متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان خون کور: بال‌های سقوط | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

    رای 5 71.4%
  • خوب

    رای 1 14.3%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • افتضاح

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 0 0.0%
  • ریجس

    رای 2 28.6%
  • سیریوس

    رای 0 0.0%
  • میکایلا

    رای 0 0.0%
  • مارکوس

    رای 0 0.0%
  • هکتور

    رای 0 0.0%
  • هریس

    رای 0 0.0%
  • گاجوتل

    رای 0 0.0%
  • آکامه

    رای 0 0.0%
  • کیتو

    رای 0 0.0%
  • رانمارو

    رای 0 0.0%
  • هانا

    رای 0 0.0%
  • دیدارا

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #61
جام را سر کشید. با دیدن چهره‌ی زخمی خودش روی جام، اخمی کرد. اگر بخاطر آن زخم نکبت نبود، خودش وارد کار می‌شد ولی جای آن زخم همانند یک داغ روی صورتش به جا مانده بود. نفسش را با خشم بیرون داد. مجبور شده بود که از پوستش برای ساختن یک کلون از خودش استفاده کند. اسنیک‌پایر‌ها با گذر زمان برای بزرگ شدن پوست می‌انداختند و قادر بودند از آن پوست‌ها برای خود کلون بسازند. کلون اسنیک‌پایرها هیچ تفاوتی با خود واقعی آنها نداشت تنها تفاوت که منجر به لو رفتن یک کلون می‌شد، این بود که پوست کلون خراش بردارد و منجر به نشت جادوی درون آن بشود. پادشاه قانونی وضع کرده بود که اسنیک‌پایرها باید پوست کنده شده خود را به ماموران برای انهدام تحویل دهند. با این قانون جلوی خیلی از قانون‌شکنی‌ها و خرابکاری‌ها گرفته شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #62
کلون به پنجره‌های بلند اتاق کار مارینوس خیره شد:
- هوه؟! پس می‌خوای هسته‌ی خون رو چیکار کنی؟ اونا زیر نظر خود پادشاه فعالیت می‌کنن.
مارینوس لب‌های باریکش را کش آورد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. نه میدونم اونا کی هستن و نه از محل جمع شدنشون خبر دارم.
کلون لب‌هایش را با اضطراب تر کرد. تمام رفتارش درست شبیه خود واقعی مارینوس بود. نفسش را با درماندگی بیرون داد:
- اون کلاغای لعنتی هویت ثابتی هم ندارن. تا حالا حتی یکیشون رو هم نتونستیم بگیریم!
هسته‌ی خون نام واحد جاسوسی پادشاهی والاکیا بود. واحدی که زیر نظر شخص پادشاه عمل می‌کرد. هیچ‌کس نام آن واحد شوم را بر زبان نمی‌راند. افراد هسته، جاسوسانی خبره در زمینه‌ی اطلاعات و عملیات‌های مخفی بودند. هیچ‌کس حتی خانواده‌ی خود آنها از شغلشان خبر نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #63
نگاه سبزش روی شومینه‌ غلطید. آتش شومینه کم فروغ شده بود. از روی صندلی برخاست و از کنار شومینه تعدادی هیزم در آتش انداخت:
- آذوقه‌ی توی کلبه داره تموم می‌شه. باید زودتر یه کاری گیر بیارم.
جلوی شومینه نشست. هرم آتش تن یخزده‌اش را ذره ذره آب می‌نمود. خیره به آتش در حال جان گرفتن باقی ماند. شعله‌های دوزخی انتقام در چشمان سبزش می‌رقصیدند و زوزه می‌کشیدند. لیلیان زانوانش را در آغوش کشید. بخاطر سیریوس کوچک باید با چنگ و دندان زنده می‌ماند. اگر ریسوس زنده بود هیچگاه دست به این کار نمی‌برد اما اوضاع فرق کرده بود. پلک‌هایش را روی هم فشرد. دو شاخ بلند از میان موهای سیاه فر خورده‌اش بیرون زدند. دمی بلند و نیزه‌ای از زیر دامن بلندش بیرون زد و تاب خورد. بال‌های چرمی و خفاش وار، پشت پراهنش را پاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #64
سال 975 میلادی

لیلیان کوچک محکم زمین خورد. ناسزایی به ریشه‌ی درخت گفت و با درد برخاست. گوش تیز کرد. شکارچیان برده از شهر دژایا به دنبال او بودند. لیلیان نگاهی پر از درد به سر زانوان زخمی‌اش کرد.
شکارچیان هنوز فاصله‌ی زیادی با او داشتند. با تنی رنجور لنگ لنگان راه افتاد. بوته‌ی بزرگی را کنار زد. مبهوت عمارت پنهان شده در میان درختان ماند. عمارتی که با سنگ‌های خاکستری روشن بنا شده بود. لیلیان چند لحظه‌ای صبر کرد تا بلکه نشانی از خدمتکاران و یا محافظان عمارت بیابد؛ اما هیچ خبری نبود. شنل پاره پاره را به خودش پیچید و سمت عمارت رفت. به نظر نمی‌آمد عمارتی متروکه باشد. شاید صاحبانش به مسافرت رفته بودند. هر چه بود حداقل انباری برای ذخیره‌ی غذا در درون آن یافت می‌شد. شکم لیلیان با قار و قور بلندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #65
مستقیم به آشپزخانه رسیده بود. نیشخندی گرسنه زد:
- صاحب این خونه خیلی پولداره. چندتا قرص نون ازش بدزدم... نه! قرض بگیرم و به شکمم وام بدم، هیچ اتفاقی براش نمی‌افته.
لیلیان با گرسنگی سمت میز وسط آشپزخانه رفت و از داخل سبد یک قرص بزرگ نان برداشت. همانند قحطی زده‌ها به جان نان افتاد. به زحمت نفس می‌کشید. تکه‌ای نان در گلویش پرید. به سرفه افتاد. نگاهی به کابینت‌ها کرد تا آب بیابد اما هیچ نیافت. به زحمت نان باقی‌مانده در دهانش را پایین داد و نفسی بلند کشید. خرده‌های نان داغ را با پشت دست از دور دهانش پاک کرد. بقیه‌ی نان‌ها را در همیان وصله پینه‌اش ریخت. در کابینت‌ها به جست و جو پرداخت تا بلکه خوراکی بیشتری بیابد. دیگر هیچ اثری از آن پرنسس شیاطین باقی نمانده بود. لیلیان دریافته بود که دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #66
چشمش به کمدهای بزرگ گوشه‌ی اتاق افتاد. آهسته در را کیپ کرد و وارد اتاق شد. پاورچین سمت کمدها رفت.
مدام و مدام به تخت نگاه می‌کرد تا بلکه بفهمد صاحب خانه بیدار است یا نه. آهسته در کمد را گشود. با دیدن آن همه لباس‌های اشرافی سوت بی‌صدایی کشید. همیان را بی‌صدا زمین نهاد. شنل پاره پاره‌اش را از تن کند. یک لباس آستین بلند سفید و آهار خورده برداشت. دوباره به تخت نگاه کرد. مرد هنوز غرق در خواب بود. کمی خودش را پشت در بزرگ کمد پنهان کرد و پیراهنش را درآورد. پیراهن مرد را بر تن نمود.
سرشانه‌ها تا نیمه‌ی بازوانش پایین آمده بودند و قد پیراهن تا زانوانش می‌رسید. شلوارش را هم با یکی از شلوارهای سیاه و بلند مرد عوض کرد. مجبور شده بود که هم آستین‌ها و هم پاچه‌هایش را چند تا بالا بزند تا بلکه کمی به تنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #67
مرد پتوی سفید و نرم را تا قفسه‌ی سینه‌اش بالا کشیده بود. لیلیان با دیدن بازوان کلفت و عضلانی مرد آب دهانش را قورت داد. گونه‌هایش گل انداخته بود اما نمی‌توانست خودش را مجاب کند که آن عضلات متعلق به همان مرد کرم کتاب است. دوست داشت خطوط پیچید و فرو رفتگی‌های صورتش را با نوک انگشتانش لمس کند؛ ولی به جای تمام این کارها پرده را انداخت و عقب نشست. مطمئناً آن انسان به او سر پناهی برای ماندن نمی‌داد. آهسته از اتاق بیرون زد. قلبش هنوز دیوانه‌وار می‌تپید. دست روی قلبش نهاد. دوست داشت برای بار دیگر برگردد و آن مرد را ببیند. از پله‌ها پایین رفت. آخرین ذرات نور خورشید از پنجره‌ها به داخل می‌تابید. چیزی به جان سپردن روز باقی‌نمانده بود
از پله‌ها پایین کشید. تازه از میان شوالیه‌های فلزی رد شده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #68
نگاه کثیفش سر تا پای لیلیان را برانداز نمود. لیلیان مشتش را فشرد:
- برو به درک عوضی! من یه برده‌ی پست و دون مایه نیستم!
مرد برده‌دار ابرویش را بالا داد و با طعنه گفت:
- البته! تو فقط یه جواهر خوشگل برای پول در آوردنی! برای داشتنت بارون پول خوبی خرج می‌کنه.
رو به مردان استخدامی‌اش غرید:
- بگیریدش!
لیلیان می‌دانست که دیگر راه فراری ندارد. به ناچار تسلیم شد. زمان زیادی را در آن خانه تلف کرده بود. کیسه‌اش را از او گرفتند و مچ دستان باریکش را از جلو بستند. مرد برده‌دار آهسته صورت لطیف و خاکی لیلیان را نوازش نمود. لیلیان با نفرت سرش را عقب کشید و در صورت مرد تف انداخت. مرد برده‌دار چشمانش را بست. لبان زمختش با خشم به پایین پیچ خوردند. صورتش را با آستین پاک کرد و بدون تردید چکی محکم به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #69
مرد دوم سری به تایید تکان داد. نگاهی به لیلیان پخش شده روی زمین کرد. نقشه‌ی کثیف درون ذهنش را بر زبان راند:
- اما مگه خونه‌های اشرافی سرباز و اینجور چیزا ندارن؟ پس چرا این دختره تونسته چیز میز بدزده؟!
برده‌دار اخمی کرد:
- منظورت چیه؟!
مرد دوم شانه‌ای بالا انداخت:
- احتمال زیاد از اون خانواده‌های اشرافی ورشکسته‌ان که پولشون رو به تموم شدنه. برای همین این دور و بر محافظ ندیدیم. نظرتون چیه که صبر کنیم تا برگردن خونه. حداکثر سه تا مرد باهاشن. می‌تونیم مردا رو بکشیم و زنه رو برا خودمون برداریم. تازه می‌تونیم اموالشون رو هم برای خودمون برداریم.
برده‌دار از شنیدن نقشه‌ی شیطانی زیردستش نیشخندی زد:
- بعضی وقتا مخت خوب کار می‌کنه. همین کار رو می‌کنیم.
نگاهش روی پرتره زن دوید. چشمان هرز رفته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
3,745
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #70
سرش را پایین انداخت و با نیشخندی تحقیر‌آمیز به مرد سیاه‌موی اشرافی نگریست:
- هی تو! این یاروی مو طلایی شوهر این زنه‌اس! اون کجاست؟
نگاه مرد اشرافی روی همه دوید و بر لیلیان قفل شد. لیلیان حس می‌کرد که تمام وجودش زیر آن نگاه تیز و نافذ مانند کره در زیر آفتاب ذوب می‌شود. مرد با طمأنینه پلک زد:
- اگه اون مرد اینجا بود حتی نمی‌ذاشت جمله‌ی شنیعت رو کامل کنی!
هوا سردتر شده بود. غریزه‌ی بقای لیلیان هشدار فرار می‌داد. لیلیان آب دهانش را قورت داد و به پنجره‌نگریست. آفتاب به کلی غروب کرده بود و ته‌مانده‌های نور سرخش با سماجت در هوا مانده بودند. با اینکه تابستان بود ولی هوای خانه به شدت سرد شده بود. سگ‌های گریهاند سمت صاحب‌خانه پارس کردند اما صدایشان تنها با یک نگاه تیز مرد، خفه شد. سگ‌ها زوزه‌کشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا