- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
نگاه خیره و مصر ستایش و ابروهای نازک در هم پیچیدهاش و اینطور سؤال پیچ کردنش، او را یاد چیزی انداخت. یاد کابوسهای فراموش شدهاش، یاد آن مردهایی که در آن روز گرم به سمت ماشینشان آمده بودند و جلوی چشمان گردش پدر عزیزش را کشته بودند. هنوز آن لحظهی شوم و آن چهرههای ترسناک محو و تار باعث وحشتش میشد. درست مثل اینکه همین الآن این اتفاق برایش افتاده باشد. دست به یقهی اسکی بافتش برد؛ خاطرات چنگی به گلویش شده بودند و او را بیرحمانه خفه میکردند. ستایش لحظهای او را از آن لحظات بیرون کشید:
- طوری شده؟
نگاه ستایش با دقت زیاد به او بود و با کنجکاوی تکتک حرکاتش را زیر نظر داشت. نگاه حامد سرگردان در اطراف چرخید. آسمان ناگهان تیره و تار شده بود و پارک تهی از آدم. سنگفرش زیر پایش هم سیاه شده بود...
- طوری شده؟
نگاه ستایش با دقت زیاد به او بود و با کنجکاوی تکتک حرکاتش را زیر نظر داشت. نگاه حامد سرگردان در اطراف چرخید. آسمان ناگهان تیره و تار شده بود و پارک تهی از آدم. سنگفرش زیر پایش هم سیاه شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر