• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان

  • قوی

    رای 2 66.7%
  • متوسط

    رای 1 33.3%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
آنچه را که با چشمانش میدید حتی در مخیلش هم نمی‌گنجید که همچین چیزی هم وجود داشته باشد. ستاره‌ها همچون فانوس دور کهکشان ها می‌چرخید‌ند.
میروتاش که محو آنها شده بود با کشیده شدن دستش توسط جان از حس و حال عجیبش بیرون آمد.
-اونجا چه خبره؟
-دنبالم بیا خودت میفهمی !
با چشمان گرد شده دنبالش راه افتاد.
محض دیدن مردی با ردای بلند لجنی سمت آنها میآمد وممکن بود آنها را ببیند سریع یقه‌ی میروتاش را کشید و پشت میز بزرگی کشید. و با چشمانش آن مرد را که نزدیک استاد یو و جناب‌ فیلیپ میشد را نشان داد. میروتاش که مشغول درست کردن یقه‌اش بود ضربه‌ای به بازوی لاغر جان زد و از حرص دندان‌هایش را روی هم سابید‌.
-مشتاق دیدار جناب یو و همین طور شما جناب فیلیپ !
صدای بم و گیرای مرد در فضای وهم انگیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
استاد یو که همچنان درشوک عظیمی به سر میبرد به خودش آمد و گفت:
- باید بیشتر مراقب باشیم!
مرد ستاره شناس دستانش را از پشت قلاب کرد و گفت:
- از اولش هم نباید میذاشتین زنده بمونه!
فیلیپ خصمانه دستانش را مشت کرد وگفت:
- اون بچه هیچ گناهی نداره فقط بخاطر اشتباه پدرش پا به دنیا گذاشته!
یو دستش راگرقت و برای آرامش دادنش فشرد وگفت:
- اگر کسی از واقعیتش باخبر باشه هرج و مرج رخ میده، نگرانی بیشتر من در باره‌ی اونه که با اومدنش همه چیز رو خراب می‌کنه!
مرد ستاره شناس کمی مکث کرد و گفت:
- اینکه هردو کنار هم باشن بیشتر نگرانی داره یو! اون موقع قدرتشون بیشتر میشه.
بعد هرسه ساکت شدن و به آن دو ستاره‌ای درخشان که نمی‌دانستن که در اینده‌ی نزدیک چه خواهد شد خیره شدن .
لحظه‌ای نبود که میروتاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
از همان نگاه اولش حس خوبی بهش دست نداد و سعی کرد چشم از او بگیرد.
کمی خودش را جمع کرد و کمک کرد جان تن لرزانش را بلند کند.
نگاه سنگینشان از هرچی مجازات کردن بود سخت‌تر بود ، چرا نفس‌های تندشان خبر از رحم کردن نمی‌داد. همه‌ی اینها به کنار وقتی میروتاش به این فکر می‌افتاد که غضب استاد یو چگونه کابوس شب‌هایش میشود عرق سردی تنش را گرفت.
جان با دهان خشک‌شده‌اش به آرامی زیر گوشش گفت:
-نمیخوای اون زبون چربت رو به کار بندازی ؟
بطور نامحسوس دهانش را یک طرفه کرد و گفت:
-هیچی به ذهنم نمیاد جوری قفل کردم که حتی بمیرم هم چیزی ندارم بگم.
از حرص نیشگونی از کمرش گرفت و آخش بلند شد و همین باعث شد استاد یو نزدیکشان شود و شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد و سمت آنها بگیرد.
هردو ترسیده هینی کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
میروتاش که ناهنجاری وضعیت را دیده بود خودش را گم کرد.
- ارباب یو به خدا نمی‌خواستیم بیایم، یک‌دفعه شد!
یو آنقدر آشفته و افکارش برهم ریخته بود که توان رصد کردن حرف‌های او را نداشت. حسی که آن لحظه درونش را به خودش درگیر کرده بود صدایی بود در اعماق ذهنش او را به خود می‌کشید، طوری که از صدای ذهنش تبعیت می‌کرد که انگار ارباب او به حساب میامد.
هردو به التماس کردن افتاده بودند ولی فایده‌ای نداشت. به معنی واقعی استاد یو آن لحظه کر و کور شده بود.
- استاد خواهش می‌کنم، ما واقعا نمی‌خواستیم…
حرفش با ضربه‌ی شمشیرش که درست قفسه‌ی سینه‌ی چپ میروتاش را سوراخ کرد نصفه ماند. و زیر لب میروتاش را بی‌جان صدا زد.
بلافاصله جان از آن‌ همه فشار اضطرابی که رویش بود پخش زمین شد و از هوش رفت.
چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
- داری چیکار می‌کنی؟
ابرویش را بالا انداخت و با حرص لب زد:
- فکر می‌کنی الان تو اون موقعیتی هستی که بتونی لجبازی کنی.
- این شعله از نیروی درونی تو میاد، نمی‌تونم بذارم بیشتر از این صدمه ببینه!
دستش را محکم پس کشید و غرید:
- نمی‌فهمی اگه خونش بند نیاد می‌میره.
هراسان نگاهی به برادرزاده‌ی بی‌جانش انداخت، آن چشمان بی‌حالش، آن لبان خشک شده‌‌اش صورت عرق کرده‌اش، جانش را به درد می‌آورد.
- هسته‌ی طلاییش مهرشده، اگه پسش بزنه چی؟
- می‌دونم هیچ صدمه‌ای به مهر شده‌ی درونیش نمی‌زنه.
- بهت اعتماد می‌کنم.
چشمان مرد ستاره ‌شناس از حرفی که فیلیپ زده بود گرد شد. آن حرفا از اویی که زیادی مغرور تکبر بود بعید بود. ولی درک نمی‌کرد که اگر عزیزترین فرد کسی صدمه‌ای ببیند حتی برای نجات جانش از غرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
- کاری که گفتم رو انجام بده.
مرد ستاره‌شناس چشمانش را بست و پاهایش را به عرض شانه باز کرد و هر دو دستش را به شکل ضربدری کنار سینه‌اش نگه داشت و از وجودش هاله‌های نیلی موج‌دار پدیدار شد و دور هر چهارتا را احاطه کرد و در چشم بهم زدن در خودش بلعید و ناپدید شدند.
نفسش را شمرده بیرون فرستاد و به جای خالی‌اشان چشم دوخت که ناگهان یاد یو افتاد و سرش را چرخاند.
با دیدن قامت شکسته و بدن خشک شده‌اش که در زمین سرد دو زانو نشسته یک تای ابرویش را بالا برد و به آرامی زیرلب صدایش زد.
- هی یو!
هیچ واکنشی به صدا زدن‌هایش نشان نداد.
از ظاهر همانند مجسمه نشسته بود و به جای نامعلومی خیره شده بود. اما درونش را تاریکی وحشتناکی که کابوس هر آدمی می‌توانست باشد فرا گرفته بود.
مرد با ناراحتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
بوی باران، با بوی نم خاک باغچه‌‌ی تزئیین شده با شکوفه‌های سیب که بیشتر با چاشنی بوی گل شبدر مخلوط شده بود، با یک نفس کشیدن بافت‌های مغزی‌اش را باز میکند.
هیچ وقت فلسفه‌ی عجیب باریدن باران را درک نمیکرد! اینکه با باریدنش همه چیز را میشورد و با خودش میبرد، ولی رد پایش و همچنان باقی میماند!
پوف عمیقی به تفکراتش کشید و به انگشتان کشیده و استخوانی‌اش که روی بعضی‌ها انگشتر نقره‌ای که حتی از دور هم میدرخشید چشم دوخت و شروع کرد با هاله‌ی بین دو انگشتان وسط و اشاره‌اش بازی کند. تنها سرگرمی‌اش در این چند روز آنجا ماندنش همان بازی کردن با هاله‌های نیرویش بود انگونه کمی به خودش تسلط پیدا میکرد و دوباره نقشه‌ی فرار میکشید، البته اگر یکی از آن نقشه‌ها درست از آب در میامد.
وقتی یادش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
کسی که روزش را به بطالت می‌گذراند مستحق زندگی کردن نبود، برای زندگی باید میجنگید کسی هم جنگیدن بلد نباشد لایق زنده ماندن نبود.
آن قانونی بود که برای خودش تألیف کرده بود. و حالا هم دنیا چرخید و چرخید و خودش را جزوی از آن دسته آدم‌های بی‌مصرف قرار داد.
آه عمیقی کشید و تره‌ای از موهایش را که چشمانش را گرفته بود را عقب راند. دلش برای نواختن فلود و صدای آهنگینش تنگ شده بود.
با بی‌فکری چشمانش را بست و فلودی از توهماتش با کمک نیروی درونی‌اش ساخت و ناخودآگاه چشمانش بی‌اراده بسته شدن. روحش را همراه با صدای آهنگین قلب نواز فلوتش به گذشته رها کرد.
***
روی پشت بام مسافرخانه لوتوس بین زمین و هوا روی شمشیرش معلق ایستاده بود. جمعیت زیاد مسافرخانه و شلوغی زیادش بخصوص پچ‌پچ‌هایشان محض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
آن صدا! به‌نظرش صدای آشنایی می‌آمد، کمی مکث کرد. نه آن صدایی که با ریتم آرام نواخته میشد را میشناخت. سال‌هاست که برای دوباره شنیدنش بی‌تابی میکرد و چقدر خوش‌شانس بود که بار دیگر شنیده. باید صاحب آن صدا پیدا میکرد، چقدر دلش گواهی میداد که کسی که سال‌ها منتظرش بود در نیم قدمی او هست.
با سرعت نور همانند شبح بدون صدایی در بیاورد پایین رفت. درست داخل باغچه بین چمن‌زارها ایستاده بود.
جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را خورد. صدا نزدیک بود حتی نزدیکتر از چند دقیقه پیش، از بین گل‌ها و چمن‌هایی که ساقه‌هایشان بلند بود چند قدمی جلو رفت. جلویش درخت کهن‌سال بزرگی که شاخه‌های شکوفه گیلاسش از سر و صورتش پایین آویزان شده بودند، قرار داشت. شبیه گیسوان پریشان پریزادها میماند. جاناتان کمی از نوشیدنی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/8/21
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,525
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
انگار میخواستن چیزی را به او بفهمانند. کرم‌های شیطانی* خبر رسان‌های دو دنیا بودند که هر اتفاقی می‌افتاد به اربابشان گذارش میدادند. تقلاهایش برای رهایی از آنها بی‌فایده بود که ثانیه‌ای طول نکشید که چشمانش را سیاهی کامل گرفت و دید سومش را برایش باز کردند تا آن چیزی را که میخواستن را به اربابشان نشان دهند.
مستقیم به آن صدای جیغ دخترک رسید که بالای سر جنازه‌ای که خونش را مکیده بودن گریه میکرد.
عده‌ی زیادی دورش را گرفته بودن و سوال پیچش میکردند حتی شاگردان کونلون و بقیه شاگردان قبایل هم آنجا بودند. یک لحظه بعد ورق برگشت و چیز دیگه‌ای را به او نشان دادند، این دفعه داخل مسافرخانه بود. همان لحظه سرش را از تنگی نفس بالا کشید و دستانش را از درد مچاله کرد. روحش را همانند باد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا