- ارسالیها
- 170
- پسندها
- 1,060
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #101
وقتی شهریار در رو به روی من باز کرد واقعاً از دیدنم جا خورد. میدونم توقع دیدن من رو جلوی در خونش نداشت، حداقل نه بعد از تمام اتفاقاتی که دیشب افتاده بود. ما حسابی از خجالت هم در اومده بودیم و حرفهایی رو بهم زده بود که من هیچوقت توقع شنیدنش رو از دهن اون نداشتم. منی که همیشه از سمت اون عشق دیده بودم و محبت و گذشت، وقتی من و از خونهش بیرون کرده بود از اینکه انقدر احساس دلشکستگی کرده بودم واقعاً جا خوردم، فکرش و نمیکردم شنیدن این حرف از طرف شهریار اینقدر برام دل آزار باشه.
این درست بود که حق رو بهش میدادم؛ اما بازم از اینکه انقدر بخوام احساس ناراحتی بکنم برام عجیب بود. حقیقت این بود که اون حق داشت ازم متنفر بشه؛ چون اول اینکه اون از هیچی خبر نداشت و دوم اینکه من واقعاً خودم بهتر...
این درست بود که حق رو بهش میدادم؛ اما بازم از اینکه انقدر بخوام احساس ناراحتی بکنم برام عجیب بود. حقیقت این بود که اون حق داشت ازم متنفر بشه؛ چون اول اینکه اون از هیچی خبر نداشت و دوم اینکه من واقعاً خودم بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر