• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 120
  • بازدیدها 5,835
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دلآرام با نگاه متکبرانه‌ش منو ورانداز کرد و گفت:
- خلاصه گفتم کمی مراعات کنی و خندید.
اون که خندید باقی دخترها هم خندیدند، مطمئن بودم همین الان می‌تونم با دستهام خفه‌ش کنم. پینار جوری ریسه رفت که شیرینی کوچکی که تو دستش بود روی لباس دلآرام افتاد و اون جیغ زد:
- وای خدایا خدایا، ببخشید.
خود دلآرام هم شوک شده بود. اما با خوشروئی متظاهرانه‌ای گفت:
- اشکال نداره عزیزدلم. فدای سرت.
و سریع به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف که در سمت شرقی عمارت بود دوید چون الان بود که عروس و داماد می‌رسیدند و باید خودشو به استقبال از اونها می‌رسوند. پینار شرمزده و ناراحت مانده بود وسط جمع.
هنوز کله‌م از چرت و پرتهای دلآرام داغ بود، اون حق نداشت من رو تحقیر کنه. هر چیزی که بین ما بود، اگر چه من نمی‌دونستم چی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
برای چند ثانیه بدون حرکت ایستادم، بعد بی اختیار دستم رو روی جای سیلی که خورده بودم گذاشتم، یه چیزی هم بدهکار شده بودم، خنده دار بود، حس کردم دلم می خواد برم و تا جایی که می‌تونم سرش داد بزنم و تحقیرش کنم، اما خودمم می‌دونستم که غیر ممکن بود، دستی روی موهام کشید و از سرویس بیرون زدم.
باقی مجلس رو اصلا یادم نیست چون برای اینکه بتونم یکم آروم بشم مجبور شدم یکم تو نوشیدن زیاده روی کنم و این باعث شد کمی منگ بشم و متاسفانه من تو منگی یکم فراموشکار می‌شدم، البته اونقدر غیر عادی نبودم که تابلو باشم ولی اونقدری هم هشیار نبودم که جزئیات رو بخوام به یاد بسپرم، خلاصه این جشن هم به سلامتی تموم شد، البته من موندم و یه سیلی که حقم نبود بخورم و یه غرور خرد شده! دلآرام تصمیم گرفته بود لهم کنه، و تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
کمی مکث کردم نارین داشت کم کم پاش رو از حد خودش فراتر می‌ذاشت، یادش رفته بود که دلآرام عضو این خونه‌س و اگه می‌خواستم صادقانه بگم دلآرام خیلی مهمتر از مارال بود چون سهم‌الارث مادری زیادی داشت و البته اردشیر خان هم خیال نداشت اونها رو بذل و بخشش کنه، صرف اینکه هولیا نارین رو دوستش داشت یا مارال رو بزرگ کرده بود قرار نبود صاحب نظر هم باشه، بهش نگاه کردم و سعی کردم جوری که غرورش نشکنه بهش بفهمونم که داره زیاده روی میکنه:
- میدونی که نباید تو مسائل خانوادگی دخالت کنی.
نارین کمی بور شد و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت اما بجاش مارال گفت:
- وسط مهمونی یهو گذاشت رفت. کلا وقتی هم که اونجا بود همه ش اخم داشت. حسود خانم!
لقمه نون و عسلم رو قورت دادم و سعی کردم لحنم سرزنش آمیز باشه و گفتم:
- حسود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
همونطور ه قبلا اشاره کرده بودم «آیدا» دختر کوچکتر اردشیر و هولیا خانم بود که ده سال پیش وقتی پنج سالش بود از دنیا رفت. مرگ دلخراش آیدا ضربه بدی به خانواده زد و می‌تونم بگم بطور بدی همه خانواده تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفتن، حتی خود من تا مدتها کابوسش رو میدیم، اما خب بنا به دلایلی سهم دلآرام از این ضربه از همه بیشتر بود.
بگذریم...
این حرف که از دهان مارال بیرون اومد دلآرام مثل فنر از جا پرید و در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود داد زد:
- خفه شو! حق نداری اسم اونو بیاری، نه وقتی که توی احمق به کشتنش دادی. تا زبونتو نکشم بیرون آدم نمیشی نه؟ احمق عوضی. ده ساله رفتم تا ریخت نحس تورو نبینم، الان داری چه زری میزنی؟
همه تا شعاع چند کیلومتری این خانواده می‌دونستن که نقطه ضعف دلآرام چیه و همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دلآرام به سمت پدرش چرخید و همین چرخشو نگاه کافی بود تا اردشیربا دست‌پاچگی به سمتش بره. بعد رو به من کرد و دوباره پرسید:
- چی شده؟
خلاصه وار داستان روتعریف کردم. اردشیر بعد از شنیدن ماجرا همه رو سر کار خودشون فرستاد و بعد همونطور که سراغ مارال می‌رفت ازم خواست که همراهش برم.
نگاهی به دلآرام که رنجور و رنگ پریده روی زمین نشسته بود انداختم و با اکراه از کنارش بلند شدم و با اردشیر همراه شدم.
مارال توی آشپزخانه نشسته بود و گریه می‌کرد. اردشیربا عصبانیت وارد آشپزخانه شد و بی‌مقدمه گفت:
- مارال دفعه آخرته اسم آیدا رو میاری، فهمیدی؟
مارال بغض کرد و نالید:
- بابا!
اما اردشیربا فریاد گفت:
- نشنیدم بگی چشم.
مارال با گریه از آشپزخانه خارج شد.
واقعا جا خورده بودم، انگار اردشیر واقعا دلآرام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چند ضربه به در زدم، اما صدایی نیومد، دلم می‌خواست ببینمش، ببینم که بهترشده، وقتی جوابی نداد دوباره در زدم.
میدونید چیه! اینو هیچکس نمیدونه اما من من آدم سمجی هستم، مخصوصا تو چیزایی که می‌خوام، و الان دیدن دلآرام چیزی بود که واقعا می‌خواستم، وقتی برای بار سوم در زدم صدای بداخلاقش رو شنیدم که گفت:
- چیه؟!
حداقل فقط با من بداخلاق نبود. من به جای جواب دادن دوباره در زدم، به طرف در اومد اینو از صدای پاش فهمیدم، در رو با حرص باز کرد و میتونم بگم با دیدن من جا خورد، با اخم پرسید:
- چی میخوای؟!
به صورت زیبای بد اخلاقش زل زدم و گفتم: می‌خواستم ببینم خوبی.
چشمهاشو تو حدقه چرخوند و گفت: داری شوخی میکنی؟ منو تا اینجا کشیدی اینو بپرسی؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نگرانت بودم، داشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
وقتی این حرف رو از دهنش شنیدم انگار یه سطل آب یخ رو خالی کردن رو سرم، خشکم زد، هر چی فکر کردم حرفی به ذهنم نمی‌رسید تا جوابشو بدم، با تته و پته گفتم:
- چـ...چی؟من... امـ... من...!
داشتم جون می‌کندم تا یه چیزی بگم اما واقعا حرفارو گم کرده بودم، اون از کجا این حرفارو میزد بر پایه کدوم مدرکی؟ من هیچوقت به کسی درباره احساساتم حرفی نزده بود، در حقیقت هیچوقت نشد به اون جا برسه که بخوام به کسی بگم، دلآرام خیلی زودتر از چیزی که من فکرشو می‌کردم شروع کرده بود به متنفر بودن از من. من همیشه این احساس رو توی دلم دفن می‌کردم، اما الان چی می‌شنیدم؟ اردشیر داشت چی می‌گفت؟
اون وقتی صورت متحیر منو دید گفت:
- من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم، من میدونم که دوستش داشتی، اما خب دلایلت برام قابل احترام بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بعد از دست دادن به اتاق معاینه دعوتم کرد و خودش جلوتر وارد شد. هلنا قد متوسط رو به بالایی داشت شاید 167 با استخوانبندی نسبتا درشت و اندام توپرش جذابیت بی‌نظیری داشت. می‌دونستم که به شدت ورزش می‌کنه که اگه کسی در جریان هم نبود با دیدن اندام روفرمش حدس زدنش خیلی سخت نبود، ازم خواست که روی یونیت بشینم. وقتی هلنا رو صندلی مخصوص خودش نشست با لبخند پرسید:
- خب، امروز حالت چطوره آقای شایگان؟
همانطور که داشتم به مکالمه خودم و اردشیر فکر میکردم گفت:
- عالی.
هلنا ماسکش را زد و حالا فقط چشمهای قهوه‌ای نمکیش مشخص بود. همانطور که داشت دندونامو چک میکرد بی‌مقدمه گفت:
- دیشب دیدم رفتی دنبالش.
برق از سه فازم پرید اما با این دهان باز و پنسی که توی دهنم بود امکان حرف زدن نداشتم، هلنا که اخم ریزی بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
دلآرام

هر قدر باغچه نسبتا بزرگ این عمارت در بهار و تابستان و پائیز زیبا و دلباز بود تو زمستان دلگیر و افسرده بود. دیگه نه از اون شکوفه های با طراوت بهار خبری بود نه اون سایه‌های خنک تابستان و نه اون برگای زرد پائیزی. خواب عمیق درختا واقعا دلگیر بود.
اشارپ پشمی سیاهم را محکمتر به دور خودم پیچیدم، هنوزم بخاطر جر و بحث شدید صبح فکرم خراب بود، من نمیخواستم اینقدر بداخلاق باشم، اما خب انگار راه فراری ازش نداشتم. به آب استخر که بخاطر باد سرد اواخر آذرماه چینهای ریزی می‌خورد خیره شدم. اونروزا این استخر لعنتی همیشه خالی بود، بابا تصمیم گرفته بود پرش کنه، کاری که هیچوقت نکرد، قطره اشکی از گوشه چشمم جوشید و روی گونه‌ام لغزید، زیر لب گفتم:
- آیدا جانم سلام، قربونت برم، من اومدم.

بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,011
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
یه بسته دستش بود به نظر بسته پستی میومد، اون رو روی میز کنار در ورودی گذاشت و به سمت شومینه اومد و شروع به گرم کردن دستهاش کرد و گفت:
- هوا خیلی سرده، واقعا یخبندونه.
بابا سه تا فنجان رو پر کرد و بوی چای ایرانی تو فضا پیچید و گفت:
- امسال سرما شدیدتره، اما بارندگی کمتره.
شهریار گفت:
- آخر هفته برف داریم.
مطمئنم که خودشم متوجه ذوقی که ته کلماتش داشت نبود، انگار هنوزم مثل بچگیاش عاشق برف بود.
کمی به سمت آتش خم شده بود، زیادی به من نزدیک بود و من دلم می‌خواست پاهام رو جمع کنم اما اون بخش تخس وجودم اجازه نمی‌داد تا اون فکر کنه من رو تحت تاثیر قرار داده، که البته نداده بود، همونطور که دستهاش رو به سمت آتش نگه داشته بود برگشت و نگاهی به من انداخت، یه شال گردن بافت سیاه قطور دور گردنش بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا