متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | حامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 153
  • بازدیدها 6,983
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
اشوان رو به آری با شیطنت گفت:
- منتظر جوابت هستن عروس خانوم.
آریانا سر زیر انداخت و با کمی مکث گفت:
- هر چی بابا بگه.
بابا با لبخند و تحسین نگاهش کرد و نگاه پر رضایتی به دانیال انداخت و گفت:
- اگه آقاجون موافق من حرفی ندارم.
آقاجون لبخند رضایت بخشی زد و رو به آریانا و دانیال با گرمی و محبت همیشگی‌اش گفت:
- مبارکِ.
اشوان دستش رو جلوی دهنش گرفت و مثل خانوما کل زد کلاً توی فامیل ما اشوان معرف به کل زن بود.
به سمت اشکان با ناز و رقص میره و وسط دست اشکان رو گرفت و مثل عروس و داماد می‌رقصن. یعنی فقط اونجا ه اشوان نقش فروش رو بازی می‌کنه و خم شد روی دست اشکان و اشکان هم دستش رو برداشت و با کله خورد زمین و خنده‌ی جمع بلند شد. ترنم که رسماً بخش زمین شد و منم که کنارش بودم هی لباسم رو می‌کشید یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
- جای قشنگیه!
بلند شد و خواست بره که دستم رو روی مچ دستش گذاشتم که خیلی سریع واکنش نشون داد و دستش رو با ضرب عقب کشید و با اخم شدید گفت:
- به من دست نزن‌.
ابرویی بالا انداختم و دستم رو به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:
- خیله‌خب...اوممم...نظرت چیه قدم بزنیم.
و بعد حرفم بلند شدم نگاهی به سر تا پام انداخت و بعد با چندشی رو ازم گرفت. مردک عوضی!
فرهاد: ترجیح میدم جایی باشم که چشمم بهت نیفته‌.
سری تکون دا و دست‌هام رو درهم قلاب کردم و گفتم:
- مرسی از ابراز احساساتت.
با اخم سمتم برگشت با دست‌های قفل شد روی بالا‌تنه‌ش با لحن نه چندان دوستانه‌ای گفت:
- چی می‌خوای؟
لبم رو کج کردم و دستم رو از هم باز کردم و گفتم:
- هیچی.
ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:
- پس چرا پیش منی؟
لبخندی زدم و دست‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
از دویدن زیاد نفس‌‌نفس می‌زدم. این که از هر چی سرحالِ سرحال‌ترِ. روی نیمکت نشستم و حالم که جا اومد بلند شدم و با قدم‌های آروم به سمت داخل راه افتادم. به سمت اتاقی که داشتم رفتم و وسایلم رو داخل کمد گذاشتم و نیم ساعتی طول کشید و مغنه‌ام رو دوباره سرم کرد که تقه‌ای به در خورد همون‌طوری موندم یعنی کی می‌تونه باشه؟
- بله؟
صدای یکی از همکارای خانومم بلند شد.
- خانوم ابراهیمی می‌تونم بیام داخل؟
نگاهی توی آینه انداختم و با مشغول شدن با مغنه‌ام گفتم:
- آره بیا.
صدای پایین رفتن دستگیره و بعد هم باز شدنش اومد. مغنه‌ام رو درست کردم و نگاهی توی آینه به خودم انداختم و برگشتم سمت همون خانوم همکار.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم عزیزم؟
لبخندی زد و گفت:
- جانت سلامت گل! رئیس بیمارستان می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
بعد از ناهار به سمت اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم و از توی پنجره به بیرون خیره شدم.
***
یه گوشه نشسته بود و عمیق توی فکر بود نباید انقدر گوشه گیر باشه. هر چند من رو حرص میده ولی باید تحملم رو بالا ببرم. پوفی کشیدم و با صاف کردن مغنه‌ام و یادداشت بعضی از کارهای امروز از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی قدم برداشتم و حینی که کنار یک دختر و پسر جوون که انکار برای دیدن یکی از اقوامشان اینجا اومده بودن، می‌گذشتم سلام کردن و با گرمی و لبخند همیشگی گفتارم جوابشون رو دادم و از در خارج شدم.
به سمتش رفتم. انقدر توی فکر بود که متوجهم نشه و با فاصله نشستم و گفتم:
- تو فکری؟
با صدام چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و انگار که از اون خلسه‌ای که توش بود بیرونش کشیدم و حالا کمی عصبی و کلافه‌اس و این از حرکات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
شام امشب رو دوباره به خوردش دادم و بعد خودم رفتم شام خوردم و ساعت ده از اتاقش خارج شدم و الان هم ساعت دوازده و خواب به چشم‌هام نمیاد.
حوصله‌ام هم زیاد سر رفته بود له بهونه‌ی چک کردن بلند شدم و این‌بار یه شال آبی نفتی سر کردم به جای مغنه و از اتاق خارج شدم و تقریبا از بی‌حوصلگی پاهام رو دنبال خودم می‌کشیدم.
تقه‌ای به در زدم مثل همیشه جواب نمی‌داد دستگیره در رو به سمت پایین کشیدم و با باز شدن که صدای کوتاهی ایجاد کرد در رو به سمت داخل هل دادم و وارد شدم. برای این‌که این بیمارستان رو بی‌روح جلوه ندن از گل و گیاه و وسایل ورزشی و کاغذ دیواری و برچسب‌های که به شیشه‌های پنجره زده شده و محیط جالبیِ اما حیف که هنوز اون بی‌روحی کمی حس می‌شود و این یک پوئن مثبت برای افزایش روحیه افراد در اینجا هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
یه هفته پر از حرص خوردن گذشت. فرهاد فکر نمی‌کردم انقدر شیطون باشه توی این یه هفته رئیس بیمارستان طبق صلاح دید و که چیز غیرشرعی هم نباشه یه محرمیت بینمون خوند تا کوچک‌ترین برخوردهامون با گناه همراه نباشه.
فرهاد مخالفتی نکرد چون باید سه ماه تحملم می‌کرد و مثل این‌که خودش هم از این وضع خوشش نمیاد. منم که فقط نگران این بودم کسی بفهمه خصوصاً بابام که اگه بفهمه خونم رو می‌ریزه؛ اما واقعاً لازم بود چون همش باید به زور کارهای فرهاد رو بهش می‌گفتم انجام بده.
چند روزی رو مرخصی گرفتم تا برم خونه کمک آری چون قرار دانی بیاد خواستگاریش.
بعد از خداحافظی از فرهاد و تاکید بعضی چیزها. از بیمارستان بیرون زدم و سوار تاکسی‌ای که خبر کردم شدم و بعد دادن آدرس تکیه‌ام رو به پشتی صندلی دادم. به پیشنهاد خودِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
اصلا آغوشش معنی خودِ امنیت، زندگی اینکه بهت میگه من مثل یه کوه حتی اگه یه دنیا هم پست بزنن من تا آخرش پشتتم و حمایتت می‌کنم.
به ناگه این حس آرامش رو با حس آرامش در کنار فرهاد مقایسه کردم فرق می‌کرد ولی هر دوش آرومم می‌کرد. یکی آغوش و جنس پدرانه و دیگری...!
سعی کردم از آغوش پدرم نهایت لذت و آرامش رو ببرم.
سر بلند کردم و نگاهی به چهره‌ی جذاب مردونه‌ی بابا انداختم با وجود سنش اما باز هم جذاب بود و هر کی ندونه من و آری خوب می‌دونیم که غم معشوقه‌ پیرش کرد و اون تاز موهاش برای همونه. اما دیگه واقعا فایده نداره من خاطرات مادرم رو خوندم. پدرم به ناحق قضاوت کرد و باعث شد کسی که دوسش داره رو از دست بده.
گونه‌ی بابا رو بوسیدم.
بابا: بلندشو بریم ناهار...آریانا گفت چیزی نخوردی!
- باشه شما برین من دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
آری و غزاله توی آشپزخونه بودند و غذا درست می‌کرند. صدای زنگ موبایلی که روی میز روبه‌رکی کاناپه‌ی کرم بود، توجهم رو جلب می‌کرد. ناخواسته و بدون ایجاد سر و صدایی قدم‌هام رو به اون سمت کج کردم.
که صدای زنگ هم قطع شد. با دیدن گوشی غزاله نتونستم کنجکاویم رو کنار بزنم. یه نگاه به آشپزخونه غزاله و آری سخت مشغول کار و حرف بودن و توجهی به اطراف نداشتند. خم شدم و موبایل رو از روی میز برداشتم. دست روی دکمه‌ی روشن خاموش گذاشتم و صحفه روشن شد. اولین چیزی که دیدم یک تماس از دست رفته از فردی بود که اسمش رو به ترکی عشقم سیو کرده بود.
نگاه دقیقی انداختم. می‌دونم کارم غلطه اما می‌دونم بعداً کنجکاوی و فضولی یقه‌ام رو می‌گیره.
یه نگاه به آشپزخونه انداختم و صفحهٔ گوشی رو پایین آوردم. یه پیام هم از طرف همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
تم آشپزخونه قهوه‌ای روشن با سفید که تضاد و زیبایی خیره کننده‌ای داشت، بود.
یکی از اتاق تم مشکی قرمز و سفیدی داره که واقعا قشنگ و جذابه. یکی دیگه از اتاق‌ها هم تم صورتی بنفش داره و در کل دوسش داشتم و خودم تزئینشون کردم کار رنگ و بقیه چیزا هم با خودم بود. خونه‌ای که مستقل بودنم رو نشون می‌داد و از همه مهم‌تر این بود که مال من بود. هیچ‌کسی کمکی نکرد. کل دیزاینش رو خودم با سلیقه‌ی خودم انجام داده بودم و چی بالاتر از این.
اتاق دومی بچگونه بود و عروسک‌های زیادی به سقف و دیوارهاش وصل بود. اصلا این اتاق یادم می‌ندازه هنوز که هنوزِ نیاز دارم تا بزرگ بشم. به قول بابا بزرگ شدن به بالا رفتن سن نیست.
یاد روزی که فقط پنج سالم بود که مامان ترکمون کرد به بابا خ**یا*نت کرد نموند پای ما حداقل... حالم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
بعد از تعویض لباس‌هام به کمک آری رفتم که غزاله هم بود البته که من فقط نگاه می‌کردم. نمی‌دونم چرا انقدر از غزاله بیزار بودم. بیخیال از آشپزخونه زدم بیرون هنوز وقت داشتم تا مهمون‌ها برسن.
نمی‌دونم چرا دلم انگار یه چی کم داشت. اصلاً انگار یه چی از وجودم کمه که انقدر بی‌حوصله‌م. نمی‌دونم؛ اما اینو می‌دونم بدجور دلتنگم. آخ خدا چه مرگمه؟ اسکل شدم رفت...عاشقی رو کم داشتیم که اونم گرفتارش شدیم.
به سمت گوشیم رفتم و روی صندلی چوبی پایه‌ اسکی که عقب و جلو می‌شد نشستم. همزمان با تکون خوردن وارد صفحه چت با فرهاد شدم. قبل از اینکه پشیمون بشم اس دادم.
- فرهاد!
کمی گذشت در حد دو دقیقه که آنلاین شد و من موندم تپش قلبم چی میگه این وسط.
خوند و نوشت:
- بله پیشی کوچولو؟
با کمی مکث جواب دادم.
- می‌شه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا