متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,920
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #81
قدم‌هایش لرزان شده بود، نای راه رفتن نداشت به سمت تخت رفت. بی‌قرار شده بود یاد آوری داستان برایش آسان نبود. آدم خوبی هم نبود که کسی برایش دلبسوزاند، آریا آرام‌تر ادامه داد:
- بعد که آرتمیس وارد سازمان شد، دلیلش رو نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا ولی وارد سازمان شد، وقتی رینا گفت که اون دختر خودمونه طاقت نیاوردم بعد از اون هم آرمین پلیس بود و محموله رو گرفته بود باید میمرد. بهش گفتم باید دو نفر بکشه نمی‌دونست اون آدم‌ها پدر و مادرش هستن بعداً فهمید.
آرتا از جایش بلند شد و مشت محکمی به آریا زد و گفت:
- آریا خیلی پست و وقیحی! چطور تونستی زندگی یک دختر رو به این آسونی از بین ببری و با احساساتش بازی کنی؟! چرا واقعیت رو بهش نگفتی؟!
آریا بلند شد و بلند فریاد زد:
- می‌گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #82
به زمین چشم دوختم. دو سال آزگار کسی از خانواده‌ام چیزی نگفت! حدود ۲۲ سال حس این که پدری دیگر داشته باشم را نکرده بودم. به صندلی تکیه می‌دهم و آرام اشک ‌می‌ریزم. صدای گرفته‌ام را به گوش می‌کشم و بلند فریاد می‌زنم. چشمان نگران آرتا به چشمانم خطور می‌کند. نمی‌توانستم باور کنم. آریا همانی که از متنفر بودم پدر من است؟! پدر واقعی من؟! این را چگونه باور کنم؟! من خانواده‌ای نمی‌خواهم، من نمی‌خواهم با غم او هم کنار بیاییم. نمی‌خواهم دوباره کوهی از درد رو شونه‌هایم بشیند. نمی‌خواهم درد را بیشتر لمس کنم... آرتا با صدای نگران و لرزان اسمم را صدا می‌زند و نایی برای جواب دادن به او ندارم. چرا باید این را به من می‌گفت؟! چرا باید می‌فهمیدم؟! چرا مثل یک راز پنهان نماند؟! چرا من از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #83
چقدر مهربان است، کاش من نیز همانند او بودم، کاش می‌توانستم دوباره خوب باشم، کاش می‌توانستم دوباره آدمی باشم که خوب بود. روی مبل می‌نشینم و به زندگی خود افسوس می‌خورم و غبطه می‌خورم برای زنده ماندن، برای نفس کشیدن، برای همه چیز‌ها! سرم را روی پای آرتا می‌گذارم و آرام اشک می‌ریزم. دست نوازشگر او که آرامش را در وجودم تزریق می‌کرد. آرام شدم و نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم.
***
چشمانم را آرام باز کردم و دست آرتا را روی بازوی خود دیدم. به ساعت نگاهی انداختم ساعت چهار بود و وقت رفتن بود یک ساعت دیر کرده بودم. درد شدیدی در دستم احساس کردم به دستم نگاهی انداختم. پانسمان شده بود به آینه نگاهی انداختم، خورده شیشه‌هایی که بر روی زمین پخش شده بود. از جایم بلند شدم و به سمت حمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #84
پشت شیشه ایستادم، به اسلحه نگاهی انداختم. تلخندی زدم و اسلحه را در دست گرفتم. با دردی که در دستم پیچید گرفتن اسلحه را برایم سخت‌تر کرده بود. دوست دارم یک گلوله در مغزم خالی کنم؛ اما باید انتقامم را از اویی که زندگی‌ام را به گند کشیده است بگیرم. اسلحه را در دست فشار دادم و تیری شلیک کردم. صدای مراد که از دم گوشم شنیده می‌شد، اعصابم را خورد می‌کرد. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهی انداختم، همراه یک لبخندی که روی لبانش نقش بست بود گفت:
- این همون آرتمیس قبل نیست. بگو چته.
اسلحه را میان دو ابرو‌اش قرار دادم. اخمی کوچکی در رخسارش پدید آمد. نگاهم را به سمت آرتا چرخاندم، یاد حرف‌های دیروزش افتادم. پدرم...! چند سال با عذاب وجدان این که پدرم را کشته‌ام نمی‌توانم زندگی کنم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #85
بی‌توجه به بیرون خیره شدم و لب زدم:
- هر جور می‌خوای انتقام بگیر به من مربوط نیست.
آرتا دستم را گرفت و به سمت خود کشید و لب زد:
- آرتمیس وقتی میگم کمکت می‌کنم یعنی کمکت می‌کنم، شنیدی؟
به چشمانش خیره می‌شوم و نگاهش می‌کنم، نفس می‌کشم، آری او را نفس می‌کشم، من در این زندگی جایی برای عاشق شدن ندارم، دستم را از چنگالش بیرون می‌کشم و لب می‌زنم:
- آرتا من کاری با تو ندارم، من... من.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آرام لب زد:
- آرتمیس من حس ترحمی بهت ندارم، فقط می‌خوام کمکت کنم همین.
نفسی می‌کشم و به سمت کمد لباس‌هایم می‌روم، وسایل مورد نیاز را جمع می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و به سمت مراد قدمی می‌گذارم.
***
به سمت ماشین‌ها قدم می‌گذارم و آریا را می‌بینم، نفرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #86
باشه‌ای زیر لب زمزمه کردم و از سازمان خارج شدیم. هر کس به سمت ماشین خود رفت. مراد به سمتم آمد و نگاهش را دقیق‌تر کرد و گفت:
- اگه موفق نشید چی؟
لبخندی برای تمسخر زدم و لب زدم:
- پس دفعه آخری میشه که باهات حرف می‌زنم.
احساس کردم غمی در چشمانش پدید آمد. نگاهم را گرفتم و سوار ماشین شدم.
***
نگاهم را در سنگاپور چرخاندم. این‌جا کجا بود آمدیم؟ وارد خانه کوچک شدیم. کودکان سیاه پوستی از خانه خارج می‌شدند. اخمی کردم و قهقهه‌ی آرتا را که شنیدم عصبی‌تر شدم. به سمتش برگشتم و با اخم نگاهش کردم. با همان لحن عصبی خود و اخم خود لب زدم:
- برای چی می‌خندی؟!
قهقهه‌اش را بیشتر سر داد و نگاهم کرد. کاش من نیز می‌توانستم بی‌‌ترس بخندم و قهقهه‌ای سر دهم. بی‌توجه به او به سمت مردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #87
به لیوان نگاهی انداختم. گوشه‌ای شکسته بود، رنگش را که دیدم از هر چه بود سیر شدم. از جایم بلند شدم و اخمم را بیشتر کردم. از اتاق خارج شدم. با صدای آرتا برگشتم:
- کجا میری؟
پوفی کشیدم و بیخیال به او به راهم ادامه دادم. با دیدن دانیال به سمتش قدم برداشتم و کنارش ایستادم. پکی به سیگارش زد و تا مرا دید سیگارش را زیر پا له کرد و لبخندی زد و گفت:
- چیزی شده؟
نگاهی به ماشینش انداختم و گفتم:
- ماشین می‌خوام.
می‌خواست حرف بزند اما حرفش را قطع کردم و لب زدم:
- باشه بهش خبر بده.
گوشی را در دست گرفت و مشغول حرف زدن شد. در این شهر شب زود فرا می‌رسید یا کلا این کشور مشکل دارد؟ کشور‌های زیادی را زیر سایه سازمان گشته بودم و همیشه از این کشور متنفر بودم. امیدوارم هیچ وقت پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #88
هردو به من اتاق رفتند و بعد از گذشت چند ثانیه از اتاق خارج شدند. سوییچ را دادم و به سمت در خروجی رفتند. رو به آزار کردم و با یک لبخند گفتم:
- آراز تو، باید مناطقی که مشخص شده رو ببینی، ببین می‌تونی یک راه فرعی پیدا کنی.
آراز روی مبل نشست و مشغول شد. می‌دانستم اذیت می‌شود، اما تقصیر خودش و کوتاهی‌اش بود. شده بود کسی که می‌ترسید، نه کسی دوست داشت. آرتا نزدیک شد و ضربه‌ای به شانه‌ام زد. به پشت سرم نگاهی انداختم و گفت:
- پس من و تو چی؟
لبخندی زدم و دست به سینه نگاهش کردم و لب زدم:
- ما دو تا هم باید دزدگیر‌ها رو غیر فعال کنیم و تاج رو همراه الماسش رو بیاریم.
اخمی کرد و گفت:
- رمز در به اون بزرگی رو کی غیر فعال کنه؟
روی مبل نشستم و به دریچه‌ای که درست از بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #89
دوست داشتم کنارش آرام شوم. بی‌اختیار ایستادم خود را در آغوشش پرت کردم. بوی عطر تلخش را به ریه‌هایم کشیدم. با صداهای اطراف قهر کردم تا صدای او را تنها گوش دهم. با تمامی دستان مردانی می‌توانند آرامش را به افراد هدیه دهند را ترک کردم تا آرامش آغوش او را داشته باشم. دستانش را آرام بلند کرد و دور کمرم حلقه کرد. بوسه‌ای روی موهایم زد و دستش را روی موهایم کشید. نمی‌دانم چقدر در آغوشش مانده بودم؛ اما آرام شده بودم، آرامش داشتم. خود را از آغوشش بیرون کشیدم و نگاهش کردم. تشکری کردم و به سمت اتاق رفتم. می‌خواستم بخوابم طولانی، همیشگی اما نمی‌شد، نمی‌توانستم. سرم را زمین گذاشتم و خود را همانند یک جنین در آغوش کشیدم و چشمانم را بستم.
***
«راوی»
سردش بود و به خود می‌لرزید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #90
آرتا به سمت آراز برگشت و اخم کوچکی کرد و گفت:
- داشت کابوس می‌دید.
آراز دستش را روی یقه‌ی آرتا گذاشت و او را از روی تخت بلند کرد. عصبانیتش شدت یافته بود، با صدای بلندی غرید:
- تو، توی اتاق چه غلطی می‌کردی؟!
آرتمیس زانوهای خود را در آغوش کشید و سرش را روی زانوهای خود گذاشت. آراز مشت محکمی به آرتا زد. آرتا خون گوشه لبش را پاک کرد و دستش را مشت کرد تا به صورت آراز ضربه‌ای بزند تا دستش را بلند کرد آرتمیس روبه‌روی آرتا قرار گرفت. دست مشت شده است را پایین آورد و از اتاق خارج شد. آرتمیس به سمت آراز برگشت و سیلی محکمی به آراز زد و بلند غرید:
- به تو هیچ ربطی نداره آزار، حواست باشه برای دعوا ما این‌جا نیومدییم.
بلندتر از آن فریاد کشید:
- شنیدی؟!
آراز از اتاق خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا