متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,831
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #121
بیانکا خیلی زود هوشیاریش رو به دست آورد. باور کردنی نبود که یه آدم بتونه فقط با حرفاش اون‌قدر تحت فشارت قرار بده که از هوش بری. اونم یه دختر قوی مثل بیانکا رو. بیانکا به محض این‌که تونست حرف بزنه گفت:
- دلا خواهش می‌کنم منو از اینجا ببر.
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- حتما. حتی اگه نمی‌گفتی هم نمی‌ذاشتم بیشتر از این اینجا بمونی.
بیانکا با ناراحتی گفت:
- ازش متنفرم. دیگه اصلا نمی‌خوام برای یک لحظه ببینمش.
بلند شدم و همون‌جور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم و تو کیفم می‌ذاشتم گفتم:
- با هم از اینجا می‌ریم. رسیدیم خونه من برات از اون املت‌های خوشمزه‌م می‌پزم. و بعدش می‌شینیم کلی حرف می‌زنیم.
لبخند بی‌رمقی رو لب بیانکا اومد و ادامه دادم:
- وقتی حالت بهتر شد می‌تونی بهتر تصمیم بگیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #122
از پشت سرش گفتم:
- باید ازش خداحافظی کنم.
اون بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
- پدر جلو در منتظره. لطفا رمانتیکش نکن. زودتر‌ اینجا رو ترک کن و برو.
اومدم چیزی بگم که حتی نذاشت دهنم رو باز کنم و گفت:
- شب بخیر دکتر متینی.
و بعد اتاق رو ترک کرد.
جای خالیشو تو اتاق نگاه کردم. یه آدم چطور می‌تونست اینقدر سخت و کله‌شق باشه؟
تو تمام طول مسیر ذهنم درگیر مکالمه‌م با انریکو بود. یه چیزی توی این مکالمه با تصوری که من از انریکو کاوالی داشتم جور درنمی‌اومد. انریکو همیشه سعی داشت به بیانکا بفهمونه که فرزند خونده‌س چون به قول بیانکا درونش یه موجود نژادپرست خودپسند وجود داشت. و این‌که مادر بیانکا ایتالیایی نبود و با پدرش ازدواج رسمی نداشت رو بارها به رخش کشیده بود. این انریکو بود که فرزند‌خونده بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #123
از جلوی کلینیک یه تاکسی گرفتم دقیقا به مقصد خونه. امروز روز بی‌نهایت شلوغی بود احساس می‌کردم اونقدر خسته‌ام که هر آن ممکنه خوابم ببره. تمام طول مسیر تو تاکسی در حال چرت زدن بودم. اما صدای زنگ گوشیم یکباره چرتم رو پاره کرد. وقتی روی صفحه اسم رامین رو دیدم یکم جا خوردم. حدس زدم که درباره مسائل امروز عمارت کاوالی بخواد سوال بپرسه. به هر حال جواب دادن به تلفن می‌تونست مانع چرت زدنم بشه.
تماس رو که جواب دادم به محض پیچیدن صدای رامین تو گوشی، خوشحالی رو توی صداش تشخیص دادم. به عنوان یه شب وسط هفته زیادی پر انرژی بود. ازم خواست سر راه یه سر به خونه اونا بزنم. با این حرفش مطمئن شدم که خبراییه. پس پرسیدم:
- چیزی شده؟ احساس می‌کنم یه اتفاقی افتاده.
گلوشو صاف کرد و گفت:
- چیز خاصی نیست. بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #124
قبل از اینکه زنگ در رو بزنم لانا همسر رامین در رو باز کرد و با لبخند زیبایی به من خوش‌آمد گفت؛ با اینکه رامین تنها قوم و خویش من بود اما ما زیاد رفت و آمد نمی‌کردیم ولی همیشه روابطم با لانا و بچه‌ها خیلی خوب بود. اون و رامین دوتا پسر داشتن؛ میلان و آرمان که واقعا بچه‌های دوست داشتنی‌ای بودن. هنوز کامل وارد نشده بودم که اون دو تا وروجک به سمتم دویدن و محکم‌ بغلم کردن. همونطور که می‌خندیدم گفتم:
- عشقای من. دلم براتون تنگ شده بود.
لانا در رو پشت سر من بست بعد رو به بچه‌ها گفت:
- خب عمه‌تون رو هم‌ دیدین الان دیگه وقتشه برید بخوابید دیر وقته.
هر دوی اون‌ها پکر شدن و با لب و لوچه آویزون‌ ازم جدا شدن.
لانا گفت:
- خیلی اصرار داشتن قبل از خواب ببیننت.
اومدم چیزی بگم که بابا به استقبالم اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #125
شهریار
صدای خنده‌هاش رو که شنیدم احساس کردم قلبم می‌خواد بایسته. می‌دونستم تموم این خنده‌های شادمانه در کسری از ثانیه تبدیل به خشم و غم میشه و دلیل اون هم دیدن منه. می‌دونستم الان که وارد سالن نشیمن بشه و چشمش به من بیفته دیگه از این خنده‌ها خبری نخواهد بود. دوباره قلبم توی باتلاق غم فرو رفت درست مثل همه این نه ماه لعنتی.
با شنیدن صدای دلارام گل از گل اردشیر شکفت و مثل فنر از جا پرید. اما من توان بلند شدن از جام رو نداشتم. اون هر چی دیرتر متوجه حضورم می‌شد شادیش طولانی‌تر می‌شد. چیزی طول نکشید که تک تک‌ عصب‌هام شروع به لرزیدن کردن و انگار روحم حضورش رو بو کشید چون وارد حالتی شبیه خلسه شدم. وقتی در مسیر نگاهم قرار گرفت دیگه خودم رو حس نمی‌کردم. باور این حجم از دلتنگی برای خودمم سخت بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #126
بعد از جنجال اون روز و اون اتفاقات و متعاقبش رفتن بی‌خبر دلآرام، تمام عصبانیت من دقیقا فقط یک هفته دوام داشت. یک هفته بعد از رفتن دلآرام همه کدورتی که ازش داشتم از سرم پرید. و خودخوری‌های من شروع شد. به حدی از فروپاشی رسیده بودم که حتی نمی‌تونستم با کسی همکلام‌ بشم. تمام وقتم تو دو جا سپری می‌شد. یا خونه خودم یا مزار آیدا. گاهی حتی تمام‌ شب رو کنار سنگ قبرش می‌شستم و زار می‌زدم. کل زندگیم خلاصه شده بود تو سیگارکشیدن و نوشیدن و خوابیدن. تا اینکه یه روز دم دمای غروب که طبق معمول کنار سنگ قبر آیدا نشسته بودم حضور کسی رو احساس کردم. اردشیر بود که کاملا بی‌خبر از راه رسیده بود. حدس زدن داستان به نظر من زیاد سخت نبود و هوش چندانی نمی‌خواست. از شدت شرم و خجالت نمی‌تونستم تو صورتش نگاه کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #127
دلآرام
ساعتو نگاه کردم فهمیدم که دیر شده. با اینکه دل کندن از بابا برام‌ سخت بود ولی خب فردا باید صبح زود از خواب بیدار می‌شدم. در واقع همون موقع که رامین رفت منم باید می‌رفتم. همونطور که پالتوم رو می‌پوشیدم داشتم به این فکر می‌کردم که واقعا سونات راننده رو رو بیدار کنم یا خودم با تاکسی برگردم که صدای شهریار رو شنیدم که گفت:
- اجازه بده من برسونمت.
خب اون تمام این چند ساعت سکوت کرده بود و الان شنیدن صداش غافلگیر کننده بود. سعی کردم لبخند مودبانه‌ای بزنم و گفتم:
- ممنون لازم نیست.
شهریار نزدیک‌تر اومد و الان می‌تونستم ببینم که کاملا وزن اضافه کرده بود. مشخصا ورزش رو رها کرده بود. کیفم رو روی دوشم‌ جا به جا کردم و سعی کردم بهانه‌ای برای فرار کردن از این موقعیت پیدا کنم که بابا همین لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #128
نمی‌دونم دقیقا چه مدت همونجا ایستاده بودم که کم‌کم داشت سردم می‌شد خودمو عقب کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم با صدایی گرفته گفتم:
- من باید برم.
اون بازوهامو گرفت و گفت:
- بیا حرف بزنیم.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو گفتی که ما غریبه‌ایم و دیگه...
میون حرفم پرید و گفت:
- من غلط کردم!
حرفش اونقدر برام غیرمنتظره بود که جا خوردم و ناخودآگاه به صورتش نگاه کردم تو تاریک و روشن خیابون دیدم که چشمهاش نمناک و سرخ بودن و اون دوباره تکرار کرد:
- من غلط کردم دلآرام.
آب دهانم رو قورت دادم تا چیزی بگم که اون ادامه داد:
- بذار حرف بزنم دلآرام.
سرم رو پائین انداختم نفسی که تو سینه‌م حبس بود بیرون دادم و گفتم:
- فکر می‌کنی با حرف زدن حالت خوب می‌شه؟
آهی کشید و گفت:
- نمی‌دونم خوب میشه یا نه فقط می‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #129
به خاطر ساق بلند پوتینم نمی‌تونستم خیلی خم بشم و با دقت بیشتر نگاه کنم. وقتی صدای شهریار رو از پشت سرم شنیدم یکم ترسیدم آخه فکرشو نمی‌کردم به این زودی بره و بیاد. بلند شدم و ایستادم. اون سریع پرسید:
- چی شده؟!
دهنمو باز کردم جوابشو بدم که دوباره صدای ناله بچه گربه بلند شد و من بدون حرف به بوته رز اشاره کردم و گفتم:
- فک کنم یه بچه گربه‌س...
پیاده شد و نزدیکتر اومد و گفت نور بنداز ببینم و بعد خم شد و نگاهی انداخت، اما انگار اونم خوب نمی‌تونست ببینه بدون ترس خراب شدن شلوارش زانوش رو روی زمین گذاشت و جلو تر رفت و همونطور که پشت بوته ها رو ورانداز میکرد گفت:
- بچه گربه‌س.
من خم شدم و گفتم:
- حالش خوب نیست؟ مادرش رهاش کرده؟
شهریار کمی عقب رفت و بعد ایستاد و گفت:
- فکر می‌کنم رها شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا