• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو را که دیدم | زینب محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •ITSZEYNAB•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,912
  • کاربران تگ شده هیچ

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
145
پسندها
711
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
26
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
اسمش بهش میومد و با چهره‌ی زیباش هم خوانی داشت، لبخندی زد؛ بغلش کردم و گفتم:
- خوشبختم عزیزم منم ماهورام نامزد دیاکو!
- خوشبختم خوشگل خانوم خوش به حال دیاکو خانوم قشنگی مثل تو داره!
- چشمات قشنگ میبینه دلارا جون ممنونم لطف داری!
دیاکو دستش رو دور کمرم انداخت و گفت:
- آره واقعا خوش به حالم که ماهورا تو زندگیمه!
نگاهش کردم؛ نگاهم کرد، نگاهش پر از احساس بود؛ احساس می‌کردم حرف‌هاش دروغ نیست فقط بخاطر توافقی که کردیم این حرف‌هارو نمی‌زنه.
با دوستای دیاکو آشنا شدم، جّو صمیمی که بین شون حاکم بود باعث می‌شد احساس غریبگی نکنم.
- ماهورا جون دیاکو که نمیگه چطور آشنا شدید تو میگی؟
- اولین بار که هم دیگه رو دیدیم محل کارم بود و با هم دعوا کردیم!
- دعوایی که به عشق منجر شد!
-یه جورایی!
اون روز یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
145
پسندها
711
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
26
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
تماس رو قطع کردم؛ دیاکو با دیدن حالم خودش بهم رسوند و گفت:
- چی شده؟ ماهورا منو ببین! آروم باش گریه نکن بگو چی شده!
با بغضی که سعی داشت خفم کنه گفتم:
- بابام...دیاکو بابام بیمارستانه حالش خوب نیست!
چشمام پر شد و اشکام سرازیر شد به طرف گونههام، دیاکو دستای گرمش رو مهمون صورت سرد و یخ زده‌ام کرد و گفت:
- عزیزم هیچی نمیشه نگران نباش الان میریم بیمارستان!
اشکام رو از رو گونه‌‌هام پاک کرد؛ تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- پرنسسا که گریه نمی‌کنن گیسو کمند!
از رادان و دلارا و بقیه مهمونا خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم. به بیمارستان که رسیدیم من به طرف اورژانس دویدم و دیاکو هم پشت سرم، بهراد و ماهک تو راهرو بیمارستان بودن؛ ماهک بلافاصله با دیدن من و دیاکو خودش رو بهمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

•ITSZEYNAB•

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/8/21
ارسالی‌ها
145
پسندها
711
امتیازها
3,863
مدال‌ها
7
سن
26
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
*نیهان*
تمرین بچه‌ها تموم شده بود و بعد از خداحافظی به سمت خونه در حال حرکت بودم و آهنگی از پلیر ماشین در حال پخش بود، گوشیم زنگ خورد و خواستم از کیفم درش بیارم که یه ماشین جلوم پیچید و فقط تونستم ترمز کنم. راننده‌ی ماشینی باهاش تصادف کردم ازماشینش پیاده شد و با قدم‌های تند و صورت عصبانی خودش رو بهم رسوند و گفت:
- خانوم کی به تو گواهینامه داده؟ زنُ چه به رانندگی آخه!
- همونی که به تو داده!
صدای آشنایی به گوشم خورد از ماشین پیاده شدم و مهراد رو دیدم. اینجا چی‌ کار داشت!
- چی میگی داداش؟ مگه با تو بودم با خانوم دارم حرف می‌زنم!
- اول من داداش شما نیستم دوم عین آدم حرفت بزن چرا توهین میکنی!
خواستم حرفی بزنم که مهراد جلوی مرد راننده ایستاد و گفت:
- نیهان تو تو ماشین بشین من حساب این آقا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •ITSZEYNAB•

موضوعات مشابه

عقب
بالا