• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان خون کور: بال‌های سقوط | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

    رای 6 60.0%
  • خوب

    رای 1 10.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • افتضاح

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 1 10.0%
  • ریجس

    رای 2 20.0%
  • سیریوس

    رای 0 0.0%
  • میکایلا

    رای 1 10.0%
  • مارکوس

    رای 0 0.0%
  • هکتور

    رای 0 0.0%
  • هریس

    رای 0 0.0%
  • گاجوتل

    رای 0 0.0%
  • آکامه

    رای 0 0.0%
  • کیتو

    رای 0 0.0%
  • رانمارو

    رای 0 0.0%
  • هانا

    رای 0 0.0%
  • دیدارا

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
آکامه زودتر از اتاق بیرون زد تا برای سفر و یک سری دستورات به کورو آماده شود. باید کورو را پیش خانواده‌اش مستقر می‌کرد تا برای بدترین شرایط آماده باشد. نگاهش را تنگ کرد. همین که از اتاق بیرون زده بود، متوجه شد که آلایس همراه یک خدمتکار وارد اتاق او شده است. آهسته پشت آنها وارد اتاق شد. الایس داشت به خدمتکار دستور می‌داد:
- زیباترین و برازنده‌ترین لباس‌ها رو برای اون دخترِ... .
سپس بوی آکامه را در اتاق حس کرد. بازگشت و چشم در چشم دخترک مدیوم منحوس ماند:
- به چیزی احتیاج داری؟
آکامه کم نیاورد. می‌دانست که اگر در برابر الایس کم بیاورد باید تا انتها برود. بنابراین لبخندی سرد روی لب‌هایش نشاند:
- داشتم در مورد لباس‌هایی که قراره اونجا برن فکر می‌کردم. خیلی بد می‌شه که بر حسب اتفاق اون همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
صبح هنگام، دژ گرژیت

میکایلا مجبور شد که قبل از خمیازه‌ای گشاد و فاقد ظرافت شال حریر سفید را جلوی دهانش بگیرد. حداقل تم امروز سفید و آبی بود. دامن آبی تیره‌اش را کمی بالا گرفت و از پله‌های ورودی قلعه‌ی تالوین پایین آمد. از ارتفاعی که قلعه‌ی تالوین قرار داشت، می‌توانست برج‌های کلیسای مرکزی را ببیند. حتی ناقوس درخشان و طلایی آن از این فاصله به خوبی می‌درخشید و در چشم همه بود.
نفس عمیقی کشید و راهش را سمت کلیسا و صومعه‌ی خواهران کج کرد. باید در ابتدا به هانا سر می‌زد. هنوز بیشتر از یک خیابان به سمت کلیسا راه نیفتاده بود که به وضوح حس کرد دو نفر به دنبال اویند. سبد خالی را دست به دست کرد و بدون تردید به راهش ادامه داد.
خروس‌خوان رانمارو از قلعه تالوین به بهانه سرکشی به سربازان روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
میکایلا، با قدم‌هایی آهسته، پا به درون کلیسا گذاشت. صدای خفیف گام‌هایش در فضای سنگی پیچید و با رایحه‌ی آشنا و عمیق عود، چوب صندل و کاغذهای کهنه‌ی کتاب مقدس درآمیخت. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت؛ سقف بلند و قوس‌دار نیز با نقاشی‌هایی مذهبی پوشیده شده بود، تصاویری که به نظر می‌رسید از آسمان‌های دور فرود آمده‌اند.
سرش را پایین انداخت و جایی آرام در سایه‌ی یکی از ستون‌ها پیدا کرد. روی نیمکتی نشست و سعی کرد با وقار و بی‌صدا میان مردم جای بگیرد. جماعت مؤمنان به آرامی وارد می‌شدند؛ پیر و جوان، زن و مرد، پدران با پسرانشان، مادرانی با نوزادان در آغوش. همگی با چهره‌هایی سرشار از امید و خضوع آمده بودند، برای تطهیر، دعا، و شنیدن سخنرانی هفتگی.
این مراسم برای مردم دژ گرژیت فقط یک آیین مذهبی نبود؛ مایه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
او از کنار هر گروه گذشت، گاهی تنها دستی بر شانه‌ی فردی می‌کشید، گاهی دعایی زیر لب برای زنی گریان می‌خواند و گاه با نگاهی آرام، دل‌های لرزان را آرام می‌ساخت. سپس دوباره به محراب بازگشت، قامت کشید و با صدایی پرطنین گفت:
- بدانید ای مؤمنان، اهریمن در لباسی نو می‌آید، با لبخند و وعده... در تاریکی می‌خزد و خود را فرستاده‌ی نیکی می‌نامد. اما شما، به شعلۀ حقیقت وفادار بمانید. در آزمون‌های زمانه، دل نلرزانید. خانه‌ی ایمان را از درون بسازید، نه تنها با کلام، بلکه با کردار... .
صدای او اکنون چون پتک بر سنگ‌های تردید فرود می‌آمد. اشک در چشمان بسیاری از حاضران حلقه زده بود. کاردینال آگوستین آرام دست‌هایش را برای دعای پایانی بالا برد و گفت:
- ای روح نورانی، از آسمان فرود آی... ما را در حصار پاکی حفظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
در انتهای راهرو، از در چوبی نیمه‌باز به اتاق انباری مواد غذایی وارد شد. بوی نان تازه، روغن گیاهی و برگ‌های خشک‌شده هوا را پر کرده بود. و در میان قفسه‌ها هانا ایستاده بود و از مواد موجود در انبار لیست برداری می‌کرد.
کنار قفسه‌ای ایستاده بود و ظرفی از برگ‌های خشک‌شده را دسته‌بندی می‌کرد. با شنیدن صدای قدم‌ها سر بلند کرد، و لحظه‌ای چشمانش با چشمان میکایلا تلاقی یافتند. ابرویش اندکی بالا پرید اما واکنش خاصی نشان نداد؛ تنها با کمی طنز تلخ گفت:
- سبد رو می‌ذاری کنار بقیه‌ی نذری‌ها، عزیزم؟ ممنون.
میکایلا در را آرام بست و زیر لب گفت:
- جای خلوتیه... می‌تونیم حرف بزنیم؟
قبل از آنکه به خودش بیاید هانا در آغوش او بود و سرش را به سینه‌ی او می‌فشرد:
- دلم برات تنگ شده بود.
میکایلا با حس غروری دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
میکایلا تکیه‌اش را از قفسه‌ی چوبی برداشت و کمی جلو آمد:
- در مورد دیدن درونیات؟
هانا سرش را به علامت تأیید در نور شمع‌های انباری تکان داد:
- آکامه یه قدرت روی مخ داره که می‌تونه حقیقت یه فرد رو درک کنه و اگه باهاش حرف بزنی می‌تونه بفهمه که داری دروغ و یا حقیقت رو می‌گی.
رنگ از رخ میکایلا پرید:
- پس آگوستین هم خیلی راحت می‌تونست مچ رانمارو رو موقع دروغ گفتن بهش بگیره.
هانا سرش را پایین انداخت. در فکر عمیقی فرو رفته بود. پس از لحظه‌ای سرش را بلند کرد و جواب داد:
- نه تنها می‌تونه دروغ‌های رانمارو رو بفهمه بلکه می‌تونه بفهمه که چه جور موجودیه. البته این رو با توجه به قدرت‌های آکامه گفتم. آگوستین یا مثل آکامه یه فرشته هست و یا یه موهبت رو مخ داره.
میکایلا دستی به صورتش کشید و کمی درون انبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
سبد خالی را روی زانوانش گذاشت و نگاهش را به زمین سنگفرش دوخت. اوضاع از آنچه که او فکر می‌کرد بغرنج‌تر شده بود. نفس عمیقی کشید. در ذهن نقشه‌هایی که رانمارو به او نشان داده بود را مرور کرد. یک راه فرار از قسمت فاضلاب دژ برایشان وجود داشت اما مشکل آن بود که وجود آن راه فرار برای پیروان کلیسا و احتمالاً هم افراد تالوین عیان بود.
آهی سر داد و به راه‌های دیگر فکر کرد. با توجه به چیزهایی که هانا می‌دانست، لیلیان و هانا قابلیت فرار از بالای دیوارهای حرزنویسی شده‌ی دژ را نداشتند. اگر به حرز‌ها نزدیک می‌شدند حرزها به شدت واکنش نشان می‌دادند و مانع ورود یا خروج آنها می‌شدند.
تنها راه عاقلانه ورود و خروج از دروازه‌های دژ بود. چشمان آبی وحشی میکایلا با جدیت بالا آمد. آیا حاضر بود که سربازان دژ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
نیمه شب

میکایلا از بالای دیوار به رانمارو نگاهی کرد. رانمارو در سایه‌ها‌ی تاریک یک مهمان‌خانه ایستاده بود و رفتن او را تماشا می‌کرد. آن شینوبی تنها یک ضرب‌العجل سه ساعته به او داده بود تا به مکان قرارشان برسد. سرش را به علامت تأیید برای رانمارو تکان داد.
سپس در جلوی چشمان میکایلا، رانمارو در میان سایه‌ها حل شد. عرق سردی بر کمر میکایلا نشست. ابروانش را بالا داد. در گوشه‌ی ذهنش یادداشت نمود که بیش از این در سمت بد رانمارو پیشروی نکند. از روی دیوار پایین پرید و مانند یک روح از میان درختان سمت صومعه‌ی خواهران راه افتاد. باید در ابتدا هانا را پیدا می‌کرد.
در ابتدا به دور صومعه چرخید و روی کاغذ شکل کلی صومعه را از بالا پیاده کرد. رانمارو برای او یک کپه کاغذ، یک خط‌کش چوبی همراه مدادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #269
میکایلا آهسته در اتاق را بست و چرخید تا هانا را از جلو ببیند. هانا در یک پیراهن عجیب سیاه ساتن مانند خودش را پیچیده بود. سرش را بالا آورد و چشمانش را باز نمود. شعله‌های آبی از درون عنبیه‌های چشمانش آهسته زوزه می‌کشید و بالا می‌رفت. موهای سیاه بلندش درون آن پنتاگرام بلند شده بود و با جریان آرامی در حرکت بود. گویی چشمانش میکایلا را نمی‌دید و در مکانی بسیار دورتر قرار داشت. میکایلا ابروانش را بالا داد:
- واو! تا حالا موقع جادو کردن ندیده بودمت. خفن شدی!
هانا حتی لبانش را از هم نگشود. باید تمرکزش را جمع می‌کرد تا جریان مانا را یک‌نواخت نگه دارد. صدایش از درون پنتاگرام به گوش میکایلا رسید:
- دیدمت که داری نقشه‌برداری می‌کنی. یه سری اطلاعات که جمع کردم. زیر تخت از داخل اون جعبه یه دسته کاغذ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #270
خون‌آشام ژولیده کمی جلوتر آمد:
- لیلیان برام یه یادداشت گذاشته بود. گفته که تو در مورد من می‌دونی.
هانا ابروانش را بالا داد. اسم فافنیر در اعماق ذهنش جوانه زد:
- پس تو همون فافنیر هستی! لیلیان هفده سال منتظر تو بود.
فافنیر سرش را به علامت بله تکان داد:
- توی سیاهچال حبس می‌کشیدم. به زحمت تونستم فرار کنم.
هانا چشمانش را تنگ کرد:
- شرمنده اما نمی‌تونم اطمینان کنم که تو همون فافنیر هستی و داری حقیقت رو می‌گی. پس بزن به چاک و برو با اون دو تا احمقی که دنبالتن خوش باش!
میکایلا دست جلوی دهانش گرفت تا خنده‌اش را پنهان کند. فافنیر دندان قروچه‌ای کرد و زیر لب غرید:
- هیچکس به جز من درمورد لیلیان و سیریوس کوچولو نمی‌دونه. افسونگر! پس می‌تونی مطمئن باشی که تو این هفده سال کوفتی دهنم رو بسته بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
27

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا