- ارسالیها
- 323
- پسندها
- 1,702
- امتیازها
- 10,133
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگیاش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواستههای صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم آن فرد شده بود حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لختهخون غلیظی بیرون پرید.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیفتر شود.
حالا میفهمید که این بدن نه...
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم آن فرد شده بود حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لختهخون غلیظی بیرون پرید.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیفتر شود.
حالا میفهمید که این بدن نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش