• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 121
  • بازدیدها 5,895
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بابا که هنوز صورتش رنگ خنده داشت گفت:
- اول مدلی که به اسم خودش نام‌گذاری کردیم رو نشونش بده.
شهریار خیلی نزدیک بود و داشت با نگاهش قورتم می‌داد، اگه بابا اینجا نبود می‌دونستم که چه بلایی سرش بیارم، بدون اینکه بهش توجه خاصی کنم رو به بابا پرسیدم:
- به اسم من؟!
بابا گفت:
- بله، دختر خوشگلم، اولین کار رو برای فروش توی سایت شرکت به اسم تو گذاشتیم.
شهریار با لحنی که تهش کمی طعنه احساس می‌شد گفت:
- خودت نیستی اما یادت اینجاس.
پشت چشمی نازک کردم دستم رو دراز کرد و گفتم: - بده ببینم.
شهریار گفت:
- عزیزدلم! فکرشم نکن گوشیمو بدم دست یه دختر.
یکم قیافه‌ای که گرفته بود رو ورنداز کردم و گفتم:
- حالا مگه چی توش داری؟ چهارتا دختر خل و چل این حرفارو نداره!
بابا با صدای بلند خندید.
شهریار که با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
صدای بابا ما رو متوجه خودش کرد:
-این چیه شهریار؟
شهریار از کنار من بلند شد و رفت به سمت بابا و گفت:
- آها اینو از ایران تازه دریافت کردم مربوط به یه برند دست‌دوز کفشه، البته خیلی ناشناخته هستن! از تبریز اینو برام فرستادن. به نظرم می‌تونیم به برند کوچیک کفش رو ساپورت کنیم که یه سری کفش‌های چرم دست‌دوز خیلی خاص برامون بدوزن!
حوصله‌م کم‌کم داشت سر میرفت بلند شدم و بعد از خداحافظی با بابا و نادیده گرفتن شهریار از اونها جدا شدم، هوا کم کم داشت تاریک میشد و بسیار سرد، می‌دونستم که امشب هولیا خانواده دامادش رو برای شب نشینی دعوت کرده! انگارنه انگار که دیشب اینجا جشن نامزدیشون بود، واقعا حوصله این یکی رو نداشتم! حیف که کل کریسمس رو مرخصی گرفته بودم و اگه برمی‌گشتم واقعا نمی‌دونستم با اینهمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
شهریار

رستوران ایتالیایی دی ماریو همیشه یکی از مکانهای مورد علاقم بوده، هم فضاش رو دوست دارم هم سرویس دهیشون عالیه، مخصوصا فضای باز رستورانشون که مشرف به دریاس که من هرگز این بیرون رو ول نمیکنم برم داخل. اگه قرار بود یه جایی رو برای تمام عمر انتخاب کنم مطمئنا اونجا ایتالیا بود. چون غذاهای ایتالیایی محشر بودن. منوی رستوران دستم بود و داشتم رو گزینه‌هاش فکر می‌کردم.
نیما با خنده گفت:
- خب ورشکستم نکنی، دست به عصا انتخاب کن!
لبخند شیطانی زدم و همانطور که منو را بالا و پائین میکردم گفتم:
- دخالت نکن دارم تصمیم میگیرم!
در آخر هر دو خوراک ماهی سالمون با سس شوید و خامه و سبزیجات و سوپ سفارش دادیم. نیما یکی از دوستان خیلی قدیمیم بود، صرف نظر از یه نسبت دور فامیلی، نیما یک شرکت ترانزیت بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
به وضوح عصبی شده بودم برای آرومتر شدن نوشیدنیمو برداشتم وکمی لب زدم و سعی کردم با لحن دوستانه‌ای بگم:
- لعنتی بهش زل نزن!
نیما با شیطنت نگاهش را دزدید و گفت: چرا؟
نوشیدنیم رو روی میز گذاشتم و با چنگال یه تکه بروکلی رو توی دهنم گذاشتم و گفتم:
- نمی‌خوام منو ببینه، حوصله‌ش رو ندارم.
نیما سری تکان داد و گفت: تو حوصله اون رو نداری یا اون تحویلت نمیگیره میترسی ضایع شی؟!
و بعد با همان نگاه خیره ادامه داد:
- نترس،حواسش اصلا به ما نیست، با یه دختر دیگه اومده، دارن میرن داخل.
هنوز نگاه خیره‌ی نیما روی دلآرام زوم بود، کم کم داشتم واقعا کنترلم رو از دست می‌دادم با توجه به اتفاقایی که دفعه آخر افتاده بود دلم نمی‌خواست متوجه من بشه، دلآرام خیلی خوب موضعش رو مشخص کرده بود، از من خوشش نمی‌اومد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
به طرفم که چرخید چشمهاش پر از وحشت بودند، نگاهش یک آن رنگ آشنایی گرفت و من از دیدن اون همه ترس توی چشمهاش قلبم فشرده شد، فرصت فکر کردن به این رو نداشتم که ببینم چه مرگم شده که خودم رو بخاطر این دختری که ازم متنفره به خطر انداختم، یا چرا با دیدن ترسش اینقدر دستپاچه شدم، ولی هر چی بود کنترلش دست من نبود که به طرفش نرم، اون هم با دیدن من سریع چرخید تا به سمت من بیاد اما یهو با یه سکندری زمین خورد، حالا کاملا بهش رسیده بودم بدون تلف کردن یک ثانیه بدون گفتن حتی یک کلمه زیر بازوهاش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم و به طرف پله‌ها دویدم اما مهاجم‌ها راهی طبقه دوم بودند، هنگ کرده بودم نگاهم رو چرخوندم، باید دلآرام ازینجا زنده بیرون می‌رفت، به قیمت مرگ خودمم شده نمی‌ذاشتم خار تو پاش بره. یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
یکی از اونا با سوءظن کمتری به سمت ما نزدیکتر شد و گفت:
- دستاتون همونطور بالا باشه.
و خیلی محتاط ما رو کمی تفتیش کرد تا از مسلح نبودن ما مطمئن بشه و بعد گفت:
- حالتون خوبه؟!
اما قبل از اینکه من چیزی بگم رو به دلآرام کرد و گفت:
- خانم شما حالتون خوبه؟
سریع سمت دلآرام چرخیدم خیلی رنگ پریده و متزلزل به نظر می‌رسید، با دست لرزانش پیشونی‌ش رو لمس کرد و سعی کرد چیزی بگه اما انگار کلمات رو پیدا نمی‌کرد، و قبل از اینکه از حال بره گرفته بودمش.

***
دلآرام
نسبت به اطرافم تقریبا هوشیار بودم حداقل اینقدری هوشیار بودم که بفهمم شهریار منو روی بازوهاش بلند کرده و محکم گرفته. من مدت زیادی آمریکا زندگی کرده بودم، اینجوری نبود که بگم تا حالا توی عمرم اسلحه ندیده نبودم یا کسی کنارم شلیک نکرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
تو همین حین کسی که شهریار باهاش اومده بود هم به ما سری زد، می‌شناختمش اما نه اونقدر که باهم حرف زیادی داشته باشیم، کمی موند و بعد رفت، کار تکنسین اورژانس که تموم شد و ما رضایت‌نامه رو امضا کردیم پتو رو که بهش برگردوندم. و وقتی پتو رو از دورم باز کردم تازه فهمیدم هوا خیلی سرده و من پالتو و تموم وسائلم رو همراهم ندارم، متصدی لابی کشته شده بود یعنی اولین کسی که کشته شده بود گویا همون شخص بود. می‌دونستم همه وسائل تا مدت‌ها توقیف بود و خب اینجا یه چیزی که مهم بود این بود که من چجوری باید می‌رفتم خونه. البته چند تا چیز مهم دیگه هم بود، اول اینکه امروز مارال کلی مهمون مهم داشت که دلم نمی‌خواست دوباره من رو مقصر خراب شدن مهمونیش ببینه و ازون مهمتر این بود که من نه پولی داشتم نه تلفنم همراهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
جدی شدم و گفتم:
- ضربان قلبت بالای صد و بیست بود، رنگت مثل گچ شده، انتظار داری اینجوری ببرمت خونه؟ پدرت چی میگه به من؟
نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- من خوبم، و الان فقط میخوام برم خونه.
جلوی کلینیک خصوصی دکتر کایا ایستادم به عقب برگشتم و گفتم:
- اینجا برای وقت کشتن بهترین جاس، دلت می‌خواد اینجوری بری خونه و فامیلای مارال رو ببینی؟!
لبش رو از تو گاز گرفت و چیزی نگفت، قول میدم که این یکی رو یادش نبود کمربندم رو باز کردم و گفتم:
- من میرم یه چیزی بیارم که باهاش راحت باشی.
با یه نگاه پکر و وراندازم کرد و هیچی نگفت احساس می‌کردم ازینکه نمیتونه چیزی بگه و حق با منه به شدت شاکیه.
وارد لابی شدم و به سمت‌پذیدش رفتم، مسئول پذیرش با روی باز بهم خوش آمد گفت، اینجا یه کلینیک گرون بود که خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
تو سالن انتظار منتظر بودم تا سرم دلآرام تموم بشه، از اینکه ازم خواسته بود اتاق رو ترک کنم واقعا دلخور بودم، لعنت به من اگه دوباره تو روی این دختر نگاه کنم، اصلا به جهنم که غش کرده بود، باید همونجا وسط اون بلبشو تو اون سرما ولش می‌کردم می‌رفتم پی کارم؛ البته بازم داشتم حرف مفت میزدم چون حتی به قیمت جونمم تموم میشد محال بود اونجا رهاش کنم، گوشی‌م رو درآوردم و پنیک اتک رو تو گوگل سرچ کردم، هر چی بیشتر درباره‌ش می‌خوندم عصبی‌تر می‌شدم. اینکه دلآرام با این مشکل دست و پنجه نرم میکرد باعث میشد قلبم فشرده بشه، پس دلیل اونهمه اضطرابش این بود، تو این فکرها بودم که متوجه بحث بین متصدی پذیرش و یه دختر جوون شدم، دختره پشتش به من بود اما سرو وضع درستی نداشت، موهای بلند طلایی رنگش تا وسطای کمرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
29/7/22
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,013
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
واقعا برام اهمیتی نداشت که چی پشت سرم بگن اما خب من اینجا زندگی نمی‌کردم و بعد از من این بابا بود که باید جواب همه رو می‌داد، اینکه چرا دخترش و خواهرزاده‌ش جدا از هم کلینیک رو ترک کردن!
هنوز با چشمهای تیره‌ش زل زده بود بهم، بی اختیار گفتم:
- میشه به من زل نزنی؟
منقبض شدن فکش رو دیدم، من آدم مردم آزاری نبودم که از تحقیر و آزار دیگران لذت ببرم اما خب اون باید اینکه من ازش اصلا خوشم نمیاد رو درک می‌کرد. صاف ایستاد و دستی به یقه‌ش کشید و چیزی نگفت و به سمت در خروجی حرکت کرد. رفت تا ماشینش رو بیاره جلوی در اورژانس، وقتی از لابی خارج شد نظرم به دختری که داشت باهاش حرف میزد جلب شد و وقتی به سمتش نگاه کردم متوجه شدم داره نگاهم می‌کنه، آرایش غلیظی داشت که اصلا نمی‌ذاشت بفهمم زیر اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا