متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,509
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
نگاه خیره و مصر ستایش و ابروهای نازک در هم پیچیده‌اش و اینطور سؤال پیچ کردنش، او را یاد چیزی انداخت. یاد کابوس‌های فراموش شده‌اش، یاد آن مردهایی که در آن روز گرم به سمت ماشینشان آمده بودند و جلوی چشمان گردش پدر عزیزش را کشته بودند. هنوز آن لحظه‌ی شوم و آن چهره‌های ترسناک محو و تار باعث وحشتش می‌شد. درست مثل اینکه همین الآن این اتفاق برایش افتاده باشد. دست به یقه‌ی اسکی بافتش برد؛ خاطرات چنگی به گلویش شده بودند و او را بی‌رحمانه خفه می‌کردند. ستایش لحظه‌ای او را از آن لحظات بیرون کشید:
- طوری شده؟
نگاه ستایش با دقت زیاد به او بود و با کنجکاوی تک‌تک حرکاتش را زیر نظر داشت. نگاه حامد سرگردان در اطراف چرخید. آسمان ناگهان تیره و تار شده بود و پارک تهی از آدم. سنگ‌فرش زیر پایش هم سیاه شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
به‌قدری در این افکار غرق شده بود که فراموش کرده بود از آخرین باری که از اوضاع مهدی باخبر شده بود، چقدر می‌گذشت.
بالأخره دل را به دریا زد و شماره‌ی یازده رقمی ستایش را گرفت و منتظر ماند. آوای انتظار صدای یک خواننده‌ی مشهور بود که اسمش را به خاطر نداشت و چیزی درباره‌ی «بی تو سقف زندگی سیاه است» می‌خواند. طولی نکشید که صدای ظریفی حرف خواننده را قطع کرد:
- بله، بفرمائید!
- خانم افخم من باید همین حالا شما رو ببینم.
ستایش با جدیت پرسید:
- ببخشید شما؟
حامد نگاهش را به درخت نخل میان باغچه‌شان داد و دستی به پشت سرش کشید:
- من ادیب هستم، حامد ادیب!
صدای ستایش بشاش به گوشش رسید:
- سلام آقای ادیب! حالتون خوبه؟
حامد خجالت‌زده از بی‌ادبی‌اش پشت سرش را دستی کشید و موهای صاف سیاهش را بهم ریخت:
- سلام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
بعد به خودش بدوبیراه گفت که چطور خودش احوال او را نگرفته بود! شماره‌ی مهدی را گرفت. هر چقدر صبر کرد صدای بوق‌های مکرر سرانجام به صدای مهدی ختم نشد. دوباره و سه‌باره شماره گرفت و بعد دلشوره‌ای که مدتی بود فراموشش کرده بود، به جانش افتاد. صدای درب خانه نگاهش را از گوشی‌اش گرفت و او را از فشردن آیکون سبز منصرف کرد. در را باز کرد و نگاهش به فربد افتاد که خودش را در میان کاپشن بادی‌ سیاهش محکم بغل گرفته بود. فربد با تنه‌ای او را کنار زد و غرغرکنان مقابل چشمان ریز از نگرانی‌اش وارد خانه شد:
- چقدر هوا سرده! خیر نبینی منو الکی کاشتی! لابد چایم نداری؟ تو چی داری که اینو داشته باشی؟
حامد پشت سرش گام‌های تند برمی‌داشت. فربد مستقیم به آشپزخانه رفت. هوای گرم داخل تازه به او یادآوری کرده بود که هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
بی‌خبری از مهدی؟ پدرش؟ یا گذشته‌ی تلخش؟ پدرش ذهنش را مشغول کرده بود؛ اما نه به اندازه‌ی نگرانی برای حال مهدی. چشم‌هایش را باز کرد و پیشانی‌اش را از روی تلفن برداشت. موهایش را با دست صاف کرد و دمی گرفت و با گام‌هایی محکم به سمت پارک برگشت. نگاهش به سر در پارک افتاد که روی آن با کلمات سرخ‌ رنگ و رو رفته‌ای نوشته بود «پارک لاله». دست در جیب شلوار کتان سیاهش برد و وارد شد. نگاهش از زمین چمنی به درختان و بوته‌ها کشید و بعد به خورشید کم‌سوی بین ابرهای تیره‌ی بالای سرش رسید. آهی ناخواسته کشید و قدم بر روی مسیر سنگ‌فرش مقابلش گذاشت. هوا به شدت سرد بود و بخار دهانش با هر دم و بازدمش جلوی دیدگانش می‌آمد. پارک خلوت و بدون حتی یک بازدیدکننده سرمای تنش را تشدید می‌کرد. دستش را از جیب شلوار کتانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
سکوت کرد و نگاه معنادارش را به حامد دوخت. حامد که متوجه ربط این داستان با مرگ پدرش نمی‌شد. ابروهایش را بیشتر در هم کشید و تکیه‌اش را به یک پایش داد تا ستایش ادامه دهد:
- ما یه راننده هم داشتیم که با پدر و عموهام بزرگ شده بود؛ یعنی یه جورایی عموی دیگه‌م بود. درمورد ما از برادرت پرسیدی؟
سؤال بی‌مقدمه‌اش حامد را گیج کرد. در جایش تکانی خورد و نگاه کوتاهی به درختان نم‌زده‌ی آکالاتوس اطرافشان انداخت:
- نه، نپرسیدم.
وقتی نگاه جدی ستایش را دید که منتظر توضیحی است، ادامه داد:
- برای کاری رفته، در دسترس نبود. داشتین توضیح می‌دادین!
ستایش گوشه‌ی شال کرم‌رنگش را که به آرامی از دور گردنش باز شده بود، دور گردنش مرتب کرد و چین ظریف بین ابروهایش، عمیق شد. دمی از هوای سرد پارک گرفت:
- خیلی سخته که بخوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
دیدن واکنش عجیب حامد، ستایش را دستپاچه کرد. دستش به روی بند کوله‌اش شل شد و ابروهایش با بغضی بدشگون در هم رفتند. گیج شده بود و نمی‌دانست حامد چرا می‌خندید! کمی بعد حامد با چند تک سرفه کوتاه، خنده‌اش را تمام کرد. جلوی دهانش را با مشتش گرفت و کنایه زد:
- شما یا بازیگرید و یا دارید سعی می‌کنید به من بخندید! موضوع نگاره نه؟
دندان‌های ستایش از حرص و عصبانیت بهم قفل شد. چندتا نفس عمیق کشید و بعد کوله‌اش را از روی شانه‌اش پایین کشید. نگاه حامد، حرکات از روی حرصش را می‌کاوید. ستایش مصمم درون کوله‌اش را جست‌وجو می‌کرد. سرانجام چند قطعه عکس را بیرون کشید و آن‌ها را مقابل چشمان خیره و سیاه حامد گرفت و با عصبانیت پرخاش کرد:
- بگیر! این عکس چهارسالگیته. من در این مورد هیچوقت شوخی نمی‌کنم!
ستایش حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
صورت برافروخته‌اش هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و جاروبش را محکم‌تر به روی زمین می‌کشید و غرغرهایش شدت می‌گرفت و بعضی وقت‌ها کاملاً غرهایش نامفهموم می‌شد. او از این روزها بدش می‌آمد. به‌شدت کسل کننده بود و اگر اعتراض می‌کرد، تودهنی می‌خورد. دائم با خودش موقع بازی تکرار می‌کرد «کاش بابا بیاد»! اگر بابا می‌آمد همه چیز درست می‌شد؛ ولی مثل این‌که قرار نبود دیگر بیاید. صدای موسیقی خشک برخورد لبه‌ی جاروب با موزاییک‌های آب نخورده و غرغرهای مادرش تنها صداهایی بودند که سکوت سنگین حیاط را می‌شکستند. بعد صدای چرخش کلید در قفل درب حیاط هم اضافه شد. مادرش کمی قدش را بالا گرفت و دست از کارش کشید و هر دو به درب حیاط خیره شدند. وقتی درب باز شد و صورت پدرش را دید با خوشحالی جیغی کشید و به سمتش دوید؛ ولی بین راه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
حنانه جاروب را که تا آن لحظه میان مشتش بود محکم به زمین زد:
- بله که خریدی؟ اون همه پول‌ رو واسه چی گرفتی پس؟ برو اصلاً نخواستیم، برو بندازش رو ننه باباش.
اسماعیل با دست راستش به کف دست چپش چند ضربه زد:
- به ولله می‌کشنش! فکر کردی می‌ذارن نفس بکشه؟ مگه مسلمون نیستی زن؟ دلت نمی‌سوزه؟ تو که داری واسه حامد مادری می‌کنی، یه دستیم به سر این بکش!
حامد به چهار‌چوب درب حال تکیه زده و بدخلق به بحث عجیب آن‌ها گوش می‌داد. ناگهان مادر آرام و مهربانش دستش را به صورتش گرفته و روی زمین نشست و به گریه افتاد. با صدایی لرزان از گریه به ناله افتاد:
- الهی ذلیل شی که منو به این روز انداختی! به فکر خودت نیستی، به فکر من و این طفل معصوم باش، پس‌فردا با مأمور بیان دم درت چی داری بگی؟
اسماعیل هم کنارش، زانوهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
همیشه از مهدی بدش می‌آمد؛ اول به این خاطر که هر چقدر دور از چشم پدر و مادرش، مهدی را کتک می‌زد و به او بد و بیراه می‌گفت، حرفی نمی‌زد و نگاه سردش را کوتاه نمی‌کرد. دوم اینکه مهدی کلاً هیچ کاری نمی‌کرد و باز هم پدر و مادرش او را دوست داشتند. بعدها می‌دید که مهدی از پیش مادرش جُم نمی‌خورد و همه‌جا دنبال او می‌رفت و کم‌کم در کارهای خانه به او کمک می‌کرد. بعضی وقت‌ها کنار حامد می‌نشست و با تلویزیون سیاه و سفیدشان برنامه می‌دید که آن‌ هم با بد و بیراه‌های خودش به روی مهدی حرام می‌شد.
بعد از اینکه پدرش را جلوی چشمانش کشتند، مهدی همدم دردهایش شد. کنارش می‌نشست و هر چقدر دست و پا می‌زد و جیغ می‌کشید، نه خسته می‌شد و نه می‌رفت. خیلی وقت‌ها هم او را کتک می‌زد؛ ولی باز از محبت دست‌هایش کم نمی‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
در اتاق به آرامی باز شد و فربد با چشم‌هایی سرخ و خواب‌زده در چهارچوب در نمایان شد. نگاه پف کرده و خمارش در اتاق گشت و تا به حامد رسید، چشم‌هایش گرد و متحیر شد. با دهانی باز به حامد که مثل بچه‌ها هق‌هق می‌کرد و اشک می‌ریخت زل زد. آهسته جلو آمد و کنارش روی زانو نشست:
- چی شده؟ واسه چی اینجوری می‌کنی؟
حامد همان‌طور که دست‌هایش به دور زانوهایش حلقه شده بود، گهواره‌وار عقب و جلو می‌رفت و هق می‌زد، نالید:
- فربد اگه مهدی بره چیکار کنم؟ اگه ولم کنه چیکار کنم؟
ترس در نگاه گرد قهوه‌ای فربد نشست، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و او را تکان کوتاهی داد:
- خره این چه حرفیه می‌زنی؟ مهدی طوریش شده؟ می‌رفتی خوب بودی که؟ چیزی شده؟ بگو با هم درستش می‌کنیم!
حامد مثل بچه‌ای بی‌پناه شده بود، نگاه اشکین پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا