- ارسالیها
- 170
- پسندها
- 1,060
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #111
با اینکه تقریباً توی کابوسهام داشتم نفس میکشیدم؛ اما در عین حال به طور عجیبی احساس سبکی و آرامش داشتم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود. دیگه چیزی واسه پنهان کردن نداشتم؛ اما هنوز غمگین بودم.
همونطور که داشتم وسایلم رو دونهدونه توی چمدون میذاشتم آروم اشک میریختم. میدونستم که دختر کوچولوی عزیزم داره از یه جایی منو تماشا میکنه، میدونستم اون خوشحاله؛ چون دیگه از پدرش کینه به دل نداشتم.
آیدا همیشه شهریار رو دوست داشت، حتی همون روزها هم من گاهی از این رشته محبت بین اونها شگفت زده میشدم. انگار جاذبه همخونی واقعاً همونجوری که میگفتن وجود داشت و حتی بعد از مرگ آیدا هم توی تمام خوابها و کابوسهام اون دلتنگ و دلواپس شهریار بود. حالا مطمئن بودم که روح کوچولوی...
همونطور که داشتم وسایلم رو دونهدونه توی چمدون میذاشتم آروم اشک میریختم. میدونستم که دختر کوچولوی عزیزم داره از یه جایی منو تماشا میکنه، میدونستم اون خوشحاله؛ چون دیگه از پدرش کینه به دل نداشتم.
آیدا همیشه شهریار رو دوست داشت، حتی همون روزها هم من گاهی از این رشته محبت بین اونها شگفت زده میشدم. انگار جاذبه همخونی واقعاً همونجوری که میگفتن وجود داشت و حتی بعد از مرگ آیدا هم توی تمام خوابها و کابوسهام اون دلتنگ و دلواپس شهریار بود. حالا مطمئن بودم که روح کوچولوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر