متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان

  • قوی

    رای 5 83.3%
  • متوسط

    رای 1 16.7%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی‌اش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم آن فرد شده‌ بود حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لخته‌خون غلیظی بیرون پرید.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث می‌شد جسمش ضعیف‌تر شود.
حالا می‌فهمید که این بدن نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
- نمیشه سارا، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه دوباره فرار کنه این‌دفعه ما رو تنبیه می‌کنن.
با دقت به حرف هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد .
پس مدتی است که آرامش از جزیره رفته است و مرده های متحرک همان‌طوری که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده‌ای بودند که می‌توانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب می‌شدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خنده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
هر سه خدمه از بازویش گرفتند و به زور از اتاق بیرون کشاندند. با تابش نور خورشید بعد از مدت‌ها ماندن در تاریکی چشمانش را سریع بست.
ولی محض شنیدن صدای شلوغی از شرق عمارت گوش‌هایش تیز شد.
باید از دستشان فرار می‌کرد،‌ این‌گونه راهی برای نجاتش پیدا می‌کرد. با این وجود اگر با آنها از اینجا میرفت هیچ وقت فرصت فهمیدن خواسته‌ی این جسم را پیدا نمی‌کرد.
لبش را گزید و همین که می‌خواست با هنر‌های رزمی‌اش کارشان را یکسره کند دست و پایش سست شد و نتوانست.
عاصی شده سرش را تکان داد و پوف عمیقی کشید متوجه شد که این بدن جز انرژی‌ درونی، هیچ قدرت بدنی ندارد.
چرا باید گیر همچین بدن ضعیفی می‌افتاد؟
باید با ترفندهای دخترانه از دستشان فرار میکرد‌. در دلش نفس عمیقی کشید و از یک شمرد و یکدفعه دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
با بلند شدن صدای یکی خدمتکارا دامن بلندش را در دست گرفت و چشم بسته سمت راست دوید. بعد از آن همه راه دویدن، نفسش بالا نمی‌آمد. وقتی دیوار بزرگ آجری را در مقابلش دید سرجایش خشکش زد، بن بست بود. به شانسش لعنتی زیر لب گفت و دستش را روی سینش گذاشت.
بخاطر سریع دویدنش و جسم ضعیفی که داشت کم مانده بود پس بیفتد. قفسه‌ی سینه‌اش بخاطر دویدن درد می‌کرد و روده‌اش بهم می‌پیچید وجای دیگری هم نمی‌شناخت که برود.
هر لحظه صداهای آن سه مرد نزدیک‌تر میشد و ضربه‌های قلب‌ او هم بیشتر.
ارتفاع دیواره‌ها آنقدر بلند نبودن که نتواند از آن بپرد البته با قدرت بدنی خودش! اگر آنها را باهم مقایسه می‌کرد می‌توانست با یک پرش از دیوار بالا بپرد، چراکه کار همیشگی‌اش در گذشته این بود ، ولی با این جسم ضعیف حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
به وضوح می‌توانست حس کند که از درون‌ چقدر عذاب می‌کشد و این مربوط می‌شد به مهر شده‌ی هسته‌ی طلایی درونی‌اش، و تنها چیزی که بیشتر از همه در زندگی‌اش اذیتش می‌کرد همان نداشتن قدرت جادویی‌اش بود!
این‌بار او بود که با تمسخر ابرویی بالا انداخت و از نوک پا تا فرق سرش نگاه کرد و گفت:
-با وجود نداشتن قدرت جادویی چطور به خودت اجازه میدی شمشیر تو دستت بگیری؟
اخم های مرد درهم شد و با چشمان ریز شده به به دختر روبه‌رویش چشم دوخت.
به جای اینکه از حرف های دخترک خشمگین شود، برعکس از گستاخی‌اش خوشش‌ آمد و فاصله‌ی بینشان را با قدم‌هایش پر کرد درست در روبه‌روی دخترک ایستاد.
همان لحظه بود که نورخورشید از غرب عمارت به شرق رسید و درست جایی که آن دو ایستاده بودن ایستاد و ذرین‌های طلایی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
دیگر کارش تمام بود و تقلا کردنش هم بیفایده. الان در موقعیتی قرار داشت که نه می‌توانست از نیرویش استفاده کند نه این‌جا را به خوبی می‌شناخت که فرار کند.
هر سه دوباره به آن مرد که با خونسردی تمام همانند مترسک در جایش ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد ادای احترام کردند و به زور آن را باخودشان بردند.
در آخرین لحظه سرش را برگرداند و با بغضی که در چشمانش جمع شده بود و حالت‌های قطره در مردمکش نمایان بود به عقب نگاه کرد.
دید که آن مرد هم‌چنان در سرجایش ایستاده و با خونسردی نگاهش می‌کند. با چشمانش التماس میکرد جانش را نجات دهد ولی بعید می‌دانست آن مرد احمق بفهمد.
***
- هی میروتاش اینجا چیکار می‌کنی، چند ساعته دنبالت میگردم.
با صدای دنیل به خودش آمد و نفس عمیقی کشید و سمتش چرخید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
لبخند تلخی زد و تا رسیدن به عمارت فرماندار چیزی نگفت.
***
با تکان خوردن قایق یکدفعه سرش با شدت بیشتری به تخته‌ چوبی بزرگی خورد و چشم‌ بندش از صورتش پایین افتاد .
از درد سروگردن خشک شده‌اش را به آرامی بلند کرد و کش و قوسی به خودش داد.

برای عادت کردن چشمانش به روشنایی چندباری پلک زد و با گنگی به اطرافش نگاه کرد.
میدان شهر شلوغ بود.
مردمانی بودن روبه‌روی دکه‌ی پیرمرد فالگیری به صف ایستاده‌ بودند تا از او طلسم‌های‌ شانس و چند طلسم دیگر بخرند.
دختری دنبال طلسمی برای پیداکردن هرچه زودتر نیمه‌ی گمشده‌اش می‌گشت یا مردکشاورزی بود که برای به‌ بارآمدن محصولاتش و سود بسیار از آن، طلسم خوش‌شانسی می‌خواست.
کنار دکه‌ی‌ زن‌ کیک ‎‌ماه‌ فروش که عطر کیک‌هایش همه جا را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد.
-بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه .
بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد.
به تابلوی برزگ گیسانگ‌ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد.
در ذهنش با خودش گفت :
-چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر می‌کنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کننده‌ای وجود داشته باشه.
این چایخانه‌ی‌ مجلل نیز مراسم‌ خاص خودش را تدارک می‌دید. بهترین شیرینی‌ها و نوشیدنی‌های شهر را می‌شد در آن‌جا با معقول‌ترین قیمت‌ها پیدا کرد.
همین که داخل شدن تجمع زیادی از همه‌جور آدم بود ،چه‌پولدار، چه‌ فقیر و چه‌ پیر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
ناگهان مرد چاق از بازویش گرفت با خودش کشاند. از وقتی چشم باز کرده یک لحظه هم نشده بود که مثل گونی به هم دیگر پرتس نکنند!
-ولم کن، خودم پا دارم می‌تونم بیام.
-حرف نزن بابتت زیادی پول خرج کردیم پس به نفعته خلاف میلم کاری نکنی وگرنه ایندفعه با دستای خودم خفت می‌کنم.
لعنتی زیر لب گفت و همراهش راه افتاد.
اولین پایش را که به پله‌ی چوبی گذاشت صدای قیژ‌قیژش باعث شد فکر کند پله‌ها درحال فروپاشی هستند، ولی وقتی به دومین پله پاگذاشت فهمید که این صداها بخاطر چوبی بودنشان هست.
پوفی کشید و با دستان بسته شده از پله‌ها بالا رفت.
بعد گذر از ده پله نفسش به شماره افتاده بود و جایی برای نشستن می‌گشت. سالن طویلی بودکه سمت چپش پر بود از اتاقک‌ها که برای مهمان‌ها و یا مسافرانی که از راه طولانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
یه طرف لبش را با حرص بلند کرد و زیر گفت:
- اگه سیصد سال قبل این‌طوری با گستاخی با من حرف می‌زدی مطمئن باش سرت روی سینت بود، مردیکه احمق.
مرد با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چیزی گفتی؟
یل با بیخیالی روی صندلی روغنی نشست و برای اینکه حرصش را در بیاورد با پرویی تمام حرفش را به خودش برگرداند.
- لزومی نمی‌بینم بهت چیزی بگم.
دستش را محکم روی صندلی کوباند. بدون اعتنا به صدای وحشتناک صندلی به مقابلش چشم دوخت و باعث شد از خشم دستانش را مشت کند، می‌خواست دهانش را باز کند تا هر چیزی از دهانش در بیاید بگوید که با صدای زنانه‌ای حرفش را در نطفه خفه کرد.
- جناب لی؟
هردو با کنجکاوی سمت صدای نازک و آرام زن چرخیدند.
زنی با موی‌ بلند کلاغی که با ساده‌ترین حالت با سنجاق سر یشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا