• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 5,961
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
با اینکه منو نمی‌دید اما پشت چشمم رو براش نازک کردم و گفتم:
- باشه پس به رو مخ بودنت ادامه بده.
اونم سریع گفت:
- تو هم به سعی در نفرت انگیز بودنت ادامه بده، مسیرت درسته.
این الان چی به من گفت؟ اون جرات کرده بود منو منو نفرت انگیز خطاب کنه؟!حرفش واقعا برام گرون تموم می‌شد، داشت به من می‌گفت نفرت انگیز در حالیکه خودش همین چند دقیقه پیش داشت با یه دختر کاملا زیر سن قانونی قرار و مدار می‌ذاشت!
نیم خیز شدم و گفتم:
- نفرت‌انگیز اون کسیه که به دختراییی که نصف سنش رو دارن نخ میده، حتی اگه زیر سن قانونی باشن.
با صدایی آمیخته با تعجب گفت:
- چی، این مزخرفات چیه داری میگی؟
دوباره دراز کشیدم و به سقف زل زدم و گفتم:
- اون بچه تو لابی به زور 16 سالش بود. فکر کردی کارت خیلی نامحسوس بود، ولی بدشانسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
اونقدر با غرور و تکبر این حرف رو زد که حالم بد شد، نمی‌تونستم جوابی بهش بدم، نخوت تو صدا و نگاهش باعث میشد از خودم بدم بیاد که اینقدر جلوش حقیر بودم. جوری که از خودم متنفر می‌شدم.
اون ادامه داد:
- هر چند من لزومی نمی‌دیدم که بخوای اینکارها رو بکنی.
از ناسپاسی و خودخواهی بی‌اندازه‌ش شگفت زده شدم و با لحنی تاسف بارگفتم:
- من بخاطر تو اینکارو نکردم، تو هم لزومی نداره خودت رو به زحمت بندازی تا مودب به نظر برسی.
حالا اون بود که تو سکوت نگاهم می‌کرد، و من ادامه دادم:
- فقط بخاطر پدرت اینکارو کردم. همه مثل تو خودخواه نیستن بعضیا هم نگران آدمهایی هستن که دوستشون دارن. دلم نمی‌خواست بعدا اردشیر بهم بگه تو که اونجا بودی چرا دختر منو رها کردی به حال خودش!
این جملات رو در حالیکه سعی می‌کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
پوزخندی زدم، درست می گفت، دلآرام حدودا صد و هفتاد سانت قد داشت و این برای یه زن بلند محسوب میشد، گفتم:
- اتفاقا این یکی اصلِ اصله، یه ایرانی خالص. اما خب خلق و خو و هیچیش به ایرانیا نرفته. نمیدونم از نزدیک دیدیش یا نه، زیادی بد عنقه.
تسایف به ساختمان آلاچیق خیره شد انگار اون ساختمون نماینده دلآرامه و گفت:
- خب من از فرودگاه آوردمش، یه کلمه هم حرف نزد، فهمیدم این یکی ازون افاده‌ای هاس.
باهاش موافق بودم، باد سردی وزید که باعث شد به خودم بلرزم چون کتی تنم نبود، پرسیدم:
- راستی تو چرا اینجا نشستی؟ شب سردیه.
دستهاش رو روی پشت صندلی پهن کرد و با پوزخندگفت:
- یه روس رو از سرما می‌ترسونی؟ ما توی خون مون ضد یخ داریم.
امشب یه چیز عجیبی درباره تسایف وجود داشت، نمیدونم چی بود اما یه چیز عجیب بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
باهام همراه شد و قدم زنان به سمت آلاچیق رفتیم باد سردی وزید و منی که جز یه پیراهن مردانه چیزی تنم نبود به خودم لرزیدم و این باعث شد اردشیر با لحن سرزنش آمیزی بگه:
- تو این سرما باید بیشتر لباس بپوشی. ممکنه مریض بشی.
دستامو توی جیبم کردم و به اردشیر نگاهی انداختم و گفتم:
- پوشیده بودم منتها ازم گرفتنش.
اردشیر که مشخص بود حسابی کنجکاو شده با لبخند کجی گفت:
- بگو ببینم کیه اینجوری باعث سلب آسایشت شده.
دیگه تقریبا رسیده بودیم که گفتم:
- عزیزدردونه شما، دلآرام خانم.
چشمهای اردشیر برق زد و گفت: خیره ایشالا.
حالا نوبت من بود که لبخند کجی بزنم و بگم:
- از یه زاویه هایی بله خیره!
بعد در رو باز کردم و موج هوای گرم صورتم رو نوازش کرد، کنار ایستادم تا اردشیر وارد بشه بعد خودم وارد شدم و در رو پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
همهه‌ای بین خدمه بوجود اومد و من همون طور که وارد می‌شدم رو به یکی از اونا گفتم سریع برو اتاق دلآرام خانم رو آماده کن، و بعد دوباره نگاه کوتاهی به دلآرام انداختم که این همزمان شد با چرخوندن نگاهش به سمت من و وقتی دید دارم نگاهش میکنم خیلی آروم و حرصی گفت:
- میشه اینقد منو به خودت فشار ندی!
احساس می‌کردم دود داره از کله‌م بلند میشه، نفسم رو به آرومی از بینی‌م بیرون دادم، این یکی واقعا غیر‌عمد بود، من عمدا اونو فشار نمی‌دادم، دست خودم نبود، بصورت غیر ارادی خیلی محکم گرفته بودم اما لحنش اونقد رو مخم بود که همونطور که پام رو روی پله اول می‌ذاشتم برعکس بجای اینکه کمی عضلاتم رو شل کنم محکمتر به سینه‌م فشارش دادم جوری که صورتش کاملا توی قفسه سینه‌م فرو رفت و بدون اینکه نگاهش کنم پله ها رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
پرده ها رو صاف کردم و مبهوت همونجا ایستادم. شهریار به خاطر یه بچه گربه اینکار رو کرده بود! به خاطر یه گربه رفته بود تو یه استخر نیمه منجمد! باور کردنی نبود، یه مرد بخاطر یه گربه بپره تو یه استخر یخ زده! این مرد یا دیوانه بود یا خیلی مهربون. با انگشت شست و سبابه گوشه چشمام رو کمی فشردم، لعنت بهش چون قطعا دیوانه نبود. اون خیلی مهربون بود، خدا لعنتت کنه شهریار که به عنوان کسی که می‌خوام ازش متنفر باشم زیادی خوب هستی، تو حق نداری اینقدر خوب باشی! تو حق نداری اینهمه من رو توی تردید قرار بدی!
همونطور گیج و مبهوت به طرف حموم رفتم و بعد از یه دوش سریع حوله‌م رو تن کردم اصلا نفهمیدم که چطوری خودمو شستم چون تماما حواسم پی صحنه‌ای بود که دیده بودم، و هنوز هم بخاطر اون حجم استرسی که بهم وارد شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
نگاهم به سمت گربه «تبی» تو بغل نارین رفت که هنوزم می‌لرزید. و چشمهای درشت سبزش پر از استرس بود. مارال ازم جدا شد و گفت:
- ما تو خونمون یه سوپرمن داریم. وهمگی خندیدن.
به طرف نارین رفتم گربه رو که محکم به صاحبش چسبیده بود رو کمی نوازش کردم. دور چشمهاش رو انگار یه آرایشگر ماهر با خط چشم سیاه آرایش کرده بود، رو به نارین گفتم:
- حتما ببرش یه دامپزشک ببیندش. احتملا خیلی استرس شده.
نارین سرش رو تکون داد و گفت:
- می‌ترسم بمیره.
و بعد شروع کرد به گریه کردن.
تا به حال این بعد از شخصیت نارین رو ندیده بودم آروم بازوش رو لمس کردم و گفتم:
- چیزی نیست، فقط ممکنه تا یه مدت استرسی و ترسو بشه.
با پشت دست صورتش رو پاک کرد و گفت:
- زیاد توی آب نموند، آقا شهریار زود درآوردش. بعد سرش رو بالا گرفت و شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
دلآرام

وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم، از دست بابا ناراحت نه‌، بلکه کفری بودم! منو وادار به کاری کرده بود که اصلا نمی‌تونم اکراهم تو انجام دادنش رو توصیف کنم، اما خب خربزه‌ای بود که باید پای لرزش می‌نشستم، از قبل می‌دونستم برگشتنم به خونه قطعا این عواقب رو هم داشت.
چمدونم رو که هنوز کامل خالی نکرده بودم باز کردم و کیف جمع و جور پزشکیم که هدیه فارغ التحصیلی خودم به خودم بود سریع پیدا کردم. داخلش چیز زیادی نبود یه گوشی طبی، فشارسنج و تب سنج لیزری.
به طرف اتاق مهمان رفتم این رو فهمیده بودم هر چی از چیزی که بدم میاد فراری باشم کائنات بیشتر اون رو سر راهم قرار میده، انگار این قانون نانوشته روزگار بود، پس سعی کردم به جای فرستادن پالس منفی به این فکر کنم که با این کار دل بابا خوش میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
شاید هر زن دیگه ای بود این رو یک پیروزی برای خودش به حساب می آورد اما من به شدت مضطرب شدم، یک قدم به عقب برداشتم و متوجه شدم دو تا از خدمتکارا دم در ایستادن و تماشامون می‌کنن، و به محض اینکه متوجهشون شدم خودشون رو مشغول نشون دادن، به سمت شهریار چرخیدم و دیدم هنوز همونطور منقبض و گوش به زنگ در حالیکه پشتش به من بود روی تخت کز کرده، خدایا نمیدونم چرا برای یک ثانیه دلم براش سوخت، خدا لعنتم کنه اگه اجازه میدادم این ادامه پیدا کنه، بهش گفتم:
ـ یه چندتا نفس عمیق بکش تا من دوباره ریه‌ت رو معاینه کنم.
سرشو تکون داد و گفت:
- لازم نیست خوبم.
این حرفش یه جمله کلیشه‌ای بود که تقریبا روزی یکی دو بار از بیمارام توی اورژانس می‌شنیدم، پس وقتی در جواب بهش گفتم:
«اونی که باید تشخیص بده منم نه تو!»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
شهریار

رفتنش رو تماشا کردم، نمی‌دونم می دونست که حتی جونم رو هم براش می‌تونسم بدم؟ مطمئن بودم وقتی با اون گوشی مسخره داشت درونم رو گوش می‌داد متوجه همه چیز شده بود، اصلا مگه میشد متوجه نشده باشه؟ من عملا نفسم بند اومده بود، روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم تا لباسام برسن، کار دیگه‌ای ازم بر نمیومد به سقف زل زدم و سعی کردم کمی خودم رو آروم کنم، نمیدونم چطوری تونستم جلوی خودم رو بگیرم تا محکم بغلش نکنم، وقتی اونقدر بهم نزدیک شد که به پشتم برخورد کرد عملا داشتم پس می‌افتادم. دختر دیوانه تصمیم گرفته بود منو بکشه!
هوفی کردم و دستمو محکم بروی صورتم کشیدم، و ازخودم خجالت کشیدم چون مثل یه بچه چهارده ساله برای اینکه گفته بود مواظب خودم باشم تا سرما نخورم ذوق کرده بودم.

باید برای این کشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا