• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 5,899
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
بیانکا خیلی زود هوشیاریش رو بدست آورد. باور کردنی نبود که یه آدم بتونه فقط با حرفاش اونقدر تحت فشارت قرار بده که از هوش بری. اونم یه دختر قوی مثل بیانکا رو. بیانکا به محض اینکه تونست حرف بزنه گفت:
- دلا خواهش می‌کنم منو ازینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمی‌گفتی هم نمی‌ذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمیخوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همونجور که داشتم وسائلم رو جمع می‌کردم و تو کیفم می‌ذاشتم گفتم:
- با هم ازینجا میریم. رسیدیم خونه من برات ازون املتهای خوشمزه‌ام می‌پزم. و بعدش می‌شینیم کلی حرف می‌زنیم.
لبخند بی‌رمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد میتونی بهتر تصمیم بگیری چیکار کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
از پشت سرش گفتم:
- باید ازش خداحافظی کنم.
اون بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- پدرو جلو در منتظره. لطفا رمانتیکش نکن. زودتر‌ اینجارو ترک کن و برو.
اومدم چیزی بگم که حتی نذاشت دهانم روباز کنم و گفت:
- شب بخیر دکتر متینی.
و بعد اتاق رو ترک کرد.
جای خالیشو تو اتاق نگاه کردم. یه آدم چطور می‌تونست اینقدر سخت و کله شق باشه.
تو تمام طول مسیر ذهنم درکیر مکالمه م با انریکو بود. یه چیزی توی این مکالمه با تصوری که من از انریکو کاوالی داشتم جور درنمی‌اومد. انریکو همیشه سعی داشت به بیانکا بفهمونه که فرزند خونده‌س چون بقول بیانکا درونش یه موجود نژادپرست خودپسند وجود داشت. و اینکه مادر بیانکا ایتالیایی نبود و با پدرش ازدواج رسمی نداشت رو بارها به رخش کشیده بود. این انریکو بود که فرزند خونده بودن بیانکا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا