- ارسالیها
- 1,890
- پسندها
- 4,410
- امتیازها
- 22,673
- مدالها
- 23
- نویسنده موضوع
- #81
قدمهایش لرزان شده بود، نای راه رفتن نداشت به سمت تخت رفت. بیقرار شده بود یاد آوری داستان برایش آسان نبود. آدم خوبی هم نبود که کسی برایش دلبسوزاند، آریا آرامتر ادامه داد:
- بعد که آرتمیس وارد سازمان شد، دلیلش رو نمیدونم، نمیدونم چرا ولی وارد سازمان شد، وقتی رینا گفت که اون دختر خودمونه طاقت نیاوردم بعد از اون هم آرمین پلیس بود و محموله رو گرفته بود باید میمرد. بهش گفتم باید دو نفر بکشه نمیدونست اون آدمها پدر و مادرش هستن بعداً فهمید.
آرتا از جایش بلند شد و مشت محکمی به آریا زد و گفت:
- آریا خیلی پست و وقیحی! چطور تونستی زندگی یک دختر رو به این آسونی از بین ببری و با احساساتش بازی کنی؟! چرا واقعیت رو بهش نگفتی؟!
آریا بلند شد و بلند فریاد زد:
- میگفتم...
- بعد که آرتمیس وارد سازمان شد، دلیلش رو نمیدونم، نمیدونم چرا ولی وارد سازمان شد، وقتی رینا گفت که اون دختر خودمونه طاقت نیاوردم بعد از اون هم آرمین پلیس بود و محموله رو گرفته بود باید میمرد. بهش گفتم باید دو نفر بکشه نمیدونست اون آدمها پدر و مادرش هستن بعداً فهمید.
آرتا از جایش بلند شد و مشت محکمی به آریا زد و گفت:
- آریا خیلی پست و وقیحی! چطور تونستی زندگی یک دختر رو به این آسونی از بین ببری و با احساساتش بازی کنی؟! چرا واقعیت رو بهش نگفتی؟!
آریا بلند شد و بلند فریاد زد:
- میگفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.