متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان اعجاز همین است، مرگی برای لبخند! | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,069
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اعجاز همین است، مرگی برای لبخند!
نام نویسنده:
فاطمه اسدیان
ژانر رمان:
#تراژدی #فانتزی
«به نام خالق حق»

کد رمان: 5325
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade
تگ: برگزیده

رمان-اعجاز-همین-است3.jpg
خلاصه:
همه چیز از همان آسانسور آغاز شد؛ آسانسوری که بسان معجزه ظاهر شد و راه حلی شد بر همه‌ی برهان‌های اثبات نشده‌مان.
درست زمانی که نیاز داشتم به دیدنت، آسانسور آمد؛ من و تو را درگیر کرد و برهانمان دیگر برهان نبود، زیبا شده بود این اواخر که رسیده بودیم به یکدیگر.


سخن نویسنده:
سلام. خب این دومین رمان آنلاین هست که استارت نوشتنش رو زدم و همش از یک فکر و خواب شروع شد. اینم بگم که با دیدن کلمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MONTE CRISTO

کاربر قابل احترام
سطح
44
 
ارسالی‌ها
4,600
پسندها
50,314
امتیازها
77,373
مدال‌ها
77
سن
20
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MONTE CRISTO

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
شروع شد، اکنون آغاز سر رسیده تا تلاش کنم و بجنگم برای از دست رفته‌هایم. می‌توانم، حتی اگر سخت باشد، من باید بتوانم!
این باید، بسان بایدهای دیگر نیست؛ این باید، امر و دستوری در خود جای جاده که شاید تنها خودم متوجه‌ش شوم. در زمره‌ی ناکام ماندگان جایی برای من نیست. آمال من رسیدن به مجمع کامیابین می‌باشد برای همین است که، بایدم، با همه‌ی بایدها توفیر دارد. میدانی اگر تقلاهایم کامروا نشوند چه دردی بر جانم خواهد نشست؟
می‌دانم راه بس سخت است و طولانی، امّا در آخر اگر برسم چه؟ حلاوتش می‌ارزد به این جسارت و همت؟ این را هم می‌دانم اگر شکست بخورم، بی‌شک دیوارهای کاخ امیدم فرو خواهد ریخت امّا، اکنون که ذره‌ای امید است خواهم جنگید تا شاید روزی نرسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول: سرگشتگی
«سرگشته‌ی محضیم و در این وادیِ حیرت، عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم»
#مهدی_اخوان_ثالث



چشمانم تار می‌دید و ضربان قلبم مانند همیشه بعد از هر مشاجره و دعوا، در بالاترین حد خودش بود و ریتم نفس‌هایم را تند و کند می‌کرد. دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و به جمله‌ی آخرش فکر می‌کردم، «دیگه هیچوقت راجبش حرفی نزن! اون مرده!». چگونه می‌توانست اینقدر بی‌رحم باشد؟ چگونه می‌توانست از مرگ یک زنده حرف بزند؟
قلبم تیر می‌کشد از بی‌رحمی‌اش و گویی از ارتفاعی بلند افتاده و روی پهلو فرود بیایم؛ پهلویم تیر می‌کشد. «آیی» خفه‌ای از دهانم خارج شد.
به من گفته بود دهان کجی می‌کنم؟ امّا من که تنها از حقیقت گفته بودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
در اتاق مانده‌ام. به غر زدن‌های او بی‌اعتنایی کرده و ساکتم. ساعاتی می‌گذرد و من با سیلور عزیزم سرگرم هستم که او بدون در زدن وارد می‌شود و بسان طلبکارها دست به کمر می‌ایستد.
- چند بار بگم نذار اون سگ خودشو بماله به تن و بدنت؟
بنا دارد دعوایی دوباره به راه بی‌اندازد تا حرف‌هایی را که در این چند ساعت به ذهنش رسیده، بار من کرده و حرصش را خالی کند امّا، من کهنه‌کارتر و خبره‌تر از این‌ها شدم که مانند اولین دعواهایمان دهان به دهانش بگذارم و آتش به خرمن این مجادله بزنم.
سکوتم را که می‌بیند کوتاه می‌آید و نفسش را کلافه فوت می‌کند.
- پاشو بیا غذا بخور.
می‌داند نمی‌روم و ماندن در اتاقم را ترجیح می‌دهم امّا باز هم دلش نیامده بی‌خبر از من شام بخورد و من گرسنه قصد خواب کنم.
در اتاقم را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
- غذا نخوردی.
جمله‌اش پرسشی نبود، حالتی داشت دلخورانه و مغموم ولی، او خودش دعوا را اوج داده بود، من تنها سوالی کرده بودم در قالب خواهش.
سکوت می‌کنم و او کمی دلجویانه ادامه می‌دهد:
- برای سیلور هم گوشت گذاشته بودم.
علاقه‌ی خاصم به سیلور را می‌داند و سعی می‌کند او را وسیله‌ی آشتی کردنمان قرار دهد.
- الینا؟
عادت ندارم زمانی که نامم را صدا می‌زند سکوت کنم، پس آرام و شمره جوابش را می‌دهم.
الینا: برای سیلور غذای خودش رو ریختم خورد.
می‌دانم در این لحظه ذهنش پیش آن استکان چای دست‌نخورده روی کابینت است.
چشمانم به تاریکی عادت کرده‌اند بنابراین چراغ را روی میز شیشه‌ای می‌گذارم و به سمت آشپزخانه می‌روم که صدایش را می‌شنوم:‌ «الینا مراقب باش زمین نخوری». دلم میخواهد به سمتش برگشته و بگویم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
ساعتی است همانجا نشسته‌ایم و برق‌ها نیامده‌اند؛ گویی قصد وصل شدن هم ندارند پس بی‌میل از جا بلند می‌شوم و به پیشنهاد او که می‌گوید بهتر است برویم و بخوابیم، چراغ را به دستش می‌دهم و راه اتاقم را در پیش می‌گیرم.
سیلورم هنوز خواب است و صدای ریز خُرخُرش به گوش می‌رسید، تنبل است و بسیار عاشق خواب. لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و با کنار زدن پتوی آجری رنگ، به زیر آن می‌خزم و پتو را تا گردنم بالا می‌کشم.
سیلور صبح‌ها بنا به عادت همیشگی‌اش، روی تختم می‌آمد و درست زیر پای من چنباتمه زده و به انتظارِ بیدار شدنم تماشایم می‌کرد. کمی خودم را بالاتر می‌کشم تا جا برای او باشد و قصد نکند روی پاهایم بشیند.
پوزه‌ی سیلور که به کف پایم می‌خورد قلقلکم می‌آید و با جمع کردن انگشتان پایم، لای پلک‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
سعی می‌کنم تیری در تاریکی پرتاب کنم؛ شاید به هدف بخورد.
الینا: مامان؟ بنظرت چطوره شب اول حضور پدر تو خونه، فقط خودمون باشیم؟
اخمی روی چهره‌اش می‌نشیند و با گفتن یک «نه» ساده، مرا ساکت کرده و مشغول خوردن صبحانه‌اش می‌شود. ناراحت نشدم چرا که از نتیجه مطلع بودم؛ شاید تنها، دوست داشتم یک شانس را امتحان کنم.
او را ترک کرده و به اتاقم برمی‌گردم. سیلور در حال گاز گرفتن یک توپ قرمز پشمالو است که متوجه حضور من می‌شود؛ توپ را با همان خیسی به کناری پرت می‌کند و با نزدیک شدن به من، دمش را تکان می‌دهد. بلکه دلش هوای تازه می‌خواهد؟
لباس‌هایم را عوض می‌کنم و با پوشیدن لباسی راحت و مناسب، موبایل و چند وسیله را داخل کوله پشتی‌ام می‌اندازم. با اشاره‌ای کوچک به سیلور، هر دو از اتاق خارج می‌شویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
ترسش هم باعث نمی‌شود پرحرفی را کنار گذاشته و آرام باشد؛ تا لحظه‌ی رسیدن به مرز‌های بین جاده و جنگل، یک سره حرف زد امّا اکنون که مقابل حصارهای محافظتی بودیم، حرفش را فروخورده و منتظر به من خیره شده است.
سیلور را بغل می‌کنم و با کمک خودش، او را از روی حصارها رد کرده و به طرف دیگر می‌فرستم. پس از سیلور، خودم هم از حصارهایی که ارتفاعشان تا حدود کتفم است، عبور می‌کنم و اکنون نوبت ماری است تا بیاید.
ماری: هی الی، من نمی‌تونم بپرم ازش. چیکار کنم؟
چهره‌ام در هم می‌رود و در لحظه به ذهنم می‌آید که اگر ماری کنارم بود، ضربه‌ای نسبتاً کاری و موثر پشت گردنش می‌زدم. نفس گرمم را در هوای سرد رها می‌کنم که بخار می‌کند سپس سرم را می‌چرخانم که چشمم به تنه‌ی خشکیده و بزرگ یک درخت می‌افتد. به طرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
سرمای برف دستانمان را کرخت و بی‌حس کرده. بینی‌هایمان قرمز شده و اشک از گوشه‌ی چشمانمان جاری شده که ماری در حرکتی سریع خم می‌شود و ضربه‌ی آخرش را هم می‌زند؛ پای راستم را می‌کشد که روی برف می‌افتم و ماری با خنده زبانش را در می‌آورد.
ماری: من بردم.
دیگر توانی برای بازی و کلکل ندارم؛ خنده‌ام اوج می‌گیرد و از جا بلند می‌شوم. اشاره‌ای به کوله‌ی او میکنم و بینی‌ام را بالا می‌کشم.
الینا: چای یا قهوه اون توعه؟ من خیلی سردم شده.
لبخندی عریض چهره‌اش را در بر می‌گیرد که دندان‌های ریز و سفیدش را هویدا می‌سازد. کوله را از تنه‌ی درختی که به آن آویزان بود برداشت و زیپش را باز کرد. دو ماگ پارچه پیچ شده را در آورد و یکی یکی به دستم داد؛ ماگ‌ها را از بند پارچه رها می‌کنم و نگه می‌دارم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا