• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,712
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
آن را روی اپن گذاشت و کتری را پر از آب کرد. فربد تک‌تک چراغ‌ها را روشن کرد و بعد کنار میز غذاخوری آشپزخانه ایستاد و دستش لبه‌ی صندلی چوبی پشت کوتاه را گرفت:
- خب! چی شد؟
حامد سرد جوابش را داد:
- هیچی، حرفاتو بهش رسوندم.
قلب فربد در سینه به شدت می‌کوبید و روی پاهایش بند نبود. مدام روی پاهایش عقب و جلو می‌رفت و جان می‌کند تا حرف از دهان حامد بیرون بکشد:
- اون چی گفت؟
- حرفی نزد.
ابروهای فربد هشتی بالا رفت:
- یعنی اینکه دیگه دخالت نمی‌کنه؟
حامد یکی یکی وسایل سینی چای را آماده می‌کرد و با جواب‌های کوتاهش طاقت فربد را سر برده بود. سنگینی نگاهش حامد را وادار به جواب دادن کرد:
- نمی‌دونم.
فربد عصبی دستی به صورتش کشید و صدایش بالا رفت:
- پس تو اونجا داشتی چه غلطی می‌کردی؟
نگاه گرد و سیاه حامد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
- معلوم نیست، خودم که حدس می‌زنم یه دو روزی رو درگیریم؛ اگه نشد زنگ بزنم یا جوابت رو بدم نگران نشو، من چیزیم نمی‌شه.
این حرف مهدی او را دوباره آتشی کرد:
- وای که اگه ببینمت!
باز صدای خنده‌ی مهدی مثل آب سردی به روی آتش قلبش پاشید و آن را خاموش کرد:
- تو چیکار کردی؟ چه خبر؟
نگاه حامد به روی ابروهای بالا رفته‌ی فربد توقف کرد:
- هیچی، مثلاً قراره چی بشه؟
مهدی مچ‌گیرانه ناگهان پرسید:
- کی پیشته؟
حامد نگاهش را به نگاه سؤالی و کنجکاو فربد دوخت:
- فربد.
حالا این مهدی بود که عصبی به او تشر می‌زد:
- به این پسره رو نده! ببین این شد صددفعه! فردا نیای بگی کاش به حرفت گوش می‌کردم؟
حامد فلاسک را با دست آزادش برداشت و چای خوشرنگش را درون استکان‌ها ریخت:
- خیلی‌خب بابا، مثلاً می‌خواد چی بشه؟
- به هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
فربد ابرو در هم کشید و پر سر و صدا از جایش بلند شد و به اتاق حامد رفت. حامد به دنبالش رفت. فربد با یک پتو و بالشت به هال آمد و مقابل تلویزیون صفحه‌ای بزرگشان لم داد و غر زد:
- حالا اگه کاناپانه داشتید!
بعد کنترول تلویزیون را گرفت و آن را چشمان گرد از تعجب حامد روشن کرد:
- برو چراغو خاموش کن بیا یه فیلم ببینیم.
حامد عصبی و متعجب لگدی به او زد:
- واسه چی اینجا پهن شدی؟ پاشو برو خونه‌تون من خوابم میاد.
فربد خودش را زیر پتوی نرم گلبافت حامد جمع کرد:
- حال ندارم برم. تو هم برو بخواب مگه من جلو خوابتو گرفتم؟
حامد با تعجب و خنده‌ای که تلاش می‌کرد آن را مهار کند باز لگدی به او زد:
- میگم پاشو برو، حال ندارم بعد بابات بیاد بگه چرا پسرم شب خونه نیومد، تو از راه به درش کردی!
و خم شد و پتو را ار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
فربد به این لحن تند حامد عادت داشت. اوایل آشناییش گاهی این طرز حرف زدن او را آزار می‌داد؛ اما حالا می‌دانست که چیزی در دلش نیست و منظوری از حرف‌هایش ندارد. بالأخره رویش را برگرداند و کوتاه آمد:
- خب بابا تو هم! عین سگ می‌پری.
روز بعد وقتی بالأخره روز پرمشغله‌اش تمام شد، به خانه برگشت. کوچه‌ی سرمازده و باریک، خلوت و خالی چشمم را خسته کرد. نگاهش به درب زنگار رفته و آبی خانه افتاد و یاد خرید ماشینی که فراموشش کرده بود، آهش را درآورد. فردا باید یک سر به نمایندگی می‌رفت و یا پرس و جو می‌کرد و یک ماشین را به صورت آزاد معامله می‌کرد. کلید را از جیب پالتوی سیاهش بیرون آورد و به قفل درب انداخت، که دستی مقابل چشمان خسته و سیاهش آمد:
- داداش سلام!
حامد به قیافه‌ی بشاش فربد نگاه کرد و به او دست داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
قارچ‌ و فلفل‌دلمه‌ها را به بقیه‌ی خوراک اضافه کرد:
- چه می‌دونم!
و زیر ماهیتابه را کم کرد و روی صندلی مقابل حامد نشست:
- می‌گفت چند سالته! اصالتاً کجایی هستی!اسم بابات رو می‌پرسید! اینکه چند نفرید! و از این حرفا!
حامد کلافه دستی به پس سرش کشید:
- بعد تو چی گفتی؟
لبخند فربد که تازه فهمیده بود شاید کارش اشتباه بوده حالا لرزان و نامطمئن بود:
- خب گفتم بیست و پنج سالته، اصالتت مال همین‌جاست، اسم باباتم اسماعیله، گفتم فقط با تنها برادرت زندگی می‌کنی.
حامد پلک‌هایش را با عصبانیت بست و بعد عصبی فکش را بهم فشرد، کمی که آرام شد باز او نگاه کرد:
- رفتی صاف سجل‌م رو گذاشتی کف دستش؟ تو آدم نمی‌شی نه؟
فربد از جا پرید و به سراغ کابینت‌ها رفت:
- خب بابا! دختره از تو خوشش اومده، منم گفتم یه ثوابی کنم.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
جوابی نگرفت. دختر مقابلش تک‌تک اجزای صورتش را با نگاه عسلی پر برقش می‌کاوید. نگار گفته بود حامد با برادر دوقلویش زندگی می‌کند. برادری که به شدت نچسب بود. از همان آدم‌های که هرگز کسی دلش نمی‌خواهد با او دمخور شود. لب‌های صورتی و چفت‌شده‌ی دختر از هم فاصله گرفت:
- من ستایش هستم.
ابروهای سیاه حامد بالا پرید:
- جواب سلام که ندادی، خدا رو شکر که لااقل خودت رو معرفی کردی!
دختر بی‌توجه به کنایه‌ی او با نگاهی خیره، ادامه داد:
- ستایش افخم.
اینبار حامد واقعاً تعجب کرده بود. لحن دردمند دختر در کنار این نگاه خیره او را به حیرت انداخته بود:
- دختر علی افخم.
لبخند کج و بی‌موقعی لب‌های باریک حامد را حالت داد:
- به‌سلامتی! منم پسر اسماعیل ادیبم.
و لبخندش را کش داد و نگاه از تیر خیره‌اش گرفت. لبخندش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
زهرخندی به روی لب‌های دختر نشست و بعد درحالی‌که کیف چرم سورمه‌ایش را بلند می‌کرد و به پیشخدمت جوانی که شیر قهوه را مقابلش می‌گذاشت بی‌توجهی می‌کرد، گفت:
- هر طور میلتونه! فقط من می‌تونم بازم شما رو ببینم؟
حامد که گیج و مبهوت حرکات عجیب ستایش شده بود، دستی به پس سر روغن‌زده‌اش کشید و به ماگ‌های سفید قهوه‌ اشاره داد:
- اول سفارشتون رو میل کنید!
نگاه ستایش بالأخره به فنجان قهوه و پیشخدمت متعجب نزدیکش افتاد. انگار تازه متوجه اطرافش شده بود و با اینکه دلش نمی‌خواست بیشتر از این بماند، نشست و پیشخدمت سری تکتن داد و رفت.
- حالا میشه برای من روشن کنید که نسبت ما چیه؟ منظورم رابطه‌ی خانوادگیه؟
ستایش به قهوه‌ی داغی که در دستان حامد بخار داغش را به بالا می‌فرستاد، نگاه کرد:
- پدرت با عموهای من مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
حامد یک لحظه گوشی را کنار گذاشت و از جایش تکان خورد و به پس سر فربد کوبید:
- پ نه! دست دومه از اسقاطی گرفتم!
فربد عقب کشید و درحالی‌که هنوز نگاه پر حسرتش پژوی مشکی مقابلش را وجب می‌زد و جای ضرب دست حامد را می‌خاراند، گفت:
- حالا چرا مشکی؟ می‌زدی آلبالویی، یه چیز جیگری!
حامد گوشی‌اش را بالا گرفت و دستش روی صفحه‌ی آن لغزید:
- اون‌وقت مهدی سوارش نمی‌شد. من باید یه چیزی در شأن جفتمون می‌گرفتم.
و برای بار صدم شماره‌ی مهدی را گرفت، فربد به کاپوتش دست کشید:
- جان من چند گرفتی؟
- حامد تویی؟
صدای خسته‌ی مهدی او را از جواب دادن به فربد منصرف کرد:
- تو هیچ معلوم هست کجایی؟ دو روزه جواب تماسام رو نمیدی!
صدای بی‌رمق مهدی، قلب حامد را فشرده کرد:
- ای بابا! من که گفتم ممکنه نتونم جواب بدم.
- چرا صدات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
حامد کلافه دستی به صورتش کشید، کم‌کم دل آشوب‌زده‌اش آرام می‌گرفت:
- الآن داشتی مسخره می‌کردی؟
مهدی مظلومانه جوابش را داد:
- نه، داشتم شوخی می‌کردم؛ ولی واقعاً حالم بده! سرما خوردم. شیر بینیمم باز شده، داره رو مخم رژه می‌ره. لامصب دستمالم نیست.
حامد که از آن اضطراب نجات پیدا کرده بود در دلش «خدا رو شکری» گفت و خندید:
- حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
نگاه حامد به روی ماشین نشست و صورت پر از اخم فربد را نادیده گرفت:
- پژو گرفتم، دویست و شش سیاه صندوق‌دار، خوبه؟
ابتدا صدایی نیامد، بعد صدای گرفته‌ی مهدی بی‌حوصله گفت:
- حالا چرا سیاه؟ آلبالویی، یه رنگ بهتری نبود؟
فربد دست به سینه به درب پژو تکیه داد و ابروهای شمشیری قهوه‌ایش را به هم گره زد. نگاه بدخلق قهوه‌ای روشنش میخ حامدی شد که حالا باز رنگ به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
روز بعد فربد به حامد گفته بود که افخم می‌خواهد او را ببیند و حالا روبه‌روی درب پارکی که آدرسش را داده، ایستاده بود و به محیط اطرافش نگاه می‌کرد. هوا به شدت سرد بود و دمادم صبح مه غلیظی همه جا را گرفته بود. با قدم‌هایی آهسته از درب آهنین پارک گذشت. همان ابتدا روبه‌روی درب و پرچین‌های پارک نزدیک یک نیمکت فلزی دختری با پالتوی قرمز و شال سیاه در حال قدم زدن، نظر او را جلب کرد. دست سردش را درون جیب‌های پالتوی سیاهش برد. وقتی دختر چرخید و توانست صورتش را ببیند به سرعت او را شناخت و گام‌های بلندش را به سمتش برداشت. چشمان گرد و عسلی دختر به او دوخته شد. حامد مؤدبانه مقابلش ایستاد:
- صبح بخیر! کلاس نداشتید؟
دختر لبخند گرمی به روی حامد که شق‌و‌رق مقابلش ایستاده بود، زد:
- یکی بود که پیچوندمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا