- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 909
- پسندها
- 4,944
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 12
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #231
مشک چرمی خونینش را بالا آورد. بوی زنگزدهی خون خشک، هنوز در دهانش میچرخید. چند قطرهی آخر را نوشید، و چشمان سرخش را با لذت و درد همزمان بست. مزهی زندگی... یا چیزی که از آن باقی مانده بود.
لباسهایش کهنه و فرسوده بودند. مدتها پیش صندلهایش زیر فشار راههای سنگلاخ از هم پاشیده بودند، و حالا پاهایش در بند تکهپارچههایی بیجان پیچیده شده بودند، زخمی، تاولزده، و با هر گام فریاد میزدند. آهی کشید. بدنش از خستگی جیغ میکشید. آن گونه که جادوگران او را بیوقفه تعقیب میکردند، شک نداشت که بالاخره روزی به او خواهند رسید. اما تا آن روز... باید وقت خرید. باید زمین را با مرگ و درد برایشان ناامن میکرد.
چشمانش باریک شدند و برق خطرناکی در عمق سرخ آنها شعله کشید. نقشهای در ذهنش شکل گرفت. چند تله...
لباسهایش کهنه و فرسوده بودند. مدتها پیش صندلهایش زیر فشار راههای سنگلاخ از هم پاشیده بودند، و حالا پاهایش در بند تکهپارچههایی بیجان پیچیده شده بودند، زخمی، تاولزده، و با هر گام فریاد میزدند. آهی کشید. بدنش از خستگی جیغ میکشید. آن گونه که جادوگران او را بیوقفه تعقیب میکردند، شک نداشت که بالاخره روزی به او خواهند رسید. اما تا آن روز... باید وقت خرید. باید زمین را با مرگ و درد برایشان ناامن میکرد.
چشمانش باریک شدند و برق خطرناکی در عمق سرخ آنها شعله کشید. نقشهای در ذهنش شکل گرفت. چند تله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.