متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
باشنیدن حرفش اخم‌هایش را درهم و صورتش را جمع کرد.
- بیخیال خانوم خپل شدن که خوشگل تر نمیکنه، درضمن به درد اینجا هم نمی‌خورم پس بزار برم!
بانو آنا از لحن کوچه بازاری او خنده‌اش گرفت و دست به موهای ژولیده و نامرتبش کشید.
- چه بلبل زبون! شنیدم بلندی خوب برقصی ببینم رقصت هم مثل زبونت تندوتیزه.
تا یادش می‌آمد جز شمشیر گرفتن و جنگیدن و کشتن کار دیگه‌ا‌ی بلد نبود، اینکه رقصش عالی بود یقینا برای این جسم بود وگرنه او کجا و رقصیدن کجا.
پوف عمیقی کشید. بانو آنا کمی نزدیکش. همین که بوی بد عرقش آمد سریع دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت:
- بهتره اول دست به سرو صورتت بزنیم چطوره؟
بعد از بازویش گرفت و میخواست یا خودش بکشاند که از حرص و روی غریضه‌ با عکس‌العمل سریعش دستش را گرفت و برعکس چرخید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
برای خلاصی از فکروخیال، خودش را به باغ پشتی حیاطش کشانده بود، جایی که قبلاً شکوفه‌های گیلاس قرمزش او را سرمست می‌کرد و حالا او را یاد آن دخترک می‌انداختند.
چه برسرش آمده بود؟
یکی از شکوفه‌های اناری‌اش از بین‌ هم‌ پیاله‌هایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد.
چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفه‌ی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود.
هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری می‌کرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی درباره‌ی آن دختر ذهنش را مشغول می‌کرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهم‌تر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش می‌ماند؟
با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
- چرا که نه، هیچ غیر ممکنی برای من وجود نداره، تاالان که نداشته پس از این به بعد هم نداره.
جان بوی‌ خوش‌ چای سیاهی که بیشتر شبیه بوی گل شبدر هزار رنگ می‌ماند را یک نفس به شش‌هایش فرستاد و چشمانش را بست و جرعه‌ای‌ از آن را نوشید و بعد گفت:
- به جای این مزخرفات بلندشو بریم چایخانه‌ی لوتوس که تمام جادوگرا اونجا جمع شدن!
سوالی پرسید:
- برای چی، چخبر شده؟
جان با تاسف سرش را تکان داد وگفت:
- از وقتی دهکده‌ی‌ دهیون برگشتی خودت رو توی خونه حبس کردی معلومه که از چیزی خبرنداری! جاناتان برگشته استاد یون هم بخاطرش مهمونی ترتیب داده.
باشنیدن اسم ارشد (یعنی کسی که هم درجه و هم سطح روحانی و هنر‌های رزمی‌اش در بالاترین مقطع قرار دارد) و بزرگرتش که برایش عزیز بود و همدل لبخندی برلبانش زد. حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
این زن زیادی برایش نگران بود.
تا بود همین بود. از وقتی بچه بود تا الان که به قولش برایش مردی شده بود نگرانش بود‌، می‌دانست که اربابش بابقیه فرق دارد، اگر بقیه زخمی می‌شدن سریع‌ بهبود پیدا می‌کردند ولی اربابش همانند مردمان عادی بدنی ضعیفی داشت، آن هم بخاطر نیروی نداشته‌‌اش است. برای همین هر لحظه و هرزمان فکرش پیش میروتاش بود و همانند سپر از او مراقب میکرد، چرا یادگار معشوقه‌ی قدیمی‌اش بود، که هیچ وقت در قلبش جایی نداشت.
سخنش را در نطفه خفه کرد و با مهربانی دست روی بازوی گذاشت و گفت:
- نترس استاد یون تمام خسارتش رو داده، قرار نیست اتفاقی برام بیفته.
- پس کجا دارین میرین؟
جان سریع پیش دستی کرد و گفت:
- نگران نباش خدمتکار چوی من مراقبشم، یه دورهمی ساده هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
می‌توانست برای لحظه‌ای تمام نگرانی‌ها و ترس‌هایش را در یک سبدی بگذارد و خودش را در بلندای آسمان آبی با پرنده‌ها همراه کند.
ولی شدنی نبود، خلئی که وجودش را اذیت میکرد همچون زالوی سیاهی خونش را می‌مکید و ذهن و روحش را از درون می‌فشرد و این چیزی بود که میروتاش سال‌ها در قعر درونش نگه داشته بود، و روزبه روز بیشتر به تاریکی فرو می‌رفت.
نزدیک چایخانه‌ی لوتوس شدند.
تا رسیدن به آنجا ذهنش را درگیر مفلوک ترین موضوعی کرده بود که می‌دانست انجام دادنش چقدر سخت‌تر از فکر کردنش است. در‌ واقع اگر می‌خواست انجامش دهد باید از هفت طلسم جادوگران هشت قبیله عبور می‌کرد. و از یک طرف هم به خصوصیاتش بلد بود اگر چیزی ذهنش را به خودش درگیر میکرد به هر نحوی شده آن کار را یکسره میکرد.
چیزی به ذهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
به سختی از جایش بلند شد و با هر تکانی که به بدنش میدان صدای ناله‌ی سوزناکش از درد به گوش می‌رسید. سمت راست صورتش به قرمزی میزد و گوشه‌ی چشمانش زخم کوچکی برداشته بود. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و دست توی کمرش گذاشت. یک قدمش مصادف شد صدای آخ جگر سوزش.
انگار کمرش بدجور صدمه دیده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت، نفس کشیدن هم کمی برایش سخت شده بود. با فرودشان غردوغبار در هوا چرخید و باعث شد میروتاش سرفه‌ای کند و غرغرکنان چشمانش را ببندد.
- نمیشه مثل آدم فرود بیای، اصلا کی گفته بیای پایین،اه گند زدی به همه چیز.
جان با یه حرکت زمین پرید و با خشمی که در صدایش موج میزد گفت:
- بعضی موقع‌ها به عقلت شک می‌کنم پسر.
تک خنده‌ای کرد و با درد چشمانش را مالش داد و گفت:
- دیگ‌به‌دیگ میگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
جان که می‌دانست میروتاش تا نخواهد چیزی به کسی نمی‌گوید. برای اینکه از زیر زبانش حرف بکشد دنبالش راه افتاد.
با وجود اینکه دلش نمی‌خواست باره دیگر بخاطر او دوباره طعم ضربه‌های شلاق استاد یون را بچشد ولی از طرفی هم دلش نمی‌آمد او را در این راه تنها بگذارد.

ناسلامتی برادر و رفیق قسم خورده‌ی هم بودند. دلش راضی نمی‌شد با وضع ناجورش که بخاطر کار احمقانه‌اش بود تنها بگذارد.
به آن دو محافظ که همچون مترسک یک جا ایستاده بودند، به طور نامحسوسی دستور داد از دور مراقب‌ شان باشند.
میروتاش لعنتی زیر لب فرستاد و با حالت خمیده و ناله کنان سمت جنگل راه افتاد.
حس مرطوبی چوب تمام شریان‌های قلبش را باز میکرد و درونش را قلقلک میداد، از بچگی علاقه‌ی خاصی به نرمی و مرطوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
هر دو نفس عمیقی کشیدند و به صدای دلنشین شرشر‌ آب که تمام فضا را به آغوش کشیده بود گوش سپردند. همه‌ جای اطراف پر بود از چمن‌های بلند و درختان کهنسال که لابه‌لاهایشان شینم‌های یخ زده خودنمایی میکرد. بو و عطر گل‌ها با کمترین فاصله آدم را مدهوش میکرد. و از همه سرمست تر نسیم‌هایی بودند که بوی شکوفه‌ها را در خود جای داده‌ به هر طرفی که می‌وزیدن،چه مشرق و چه مغرب پخش می‌کردند.
میروتاش عاشق آن منطقه بود. آن دو کوه درست پشت قبیله‌ی کونلون قرار داشت، که معدود آدم‌هایی از آنجا خبر داشت. چرا که او برای نوشیدن و خوشگذرانی به آن مکان می‌رفت.
جان و میروتاش هردو جزوه آن دسته آدم‌هایی بودن که زیادی به این مکان میرفتن و گاهی اوقات داخل دریاچه می‌افتادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
بالاخره بعد از کلی گشتن، یک چوپ بزرگ ضمختی را پیدا کردند. میروتاش نزدیک سنگ بزرگی که در سمت راست کوه قرار داشت شد و فشار زیادی به تنه‌ی سنگ داد.
سنگ شدت بیشتری داخل دریاچه افتاد و ثانیه‌ای طول نکشید که سنگ‌های مستطیلی شکل که رویشان جلبک‌های‌ دریای پوشانده شده بود در مقابلشان تا ته آبشار نمایان شد.
میروتاش لبخندی زد و جان با تعجب به آن‌ سنگ‌ها خیره شد.
- دنبالم بیا!
به خودش آمد و بدون کوچکترین حرفی همراهش راه افتاد. بعد از اینکه از میان آب رد شدند، به در بزرگ چوبی که داخل آبشار قرار داشت رسیدند. درواقع داخل آبشار یک غار بزرگ نموری بود که هیچکس جز میروتاش از آن خبردار نداشت.
البته به جز دو نفر که از وجودشان بی‌خبر بود!
- اینجا به کجا میرسه؟!
- درست داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30


میروتاش به آرامی سرو گردنش را از لای در بیرون کشید و نگاهی به اطرافش انداخت تا مبادا کسی از ارشدها آنها را ببینند.
اگر این اتفاق می‌افتاد اینبار مطمئن نبود چه بلایی به سرش می‌اوردند.
چرا که اولین بارش نبود از دستورات استاد یون سرپیچی میکرد، وپا به آن مکان مهم می‌گذاشت، باوجود اینکه می‌دانست کسایی که سطح عرفانی پایین‌تری دارند، حق ورود به آنجا را ندارند. ولی باز هم پشت پا میزد به تمام قوانین!
لای در را بیشتر باز کرد تا بالاتنش را‌ به راحتی بیرون بکشد، ولی لحظه‌ای طول نکشید جان با ضربه‌ای که از پشت به او زد، تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد.
نفسش را در سینه حبس کرد و چشمانش را روی هم فشرد ،چند لحظه‌ بعد با حرص سمت جان چرخید که با حالت تسلیمانه‌ای دستش را بلند کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا