متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 4,913
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
باهوت دوباره کنار ابروش رو خاروند. مستقیم از مسجد اومده بود و یه عالمه سر نماز، دعا و ثنا کرده‌ بود. فقط امید داشت خدا کمکش کنه!
گلوش رو صاف کرد و گفت:
- درباره‌اش فکر کردم...یعنی درباره هزینه‌اش...می‌تونم بهت هزینه تدریست رو بدم. فقط درباره مبلغش... .
و با تردید ساکت شد. دختره همچنان با اخم بهش خیره بود. دیشب کلی درباره‌اش فکر کرد. باید چند تا سفر همراه احمد می‌رفت تا پول لازم واسه راضی کردن دختره رو کسب می‌کرد. البته امیدوار بود قاچاق کشی در آینده براش دردسر نشه و به گوش مولوی نورالدین خان نرسه!
دختره نگاه تیزی به باهوت کرد و گفت:
- من پول خواستم؟
- پس چی می‌خوای؟ ببین...من واقعاً باید برم دانشگاه. اگه نرم می‌فرستنم سربازی و بعدش... .
و زبونش رو گاز گرفت. براش اُف داشت بگه به زور زنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
- دیل خیلی چیزان خوایه اما... .
رونیکا وسط درد و دل‌های عزیز پرید.
- وقت من تمومه قربونت برم. میخوام به آقاجان هم سلامی کنم.
عزیز ساکت شد و بعد از چند لحظه صدای فین‌فینش اومد.
- آها...باشه.
دیگه بیشتر از این نتونست چیزی بگه چون زیر گریه زده بود. رونیکا چهره در هم کشید اما به محض اینکه صدای آروم آقاجان اومد، بغضش رو پس زد.
- سلام آقاجان. به عزیز بگو گریه نکنه. دوباره حالش بد میشه.
صدای آه کشیدنش اومد.
- به حرف من که نیست. دلش آروم نمی‌گیره. خودت خوبی؟ جات خوبه؟
رونیکا تصدیق کرد و خواست سر اصل مطلب بره که آقاجان این بار به صداش هیجان بخشید.
- راستی دوستات سراغت رو گرفتند.
دست رونیکا دور سیم تلفن متوقف شد و آقاجان ادامه داد:
- دربارت خیلی کنجکاو بودند.
- چی پرسیدند؟
- جا و مکانت و پروندت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
بریم عروسی؟:)
***
جنب و جوش اطراف رونیکا اونقدر زیاد بود که حتی متوجه نمی‌شد روز‌ها چطور شب می‌شند. خدیجه مدام در رفت وآمد بود و شب‌ها از خستگی بی‌هوش می‌شد. داشت کمک مادرش یه پارچه بزرگی شبیه پرده رو سوزن‌دوزی می‌کرد که رونیکا نمی‌فهمید چیه اما گفته بودند یکی از ملزومات عروسی محسوب می‌شه!
داخل اتاق خودش همراه هانیه نشسته بود و کتاب می‌خوند. هانیه هم با هیجان روی دفترش خم شده و حروف جدید رو تمرین می‌کرد.
- این آقاهه مریضه؟
چشم‌های درشت و سیاه هانیه خیره به جلد کتاب داخل دست رونیکا بود. رونیکا برای لحظه‌ای به تصویر روی جلد و عنوانش نگاه کرد و لبخند زد.
- نه...اسمش استیون هاوکینگه. یه اختر شناس و فیلسوف بزرگ بوده!
- هان؟
- مثلاً تابش نور از سیاه‌چاله‌ها رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
هانیه داشت می‌پرسید:
- برم دنبالش دایی؟
احمد نگاهی به چپ و راست کوچه انداخت و گفت:
- نه، لازم نیست. فقط به مامانت بگو اینجا هم اومدم که دلخور نشه!
رونیکا نگاهی به مردهای جوون انداخت و رو به احمد پرسید:
- با خواهرتون کار دارید؟ رفته خونه ماه‌بی‌بی. اوم...اگر کمکی از من بر میاد... .
احمد زیرلب گفت 《خیر》ولی باهوت یه قدم جلو اومد و رو به پسرها چرخید.
- چرا که نه؟! به هر حال ایشون هم دعوته و ساکن روستاست.
به شکل واضحی قیافه برزخی احمد رو نادیده گرفت و رو به رونیکا ادامه داد:
- اومدیم بِجار!
رونیکا لبخند گیجی زد. خود باهوت توضیح داد:
- برای اینکه خبر بدیم احمد داره ازدواج می‌کنه!
رونیکا رو به احمد چرخید و لبخند مهربونی زد. البته احمد و پسرها داشتند به در و دیوار نگاه می‌کردند و نمی‌دیدند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
بعضی خاطرات فقط یه بار تو ذهن نقش می‌بندند. بعضی شانس‌ها فقط یه بار اتفاق می‌افتند. بعضی بدبیاری‌ها فقط یه بار تبدیل به فرصت می‌شند. برای رونیکا نشستن تو یه اتاق کوچیک همراه زن‌هایی با لباس‌های محلی همون شانسی شد که تو اوج غم‌های زندگیش لبخند به لبش می‌آورد. از آهنگی که زن‌ها می‌خوندند چیزی متوجه نمیشد اما حنایی که روی دست‌های سمیرا زده میشد خیلی هنرمندانه و ظریف بود.
نگاهش رو از لبخند بزرگی که روی لب‌های سرخ سمیرا بود برداشت و به حرکت دست‌های زنی داد که داشت نقش یه ساقه پر پیچ و تاب رو روی دست‌های سمیرا می‌کشید. یه نفر چند تا اسکناس روی ظرف حنای وسط اتاق گذاشت و چند نفر هم به تقلید از اون پول‌های خرد یا درشت بهش اضافه کردند. قرار بود فردا روی دست‌های بقیه هم حنا گذاشته بشه. خدیجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
- صدات زدم، نشنیدی!
رونیکا نفسی گرفت و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه! نفهمیده بود...هنوز رازش پیش خودش و ستوان محفوظ بود! لبخند کج و معوجی زد و گفت:
- حواسم نبود!
خدیجه نگاهی به اطراف انداخت. اتاق تقریباً خالی از جمعیت شده بود اما عروس همچنان گوشه‌ای نشسته و با لبخند زورکی نگاهشون می‌کرد. خدیجه لبخندش رو جواب داد و سرش رو به طرف رونیکا خم کرد.
- می‌تونی کمک کنی سمیرا رو ببریم بیرون؟
رونیکا بلافاصله به پاهای سمیرا نگاه کرد. به نظر می‌اومد سالمه! لااقل تا وقتی داخل اتاق اومده بود سالم بود! خدیجه که نگاه گیج رونیکا رو دید نفسش رو کلافه بیرون داد. چرا خانواده سمیرا زود رفته بودند؟ از روی ناچاری پچ پچ کرد:
- باید ببریمش دستشویی. یه پارچه جلوش نگه دار. نباید داخل حیاط ببیننش!
رونیکا همچنان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
پسرها که از خونه بیرون رفتند به سمت احمد راه افتاد. صدای جیغ هیجان زده بچه‌ها اومد که از بازی داخل کوچه فارغ شده بودند و به طرف گوسفند می‌دویدند. هامین و هانیه هم بینشون بودند و سر یه ساقه علف دعوا داشتند. نگاهش رو از بچه‌ها گرفت و بالای سر احمد ایستاد. کارش تقریبا تموم بود و فردا اجاق برای پخت غذای عروسی آماده بود . دست به سینه شد و گفت:
- چرا دایی رو دعوت کردی؟
احمد با خستگی پیشونیش رو پاک کرد که باعث شد رد گِل روی پوستش بشینه. خم شد و آخرین آجر رو سر جاش محکم کرد. هم‌زمان جواب داد:
- نباید می‌کردم؟
و بالاخره کارش تموم شد. دست‌هاش رو داخل سطل آب کنار دستش فرو برد تا گل و لا رو بشوره و غر زدن‌های برادرش رو هم بشنوه.
- فراموشی گرفتی؟ نمی‌دونی پسرهاش چکاره‌اند؟ یه دفعه اون‌ها رو هم دعوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
آفتاب وسط آسمون بود و باهوت داشت با یه برگ درخت خرما احمد رو باد می‌زد. با اینکه عرق از کنار گردنش شر شر می‌کرد اما همراه بقیه جوون‌ها می‌خندید و به نگاه‌های چپ چپ برادرش هم اهمیت نمی‌داد. احمد دوباره از بالای اسب نگاهش کرد و با ابرو به برگ اشاره زد. صدای کل کشیدن زن‌ها از جلو‌تر می‌اومد که باعث شد نیش باهوت باز‌تر بشه. بوی اسپند زیر بینیش زد و چند تا بچه جلوشون شروع به رقصیدن کردند.
داشتند از جلوی خونه سمیرا رد می‌شدند و احمد نمی‌خواست کسی متوجه مسخره بازی باهوت بشه اما این یه رسم قدیمی بود که باید داماد رو تا کنار برکه آبی که واسه استحمام در نظر داشتند، باد بزنند! لااقل اسبه که از خنک شدن خوشش اومده بود و تو این سر و صدا با آرامش جلو می‌رفت! باهوت فکر کرد احتمالا نوبت خودش که بشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
همین دو هفته پیش یکی از روستایی‌ها رو داخل زندان زاهدان سر قاچاق مواد، اعدام کردند. مرد بیچاره تمام نخل‌هاش خشکیده بود و نون واسه سیر کردن شکم خانواده‌اش نداشت.
ولی باز هم به این همه ریسکش نمی‌ارزید. مگه هیچ شغل دیگه‌ای براش وجود نداشت؟
اخم‌هاش کم‌کم باز شد و ابروهای پسرداییش بالا رفت. قلبش از جوابی که به ذهنش اومد فرو ریخت.
صدای آب پاشیدن پسرها به همدیگه می‌اومد و خنده‌های احمد متوقف نمی‌شد. حمام دامادیِ تنها برادرش بود و باهوت داشت به قاچاق مواد فکر می‌کرد!
گوشه ابروش رو خاروند و گفت:
- من ساقدوشش نیستم که بشورمش!
پسر داییش موهای مشکی پرکلاغیش رو با دست به هم ریخت که باعث شد نگاه باهوت به ساعت طلایی دور مچش بیافته.
زیورآلات یکی از علایق زن‌ها و مردهای بلوچ بود که البته باهوت باید قید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
قول و قرار با زن‌ها هم که چقدر اعتبار داشت! تنها دغدغه مردهای اینجا تهیه حداقل مایحتاج زندگی بود. کسی هم با نون و عشق سیر نمی‌شد!
لبخند کوچیکی گوشه لب فرهاد نشست و با تعلل عینک آفتابیش که اون هم مارک بود رو به چشم زد. با این حرکت می‌خواست بگه همین‌قدر که می‌بینی! ولی ساکت موند و به جمعیت نگاه کرد که داشتند با رقص و آواز لباس‌های احمد رو بهش می‌پوشوندند. باهوت نمی‌دونست باید مستقیم بگه یا باز مزخرفاتش رو ادامه بده. اصلاً اگه احمد می‌فهمید خط قرمزهای باهوت داره کم‌رنگ میشه بهش چی می‌گفت؟ شاید بهتر بود بره وام بگیره؟ نزدیک‌ترین بانک کدوم قبرستون بود؟
- شماره‌ام رو داری؟
به سمتش چرخید. فرهاد نیم‌نگاهی بهش انداخت و از چشم‌هاش دودلیش رو شکار کرد.
- چیه؟ نکنه تو هم به زنت قول دادی تکرار نکنی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا