانایی تحمل هیچکدامشان را ندارم دلم می‌خواهد از همین اتاق یک‌راست به سمت اتاق محبوبم پَر بکشم. تمام بند بند وجودم از درد ندیدنش به خود می‌پیچد. نفیسه برایم شبیه به مخدر است که نبودنش درد و بودنش درمان است. بی‌تابانه دیدنش را می‌خواهم و نمی‌دانم چرا همه دست به دست هم داده‌اند تا مرا محروم کنند. در خیالشان من تابِ یعقوب را دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #26
- باشه باشه حامد...لامصب اروم بگیر نگا چه عرقی نشسته به تنت!
مستأصل و پریشان چشم می‌دوزم به رخ رنگ پریده سعید و لب می‌زنم:
- به ولای علی تا نبینمش از این خراب شده بیرون نمیام!
نگاهی میان پدر و سعید رد و بدل می‌شود. نگاهی که مرا تا ته دالان نیستی می‌کشاند و چون خنج بر قلبم کشیده می‌شود.
- سعید کمکش کن بریم...شاید دلش اروم بگیره!
لبخند روی لبم می‌نشیند و پلک برهم می‌نهم. شورعشق در سرم جان می‌گیرد و دل تنگی در دلم ضرب می‌گیرد حالا منم و محبوب...منم و معشوق...منم و نفیسه‌ای که جان است و نفس!
تشویش و اضطراب چهره سعید را پُر کرده و نگاه پدر از من فراری‌ست. انگار که باید مضطرب شوم و نمی‌دانم چرا می‌خواهم این نشانه‌ها را نادیده بگیرم!
با آسانسور یک طبقه را بالا می‌رویم و وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #27
ماشین که وارد کوچه‌مان می‌شود، شلوغی و آدم‌هایی که جلو خانه‌مان جمع شده بودند، اخم‌هایم را درهم می‌کند. حوصله هیچکس را نداشتم و نمی‌خواستم کسی را ببینم و انگار در ان بلبشو کسی به خواست من توجه نمی‌کرد!
با کمک سعید که زیر بغلم را گرفته بود از خودرو پیاده می‌شوم و هنوز پایم را روی زمین نگذاشته‌ام که مادرم در آغوش بی‌جانم فرو می‌رود.
هق‌هقش روی اعصاب بهم ریخته‌ام خط می‌اندازد و کام تلخم را تلخ‌تر از پیش می‌کند. صورتم غرق بوسه‌های ریز و درشت مادر می‌شود و گوش‌هایم پذیرای زمزمه‌های لرزان خدایاشکرت مادر! پلک می‌بندم و دندان بر هم می‌سایم که مبادا چیزی بگویم و ناراحت شود.
بوی اسپندی که در حیاط پخش شده مرا در معرض هجوم خاطرات قرار می‌دهد. به شبی می‌روم که گویی اخرین شب زیستنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #28
کم‌کم بدنم قوت می‌گیرد، اب زیر پوستم می‌دود و زخم‌ها؟! اثری از هیچکدامشان نیست! جز یکی...ان هم زخم عمیقی‌ست که بر قلبم نشسته و تا نفیسه چشم‌هایش را نگشاید؛ خوب نمی‌شود. بی‌تاب رخ یار، راهی بیمارستان می‌شوم طبق معمول با دسته گل لاله...!
پشت ان شیشه زشت از فاصله‌ای که شاید چهل قدم هم نرسد اما برای من شبیه به راهیست بی‌انتها می‌ایستم و چشم می‌دوزم به دختی که قرار بود نور زندگی‌ام شود و حالا شده شمع سوزانی که بالم را جزغاله کرده.
چشم نگشودنش برای چیست؟ امتحان صبرم؟! به خدا که من جا پای یعقوب گذاشته‌ام بس به انتظار نشسته‌ام.
- آقای راد؟
نگاه سرگردانم را می‌چرخانم و مردی در قامتی شبیه به دکتر جلوی دیدگانم قرار می‌گیرد. لب‌های خشکیده‌ام را تر می‌کنم و به آرامی نجوا:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #29
- این چه غلطی بود کردی؟!
به جلز و ولز سعید اهمیتی نمی‌دهم و نگاه غم گرفته‌ام روی دست باند پیچی شده‌ام می‌نشیند. بچه‌تر که بودم فکر می‌کردم جنون چیز عجیب و غریبی باشد؛ چیزی شبیه به داشتن دم یا شاخ! اما حال الانم را به هیچ چیز نمی‌توانم ربط دهم؛ جز جنون! جنون آنی...همان لحظه که مغزم از کنترل بدنم دست می‌کشد و از من چیزی نمی‌ماند جز یک حیوانِ وحشی درنده! که نمی‌فهمد چه می‌کند و چه می‌شود که حالا با قلبی مالامال از درد و رنج با دستی اسیب دیده گوشه اتاق سعید کز کرده‌ و با سردرگمی دست و پنجه نرم می‌کنم.
سعید خشمگین مقابلم می‌نشیند و نگاهش را درون صورتم می‌گرداند.
- با توام حامد!
بغض گلویم بالاخره می‌ترکد و شانه‌های سنگین شده‌ام به لرزش می‌افتند.
- نمی‌دونم سعید، من هیچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #30
نه خواب است و نه خیال. همه چیز یک واقعیت تلخ و بدمزه است که زندگی ان را در دهانم چپانده و اجازه نمی‌دهد به بیرون تفش کنم!
در خانه پدری نفیسه نشسته‌ام، هجوم خاطرات تنم را به لرز انداخته و عرق بر سر و گردنم چکه می‌کند. در سرم روزهای خوش عاشقی خوش رقصی می‌کند و در واقعیت از مرگش حرف می‌زنند، از تکه تکه کردنِ پاره تنم!
دسته چوبی مبل را فشار می‌دهم نگاهم را از روی چهره‌هایشان می‌گذرانم، سعید، مادر و پدر نفیسه، نفس، مادر و پدرم...حس می‌کنم از تمام این آدم‌ها متنفرم! از همه‌شان که راحت نشسته و از رفتنش حرف می‌زنند.
ناخودآگاه صدایم بلند می‌شود.
- بس کنین!
از گوشه چشم بلند شدن سعید را می‌بینم و دستم را جلویش می‌گیرم.
- یه قدمم نیا جلو.
برمی‌گردم و رو به مادر نفیسه می‌گویم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا