متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان

  • قوی

    رای 5 83.3%
  • متوسط

    رای 1 16.7%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #61
هر دوی آنها درحال تلاش برای پیدا کردنش بودند، یکی سعی میکرد مخفی‌اش کند، دیگری سعی میکرد پیدایش کند تا تمام رمز و راز گذشته را بیابد، آنگونه بود که میتوانست دوباره زندگی برگرداند!
***
صدای نم‌نم باران با آن چای سیاه داغ عجیب بر پوست و گوشتش میچسبید، کمی گرم شدن در آن سوز سرما برایش لذت بخش بود. فنجان چای را زیر بینی‌اش برد، بخار چای بینی‌اش را قلقلک میداد، لبخند نمکی بر روی لبانش زد و جرعه‌ای از آن را نوشید.
طبق معمول شهر از شلوغی بیداد میکرد و بوی شیرینی کیک‌ها از مغازه‌ها بیرون زده بود و تمام پس کوچه های شهر را آغشته به طعمش کرده بود. با وجود باران مردمان زیادی بیرون بودند. از آن بالا در چای‌خانه‌ی مشهور ماه که دومین رتبه را بعد از چایخانه لوتوس در شهر تیان شان به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #62
"- گشنمه پولم ندارم چیزی بخرم!
بعد دست روی شکمش گذاشت و سرش را خم و ناله‌ای کرد.
- این جوری نگام نکن میدونم بدبختم، منی که یه روز همه چیز داشتم و الانم چیزی ندارم واقعا تاسف آوره، از عرش به فرش افتادم!
دوباره قارو قوره شکمش بلند شد و دوباره ناله‌ای کرد."
چشمانش را باز کرد و لبخندی بر لبانش زد و روبه مایکل کرد و گفت:
- برو گوشت مرغ کبابی برام بخر!
- سرورم شما که… .
- واسه خودم نمیخوام.
از چشمان متعجب مایکل بلند شد و از چایخانه‌ ماه خارج شد.
همانند دیوانه ها مقابل لاکپشت نشسته بود و با خودش حرف میزد. شده بود مضحک خاص و عام مردم که وقتی از کنارش رد میشدن با تمسخر نگاهش میکردند.
ولی کی میدانست که آن دو زبان هم را میفهمند؟
یک لحظه بوی کباب مرغ به مشامش خورد و از گرسنگی پس افتاد و آب دهانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #63
اولین چیزی که در ذهنش ایجاد شد این مرد چه کسی هست؟ با ریخت و قیافه‌اش حتی لباسایش معلوم بود از اشراف زاده ها هست ولی چه کسی بود؟!
- نمیخوای بگیریش، واسه توعه؟!
چشمانش از تعجب گشاد شد و از جایش بلند شد و به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
حال شاهزاده میتوانست آن چشمان گربه‌ای کمیاب را واضح ببیند. انگار حرفش را نشنیده باشد قدمی نزدیکش شد که همزمان یل خودش را عقب کشاند.
تا به حال آن چشما را در کسی ندیده بود. علاوه بر زیبایی انکار نشدنی‌اش، پر نفوذ، خشمگین، آشوب و پرقدرمندش که همچون زره فلزی میماند را هم میتوانست ببیند.
دستش را مقابل چشمانش تکان داد.
- هی آقا!
مایکل که وضعیت اربابش را ناجور دید ضربه ای به پهلویش زد و گفت:
- سرورم!
به خودش آمد و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #64
مایکل که از جسارت و بی احترامی یل را دید با عصبانیت و تندی گفت:
- بهتره برای احترام دو زانو بزنی و ازشون تشکر کنی دختر احمق!
اخم هایش درهم شد و نگاهی به مرد و مخافظش انداخت که آن مرد سریع پیش دستی کرد.
- نیازی نیست مایک ما که تشکر این‌ کار رو نکردیم!
یل متوجه شده بود که آن مرد چشم آبی یک جورایی مقام بالایی دارد ولی اینکه چه شخصیت مهمی دارد را نمیدانست پس برای اینکه نزدیکش شود لبخند تصنعی زد و گفت:
- جسارت من رو ببخشید اگر بی احترامی کردم سرورم.
از چشمان تیزش خنده و رضایت مرد دور نشد.
- راحت باش لازم به این کار نیست.
دوباره مایک گفت:
- سرورم زیادی بهت رحم کردن، مگه نمیدونی ایشون کی هستن!
یک دفعه دلش را به زبان آورد.
- باید بدونم؟
مایکل میخواست سمتش برود که مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #65
مانده بود چی بگوید که با دیدن لاکپشت سریع مقابلش گرفت:
- این برای تو!
نیمچه لبخندی بخاطر رفتار سادگی یل زد.
- برای چی میخوای بدیش بهم!
- این لاکپشت خوش یمنه، در آینده این بهتون کمک میکنه.
نمیدانست این حرف ها را چگونه به زبان آورد ولی انگار این حس را داشت که این مرد مقابلش قرار است در آینده خیلی کارها برای او بکند.
مایکل گفت:
- هی تو سریع‌تر از اینجا دور شو!
- بس کن مایک عقب وایسا.
لحن تندش باعث شد مایکل دیگر حرفی نزند. معلوم بود که از یل خوشش نمیامد.
- اینا رو از کجا میدونی؟
لب پایینی‌اش را به دندان گرفت، برای اینکه بتواند به آن مرد نزدیک شود و تا حقیقت این جسم را بفهمد، باید کاری رو انجام میداد که برخلاف میلش بود. نزدیکش شد و به چشمانش خیره شد.
این همه نزدیکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #66
مرد بدون توجه به یل رو کرد به مایکل گفت:
- چقدر راه به کوهستان سیسو هست؟!
- با این معطلی حداقلش یک روز.
- راهی نیست زودتر برسیم!
یل یک تای ابرویش را بالا داد و چشمانش را ریز کرد، "کوهستان سیسو" جزوه کوهستان هایی بود در حکم‌رانی او قرار داشت و رفتن به آنجا دل شیر میخواست، چرا که سیسو احاطه ارواحانی بود روحشان قربانی انتقام شده بودند.
گوشت لبش را جویید و انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع گفت:
- من راهی بلدم!
هردو با چشمان گشاد شده نگاهش کردند.
مایکل نزدیکش شد و با خشم یقه‌اش را گرفت کمی از جایش بلندش کرد و غرید:
- این همه وقتمون رو تلف یه الف بچه کردیم، گورت رو گم کن.
از حرف «الف بچه خنده‌اش گرفت» و مچ مایکل را گرفت. خیلی دلش میخواست گردنش را بشکند و بگوید که این الف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #67
قبل از اینکه مایکل حرفی بزند، نیک پیش دستی کرد و گفت:
- قبل از رفتن کاری داریم که باید انجامش بدیم.
یل با تمسخر لبخندی زد و گفت:
- مثلا چه کاری؟
مایکل با تندی گفت:
- دخالت نکن.
رویش را از مایکل گرفت و جوابی نداد.
نیک به رفتار بچه گونش سرش را تکان داد و روبه محافظش کرد و گفت:
- برو ببین کشتی ها از راه رسیدن، الاناست نه فرمانده برای تحویل گرفتنشون برسن.
از حرف هایش حس خوبی نمیگرفت، با این حرف‌ها مطمئن شد که نیک یه مرد معمولی نیست. اگر از قبیله شعله ور باشد باید آن موقع از و قبیله و نیلگون چیزهایی بداند. وقتی نیک راه افتاد همانند بچه ها دنبالش رفت بندرگاه نزدیک دریا بود و شلوغی بازارش از میدان هم شلوغ بود. بازارچه های زیادی کنارگوشه‌ها بود که مقابلشان حداقل عده ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #68
با خودش حرف میزد و متوجه ولیعهد نبود که چگونه با خنده نگاهش می‌کند. یل بی‌منظور یکی از کفش‌ها را برای سرگرم کردن خودش برداشت و بالا پایینش کرد ولی هنوز درگیر آن جسمی بود که تنش را به تلاطم انداخته بود. همان لحظه سرو کله مایکل پیدا شد، با آن تنگه لاک‌پشت که در بغلش بود بامزه می‌آمد!
- سرورم قایق‌ها رسیدن، فرمانده تو بندرگاه سرخ منتظر شما هست!
سرش را تکان داد.
- بهتره منتظرش نذاریم.
انگار یک دفعه چیزی به ذهنش رسیده باشد، سریع گفت:
- شما از جلو برین من الان برمی‌گردم.
- سرورم کحا می‌رین؟
- برین من میام!
یل عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و لبانش را جمع کرد و سرش را تکان داد و جلوتر از آنها حرکت کرد. خیلی دلش می‌خواست از کارهایشان سر در بیاورد. هر چه باشد یقین داشت این جسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #69
سرش را به معنی تحویل گرفتن تکان داد و نیم‌نگاهی به یل کرد و بی‌توجه به او مقابل نیک ایستاد و گفت:
- قربان همه چیز آماده‌ست می‌تونیم شروع کنیم.
- طبق لیستی که تو دست داریم باید پنصد نفر باشن.
مایکل یک دفعه با هیجان نزدیکشان شد و گفت:
- جادوگران قبیله اومدن سرورم.
یل تکانی به خودش داد و سرو گردنش را بلند کرد تا جادوگران قبایل رو ببیند. تقریبا شیش نفر بودند. حتی از دور هم می‌توانست نیروی درون آن جادوگران را حس کند، که چقدر قوی به نطر می‌رسند. هر کدام از آنها با نماد قبیله‌شان لباس تن کرده بودند. مثلا آن سه نفر اول با آن لباس سفید و پیشبند نقره‌ای از شاگردان قبیله کونلون بودند. هر شیش نفر به محض رسیدن ادای احترام کردند. نیک با خوشحالی دست روی شانه آن مرد که اول از همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #70
بعد سمت کشتی‌ها راه افتاد. برای این قضیه آن‌قدر کنجکاوی به خرج می‌داد که ایستادن و اهمیت دادن به پاکت دستش چندان برایش مهم نبود. همین که دستش به دست چوبی کشتی می‌رسید آستین دستش توسط نیک کشیدخ شد و از ناگهانی‌اش هینی کشید و نگاهش کرد.
- داخلش چیزی نیست که تو انتظارش رو داری، اینجا منتظر بمون تا برگردیم!
یک دفعه بادش خالی شد و وا رفته نگاهش کرد. تمام هیجانی که همین چند لحظه پیش درونش می‌لولید از بین رفت. زبانش از حرص بند آمد. آن لحظه تنها کاری که از دستش برمی‌آمد نگاه کردن به نیک که داخل کشتی میشد. از عصیانیت پایش را محکم روی زمین کوبید. برگشت و روی تخته سنگی که در کنار دریاچه قرار داشت نشست. چشمانش را از روی عصبانیت بست و چند بار نفس عمیقی کشید تا ان جوششی که در درونش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا