متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,507
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
حامد دوباره نگاهش را به تلویزیون داد:
- خوش به حالت! تو همه چیز واست آسونه!
مهدی پتو را روی سرش کشید:
- به جای این حرفا، حواست باشه خواب نمونم.
حامد آرام شده بود و بعد از یک فاتحه‌ی زیر لبی برای والدینش، روی سینه‌اش احساس سبکی کرد.
چند روز بعد وقتی مهدی مثل همیشه خسته از کار برگشته بود، حامد را دید که با لبخند پهنی به استقبالش آمده و قبل از اینکه کلمه‌ای بگوید، حامد بینی‌اش را جمع کرد:
- برو حموم. زودم بیا کارت دارم.
مهدی از همان جا مستقیم به حمام رفت. این هم یکی از اخلاق‌های وسواس‌گونه‌ی حامد نسبت به نظافت بود. بعد از حمام وقتی مشغول خشک کردن موهایش بود، حامد مقابلش نشست و یک دسته دویست‌ تومانی را جلویش گرفت. مهدی اول به پول‌ها نگاه کرد بعد به چشمان پر از هیجان حامد:
- واسه چی داری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
حاجی دستش را در هوا تاب داد و به سمت دفتر دستک‌هایش چرخید:
- خیلی خب، لوس نشو دیگه. برگرد سر کارت.
مهدی «چشمی» گفت و تی را از گوشه‌ی پیشخوان برداشت و با خوشحالی کف را سابید. روزها مثل برق و باد می‌گذشت و پسرها به سرعت قد کشیدند. پانزده سال از آن روزهای تلخ گذشت و حالا هر دو به سر کارهای دلخواهشان رفته بودند. مهدی دیگر به سر آن کار شبانه نمی‌رفت. هیچ‌کدام دیگر مجبور نبودند در فکر چیزی جز زندگی معمول و روتینشان باشند.
***
از اتاقش بیرون آمد. درست مقابلش در سمت راست وارد اتاق دیگری شد. حامد با ابروهایی گره کرده پشت مانیتور کامپیوترش نشسته بود و با جدیت چیزی را تایپ می‌کرد. بدونی که دست از تایپ بکشد، گفت:
- جانم؟
شیشه‌ی ادکلن آبی‌رنگ را که در مشتش در حال شکستن بود، بالا گرفت:
- این چیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
مهدی موتورش را به بیرون از خانه هدایت کرد و در همان حال جوابش را داد:
- نه، طول می‌کشه.
نگاه حامد حرکاتش را می‌کاوید. هشدار داد:
- نیای من می‌دونم و تو.
مهدی هندل زد و موتور با صدای بدی روشن شد. هوای نیم روز اوایل زمستان، سرد و ابری بود. مهدی درحالی‌که در پس کوچه‌ی نم گرفته از باران اول صبح، ناپدید میشد، داد زد:
- سعی می‌کنم، سعی می‌کنم.
نگاه حامد مات رفتنش شده بود. او دوست داشت سربه‌سر مهدی بگذارد تا او را از پیله‌ی بی‌خیالی‌اش بیرون بکشد. مهدی همین بود؛ آدمی بی‌تفاوت و تنها. تمام آدم‌های اطرافشان او را اینطور شناخته بودند؛ ولی حامد می‌دانست مهدی آن آدمی که بقیه می‌شناختند نبود؛ او مهربان و دلسوز بود. اگر نمی‌توانست آن را نشان دهد، دلیل بر بی‌تفاوتی‌اش نمی‌شد.
حامد هنوز هم درس می‌خواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
از نظرش آن‌ها تنها دوتا بچه‌ی تازه به دوران رسیده بودند که هیچ چیز از زندگی نمی‌دانستند و حالا داشتند بر سر یک دختر بچه‌ی مدرسه‌ای به جان هم می‌افتادند. حالا اگر واقعاً خبری بود، می‌شد تحمل کرد؛ ولی قصد هر دو فقط بازی با احساسات آن دختر بود:
- مهدی کری؟ میگم برو یه کاری کن.
تکه چوب سیگارنما را به زمین انداخت و آن را زیر کفش اسپرتش له کرد. بعد با گام‌های کوتاه و آهسته جاده‌ی آسفالت بین پارک و آن ساختمان را طی کرد. پایش که به روی زمین گلی کف پارک رسید، صورتش جمع شد و در دلش آن‌ها را بابت کثیف شدن کفشش لعنت کرد. یکی از پسرها آن یکی را به زمین زده بود و رویش خیمه زده و با تمام توان به صورتش مشت می‌زد. مهدی به آن‌ها رسید، خم شد و یقه‌اش را از پشت گرفت و او را از جایش بلند کرد. پسر شوکه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
حامد که کتری را روی گاز گذاشته بود، مقابلش روی صندلی چوبی کرم‌رنگش نشست و لب‌هایش را محکم بهم فشار داد:
- این دوستمونه ها؟
- دوست توئه، نه من.
حامد حیرت‌زده لب زد:
- فقط من؟
مهدی بی‌حوصله سرش را روی میز گذاشت. اول صبحی به اندازه‌ی کافی دیده و شنیده بود:
- حامد حوصله کل‌کل ندارم. فردا باز باید برم صدای نکره‌ی این کریمی رو بشنوم. تو دیگه اضافه نشو.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش که درست مقابل اپن آشپزخانه بود رفت و در را بست. حامد هاج و واج به او نگاه می‌کرد که صدای درب خانه او را به خود آورد. از جا بلند شد و به حیاط رفت. درب خانه را باز کرد. سرمای بیرون بعد از چشیدن گرمای خانه لرز به تنش انداخت. متعجب از دیدن صورت خون‌آلود فرد پشت در، نگاهی به حیاط کوچک خانه انداخت و گفت:
- فربد تو اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
حامد اما با همان سردی گفتار مهدی، به صورت درمانده‌اش خیره شد:
- خب من چکار کنم؟ واسه چی به من میگی؟
فربد بی‌توجه به حرفش، گِل روی سرآستینش را با ناخون کند و با لحنی درمانده لب زد:
- دختره یه دوست گردن کلفت داره. تهدید کرده برم دور و برش به خانواده‌ش میگه.
حامد دلش نمی‌خواست درگیر کارهای او شود. یاد مهدی و حرف‌های پیش از آمدن فربد او را در منگنه گذاشته بود. با لحنی عاری از احساس و سرد گفت:
- خب بگه!
فربد گل‌های آستینش را درون ظرف‌شویی انداخت و نگاه اشکینش اینبار به پاچه‌های گل‌آلود شلوار جینش خورد:
- خانواده‌ی دختره تعصبین، بفهمن قاط می‌زنن و دیگه نمی‌ذارن ببینمش. من می‌خوام از دختره مطمئن بشم بعد جلو برم. پیگیر کارم شدم، جور بشه دیگه همه چی حله.
حامد حتی از قبل هم بی‌حوصله‌تر شده بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
فربد دستش اینبار به روی گردنش نشست و آن را ماساژ داد. چهره‌اش از درد گردنش در هم رفت:
- نه دیگه، وقت شامه باید برم خونه.
و بعد درب را باز کرد و رفت. حامد با خودش تکرار کرد:
- شام، شام؟ ای وای غذام!
و به سرعت به سمت آشپزخانه دوید. مهدی گاز را خاموش کرده بود و برای خودش چای ریخته و آن را درحالی‌که در فکر عمیقی به نقطه‌ای نامعلوم در آشپزخانه نگاه می‌کرد، به آرامی هورت می‌کشید. حامد را که دید، نگاه باریک شده‌اش را اینبار به او دوخت:
- فردا می‌ری بیمارستان؟
حامد مقابلش پشت میز نشست:
- آره، نگفتی جریان کریمی چیه؟
مهدی یک دور چشمانش را در حدقه چرخاند و دمی از هوای بخار گرفته‌ی آشپزخانه گرفت:
- هیچی بابا، رو مخه! میگه چطوره که هنوز نتونستی رد این یابو رو بگیری؟
ابروهای حامد بالا پرید و برای خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
کمی خودش را جلو کشید و دستش به روی سینه‌اش نشست و با استیصال تلاش کرد احساسش را به خورد مهدی دهد:
- تا بری و بیای دلم هزار راه میره! می‌خوام هر وقت می‌ری و بهت می‌گم حواست به خودت باشه، تو بگی باشه حواسم هست. نه اینکه مثل هر دفعه سرت رو بندازی زیر و بری یا اینطور بهم بگی فوقش خاکم کنی. به خدا منم بلدم مثل تو رفتار کنم.
ساکت شد و به صندلی‌اش تکیه داد. صدای چک‌چک برخورد باران به روی شیشه‌ی پنجره سکوت بینشان را پر می‌کرد. سیبک گلویش بالا و پایین رفت. دستش را دراز کرد و استکان چای نیمه گرمش را برداشت و کمی از آن را مزه کرد. مهدی نگاه از پنجره نمی‌گرفت و حامد هم چایش را تمام کرد. باران شدت گرفت. لبخند به روی لب‌های مهدی نشست و با لحن شادی لب زد:
- چه بارونیه!
بعد از جایش بلند شد و به اتاقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #69
***
بارانی سیاهش را روی سرش کشید. نگاهش به دود موتور افتاد که در آن سرما و باران رگباری بیش‌ از حد خودنمایی می‌کرد. آسمان ابری و گرفته‌ی عصرگاه، فضای مقابلش را گرگ‌ومیش کرده بود. نگاهش تک‌تک دانشجوهایی را که از درب دانشکده‌ی شهید چمران بیرون می‌آمدند، می‌کاوید. بی‌حوصله لپ‌هایش را پر از باد کرد و بعد پوفی کرد:
- کدومشونه؟
صدای فربد از میان صدای شلاقی باران دور به نظر می‌آمد:
- هنوز نیومده، یکم صبر کن!
سقف رانت بالای سرشان آن‌ها را امن نگه داشته بود. با این حال نمی‌توانست مدت زیادی آنجا بماند. احساس خوبی از آمدن به اینجا نداشت. انگشت‌هایش روی دسته‌ی لاستیکی موتور مهدی ضرب گرفته بود که بالأخره دست فربد از کنار گونه‌اش دراز شد و برق ساعت غیراصل نقره‌ایش به چشمش زد:
- اوناها اون کیف قرمزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,054
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #70
دختر بی‌توجه به راهش ادامه می‌داد. حامد کلافه سد راهش شد. چشمان عسلی دختر به یک‌باره سرخ شد:
- واسه چی جلو راهم رو گرفتی؟ برو کنار!
حامد به خودش مسلط شد و کلمات را پیدا کرد:
- ببینید، موضوع مهمه. بذارید باهاتون حرف بزنم. من دوست فربدم! فربد مظاهری!
پوزخند زننده‌ای روی لب‌های دختر نشست و با لحن بدی گفت:
- آره معلومه. دیگه کی با این ریخت، با اون می‌پلکه.
و با دست سرتاپای حامد را نشان داد. ظاهر حامد بد نبود. در زیر بارانی سیاهش تیپ اسپرت معروفش را زده بود که دل هر دختری را در دانشکده‌ی پزشکی می‌برد. دندان قروچه‌ای کرد و با یک نفس عمیق، خشمش را فرو خورد:
- خانم محترم! بنده اینجا تنها یک واسطه‌م. فکر نمی‌کنید که این دور از ادبه که اینطور با من حرف بزنید؟
دختر تک خنده‌ی پر از استهزایی کرد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا