- ارسالیها
- 170
- پسندها
- 1,060
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #121
بیانکا خیلی زود هوشیاریش رو به دست آورد. باور کردنی نبود که یه آدم بتونه فقط با حرفاش اونقدر تحت فشارت قرار بده که از هوش بری. اونم یه دختر قوی مثل بیانکا رو. بیانکا به محض اینکه تونست حرف بزنه گفت:
- دلا خواهش میکنم منو از اینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمیگفتی هم نمیذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمیخوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همونجور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم و تو کیفم میذاشتم گفتم:
- با هم از اینجا میریم. رسیدیم خونه من برات از اون املتهای خوشمزهم میپزم. و بعدش میشینیم کلی حرف میزنیم.
لبخند بیرمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد میتونی بهتر تصمیم بگیری...
- دلا خواهش میکنم منو از اینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمیگفتی هم نمیذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمیخوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همونجور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم و تو کیفم میذاشتم گفتم:
- با هم از اینجا میریم. رسیدیم خونه من برات از اون املتهای خوشمزهم میپزم. و بعدش میشینیم کلی حرف میزنیم.
لبخند بیرمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد میتونی بهتر تصمیم بگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر