- ارسالیها
- 1,038
- پسندها
- 13,348
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
باهوت دوباره کنار ابروش رو خاروند. مستقیم از مسجد اومده بود و یه عالمه سر نماز، دعا و ثنا کرده بود. فقط امید داشت خدا کمکش کنه!
گلوش رو صاف کرد و گفت:
- دربارهاش فکر کردم...یعنی درباره هزینهاش...میتونم بهت هزینه تدریست رو بدم. فقط درباره مبلغش... .
و با تردید ساکت شد. دختره همچنان با اخم بهش خیره بود. دیشب کلی دربارهاش فکر کرد. باید چند تا سفر همراه احمد میرفت تا پول لازم واسه راضی کردن دختره رو کسب میکرد. البته امیدوار بود قاچاق کشی در آینده براش دردسر نشه و به گوش مولوی نورالدین خان نرسه!
دختره نگاه تیزی به باهوت کرد و گفت:
- من پول خواستم؟
- پس چی میخوای؟ ببین...من واقعاً باید برم دانشگاه. اگه نرم میفرستنم سربازی و بعدش... .
و زبونش رو گاز گرفت. براش اُف داشت بگه به زور زنش...
گلوش رو صاف کرد و گفت:
- دربارهاش فکر کردم...یعنی درباره هزینهاش...میتونم بهت هزینه تدریست رو بدم. فقط درباره مبلغش... .
و با تردید ساکت شد. دختره همچنان با اخم بهش خیره بود. دیشب کلی دربارهاش فکر کرد. باید چند تا سفر همراه احمد میرفت تا پول لازم واسه راضی کردن دختره رو کسب میکرد. البته امیدوار بود قاچاق کشی در آینده براش دردسر نشه و به گوش مولوی نورالدین خان نرسه!
دختره نگاه تیزی به باهوت کرد و گفت:
- من پول خواستم؟
- پس چی میخوای؟ ببین...من واقعاً باید برم دانشگاه. اگه نرم میفرستنم سربازی و بعدش... .
و زبونش رو گاز گرفت. براش اُف داشت بگه به زور زنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش