متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
چند لحظه بعد به راهروی طویل طبقه‌ی سوم رسیدند. ولی دری که در سمت چپ قرار داشت نیمه باز بود.
میروتاش کمی نزدیکش شد و آهسته پرسید:
-چرا این در بازه؟
جان با هیجان دستانش را قلاب کرد وگفت:
-یعنی ممکنه یکی از ارشد‌ها رفته باشه داخل!
حرف‌هایش کمی هم منطقی بنظر میرسید، و هم ذره‌ای باهم تداخل داشت.
اگر کسی میخواست داخل کتابخانه‌ی ممنوعه شود باید از در اصلی می‌رفت نه از در فرعی که به ندرت از اینجا باز میشد، و فقط استادیون می‌توانست از این در استفاده کند.
یعنی ممکن بود استاد باز گذاشته باشد؟ درحالی که با شنیده‌هایش اسناد و چیزهای گرانبهایی آنجا وجود داشت.
باز بودن در باعث شد هردو با جدیت و دقت بیشتری به انجام کاری که میخواستند انجام دهند بیندیشند.
میروتاش ابرویی بالا انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
-پس اگه موسیقی قطع بشه اونم از خواب بیدار میشه نه؟
میروتاش آهسته سمت زیتر بزرگ چوبی که رویش شکوفه‌های طلایی حک شده بود و در هوا معلق بود رفت و پشتش ایستاد.
جان پاورچین کنارش ایستاد و با آهستگی گفت:
-بلدی چطوری سیم‌ها رو باهم حرکت بدی؟
میروتاش لبش را به دندان کشید و اخم هایش را درهم کرد و نفس عمیقی کشید. چند باری نواختن جاناتان را هنگام نواختن زیترش دیده بود که چگونه با انگشتانش، ماهرانه روی سیم‌های فلزی نازک میکشد و صدای آهنگین دلنشینی ایجاد میکرد.
بلافاصله‌ شروع کرد انگشتانش را با حالت بازیگوشانه روی سیم کشید. صدای ایجاد شده موسیقی نشان میداد که ناشیانه است، ولی همین هم باعث شد، چشمان بد عنق خواب آلود شود و صدای غرشش هم به تدریج کم شود. پنجه‌هایش را تکان داد و جان از ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
جان که صبرش تمام شده بود و یک جورایی حالش از معلق بودن بهم میخورد و سرش گیج می‌رفت داد زد:
-چقدر دیگه باید اینجا باشیم!
همین کافی بود، بلافاصله لرزش شدیدی اتفاق بیفتتد.
بادی وزید و هر دو را داخل یک حباب بزرگ انداخت. بعد نور زیادی از سمت راستشان حرکت کرد و در خودش بلعید و در تاریکی محض فرو رفتند.
با بوی نم چوب‌ها و کتاب‌های مرطوب شده بینی‌اش را خاراند و چشمانش را باز کرد. بدنش کرخت شده بود و در حالتی خشک شده بود و به سختی می‌توانست تکان دهد.
متوجه اطرافش شد.
همه جا پر بود از قفسه‌ها و کتاب‌های بیشماری که از هزارسال در خود جای داده بود، برای همین بود که قدمت قبیله‌ی کونلان از بقیه قبایل بیشتر بود.
هزاران شمع بزرگی در گوشه کناره‌ها و دیواره‌های سنگی آویخته شده بود، و تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
بدون توجه، تکیه‌اش را به ان میز داد و با چشمان خمار شده دوباره به عظمت و کتابخانه که تقریبا دو هزارتا قفسه در آنجا قرار داشت نگاه کرد.
هیچ کدام از آن کتابها اونی نبودن که دنبالش میگشت. انگار پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. باید حواسش را جمع کند و بفهمد استاد یو چه چیزهای مهم را در آن‌جا قایم میکند.
لحظه‌ای نکشید یاد جان افتاد که در این مدت هنوز پیدایش نشده است.
گوش به زنگ ایستاد. همین که میخواست تکیه‌اش را از میز بردارد که صدای سبکی از کناره‌اش شنید. با چشمانی گرد و لبان آویزان شده سمت میزد چرخید و نگاهی به مهره‌ها کرد، بعد با حالت مرموزانه دستش را روی میز کشید.
حس سبکی و تهی بودن کرد، برای همین چند باری رویش ضربه زد. ابروهایش‌ را بالا انداخت و با لبخند خبیثانه دقیق به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
نفسش را بیرون فرستاد و با غمی که در سینه‌اش لانه کرده بود، لب زد.
-این دفعه سعی می‌کنم اشتباه نکنم.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با اینکار میخواست تمام ذهنش را معطوف بازی استاد یو کند که موقع بازی با عمو فیلیپ چه حرکتی را میزد.
چند لحظه بعد رخش را لمس کرد، با آن حرکتش سرباز مهره‌ی سفید را زد، همان لحظه سفید تعلل نکرد و با وزیرش قله‌ را زد.
خون دیگری در زمین بازی ریخته شد. حالش از این بازی برهم میخورد.
چشمانش را بست و نالید. این‌دفعه فیلش را لمس کرد. ندانسته به حرکت درآورد ولی توانست راهش را به داخل قلعه‌ی مهره‌ی سفید باز کند.
برای اینکه بتواند حرکت بزرگی را انجام دهد،باید قربانی‌های بیشتری میداد، برای همین سریع اسب دیگرش را جلو برد تا قلعه‌اش را بزند. بعد مهره‌ی رخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
دستانش را با یادآوری آن مرد منحوس مشت کرد و دوباره مشغول شد. تقریبا ده صفحه مانده به آخر شکل دایره‌ای هشت ضلعی روی صفحه کشیده شده بود را دید. چشمانش پر زد و روی دایره زوم شد. بالای صفحه نوشته شده «هرگز خودت را قربانی روح های شرور نکن، برای زنده ماندن بجنگ»
بعد ترفند‌هایی که نوشته شده بود که خواند، به همین راحتی نبود. همان لحظه‌ صدای جان را شنید که درست از فاصله با او ایستاده بود و صدایش میزد. برای اینکه جان متوجه کتاب نباشد سریع کاغذ را از لای کتاب کند و کتاب را به سختی داخل میز شطرنج گذاشت و بلافاصله لبه‌های هردو میزد برای بسته شدن بهم نزدیک شدن.
جان محض دیدن میروتاش نزدیکش شد .
-هی پسر کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم فکر… .
همان لحظه‌ی صدای مردانه‌ای تمام فضای کتابخانه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
استاد یو حرفش را تایید کرد و کتاب را سرجایش گذاشت. و برای آخرین بار نگاه مشکوکانه‌ای به اطراف انداخت.
فیلیپ با دبزنش را با یک حرکت ماهرانه‌ای باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد، از طرفی هم با نگاه‌های زیرکانه تمام کارهای یو را زیر نظر گرفت.
- فکر نمی‌کردم ازش استفاده کنی؟
وقتی منظورش را فهمید تک خنده‌ای کرد و نگاهش را به باد بزن توی دستش انداخت. هدیه ای که موقع نجات دادنش از دست ارواحان جنگلی که مال خودش توسط آنها نابود شده بود به عنوان قدر دانی به او داده بود. ولی فقط ظاهرش یک هدیه برای تشکر بود چرا که بعد از ان تنفری که بهم داشتن رابطه‌ی دوستانه‌ای عمیقی بینشان شکل گرفت.
- بادبزن لاجوردی تنها چیزی بود که فکرشم نمیکردم داشته باشمش.
یو لبخندی به رویش زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
میروتاش و جان هر دو که همانند مجسمه‌ی خشک شده یک‌جا ایستاده بودن و قادر به نفس کشیدن هم نداشتن محض رفتن انها نفس حبس شده‌اشان را با شدت بیرون فرستادند. جان که در مرز سکته کردن بود با حال زار سمت میروتاش چرخید که دست کمی از آن نداشت گفت :
-الان چه غلطی کنیم اگه استاد یو بفهمه اومدیم اینجا بدبخت میشیم!
میروتاش چندباری نفس عمیقی کشید و دست روی سینش گذاشت و گفت:
- ازاینا گذشته باید بریم دنبالشون.
همین که میخواست قدمی بردار جان غفلگیرانه مشتی به صورتش زد. میروتاش که از ناگهانی مشت نتوانسته بود تعادلش را نگه دارد روی زمین افتاد و هوش از سرش پرید.
- انقدر خری که نمیفهی تو چه مخمصه‌ای خودمون رو انداختیم به جای فرار میخوای دنبالشون بری اصلا میفهمی تو چه موقیعتی گیر افتادیم.
لحظه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
حالا باید کجا میرفتن؟بین هزاران پله باید یکی را انتخاب میکردن ان هم معلوم نبود اگر اشتباه انتخاب میکردن راهشان کجا ختم میشد؟ اولین باری بود که همچین چیزی به پستشان خورده بود. قلب هر دو در سینه میتپید.جان کمی خودش را نزدیک میروتاش کرد وبا لرز بازویش را گرفت و گفت:
-حالا چه غلطی میخوای بکنی؟
با نگاهی که از هزار فحش هم بدتر بود به جان انداخت و بازویش را کشید و دستش را روی گردش کشید و گفت:
-به جای اینکه هربار غربزنی یه بارم شده مغزت رو بکار بنداز.
میروتاش بی درنگ چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع سمت جان چرخید و هر دو بازویش را گرفت و گفت:
-چشمات رو ببند سطح آگاهیت تو درجه ی بالایی قرار داره پس مسلما باید بتونی صداشون رو تشخیص بدی!
-چطوری میخوای... .
صدایش را بلند و حرفش را نطفه خفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
- چیکار کنم نمیتونم حواسم رو جمع کنم.
- به این فکر کن که اگه بتونی میتونیم از جهنم دره خارج بشیم!
چشمان جان ناگهان برق زدن و لبخند کم جانی زد و سرش را تکان داد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. اخم هایش درهم شد گوش هایش تیزتر از گوش‌های جغد شدن. نفسش در سینه حبس شد و صدای نفس کشیدن

بی‌جان میروتاش را به وضوح شنید، حتی به راحتی صدای ریتم قلبش در گوش‌هایش زنگ خورد. کمی سرش را کج کرد صدای پچ پج هایشان را شنید. فشاری که به روح و مغزش می‌آورد از درون انرژی‌اش مثل چاه آب تحلیل می‌رفت. هر دوی آنها همچون نخ طناب وصل شده بهم بودن، اول مغز شروع به تجزیه موقعیت میکرد و بعد به روح دستور می‌داد تا از بدن خارج شود و صدا‌ها را به او برساند!
همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا