متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم BSY داستان کوتاه دشت بهشت | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,086
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد تایید داستان کوتاه: 536
ناظر: AROHI ❥لیلیِ او
تگ: رتبه‌ دوم BSY
عنوان: دشت بهشت
نام نویسنده: زری مصلح
ژانر: #عاشقانه
خلاصه: پناه دختر با اعتماد به نفسی است که این نقطه‌ی قوتش در آخرین سال تحصیلی‌اش در دوران دبیرستان، مورد هدف قرار می‌گیرد. او با ملاقات کسی که اعتماد به نفسش را ضعیف‌تر می‌کند، اوضاع را بدتر می‌بیند. گذران اوقات، باعث می‌شود او در تلاش باشد که با مبارزه، تکه‌های شکسته‌ی غرور خود را کنار هم بچیند و قبل از فهمیدن خانواده‌اش، فکری به حال صفرهای ردیف شده در کارنامه‌اش بکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
- همین این دخترای آشغالن که این‌جا رو به گند کشیدن! هرروزم چشم‌سفیدتر می‌شن! حداقل لباسای مدرسه‌شونم عوض نمی‌کنن.
به پچ‌پچِ دو خاله‌زنکی که با نگاه کردن در تخم چشم من از کنارم می‌گذرند، پوزخند می‌زنم. وقتی می‌فهمند که اهمیتی برایشان قائل نیستم، «عه‌وا» زیرلبی‌شان به گوشم می‌رسد و جوری که چادرهایشان را محکم‌تر می‌گیرند را می‌بینم. باز هم برایم مهم نیست و وقتی زانوهایم را روی نیمکت در بغل می‌گیرم، امیدوارم ناراحت نشوند؛ هرچند این هم مهم نیست! متوجه آذری صحبت کردن و آن پچ‌پچ‌ها می‌شوم و آن‌ها دور می‌شوند. نیمکت گرم است، اما من سردم است! آهی می‌کشم و صدای پاره شدن برگه‌ها، در گوشم می‌پیچد.
- برو بیرون! زود. از باقی امتحان‌ها هم محرومی. زود باش برو بیرون!
انعکاس این داد و بی‌دادها، برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
سرم را روی زانوهایم می‌گذارم و دیدم که تغییر می‌کند، او را می‌بینم. پسری که به‌نظر می‌رسد هم‌سنِ خودم باشد، به رویم لبخند می‌زند و من اما صامت نگاهش می‌کنم. انگار حالت تهاجمی‌ام را حس می‌کند که با حفظ لبخندش، سر به پایین می‌اندازد و با دفتر درون دستش مشغول می‌شود. در کارش فضولی نمی‌کنم و چشم می‌بندم، هنوز باید صبر کنم!
- تو هم از امتحانا محروم شدی؟
نمی‌دانم چقدر از چشم بستنم گذشته که با شنیدن صدای پسر، سرم را از روی زانوانم برمی‌دارم و چشم می‌گشایم. جوابی نمی‌دهم، کماکان گارد خود را بالا نگه می‌دارم و باز هم اعلان جنگ را از چشمانم می‌خواند که آرام می‌خندد. سرش را که به پایین خم می‌کند، موهای بور و فرفری‌اش به هم می‌ریزند و نگاهِ من به آن‌ها می‌ماند؛ هرچند به سرعت نگاه خود را می‌گیرم! او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
حال که از او فاصله دارم، با لبخند روی نیمکت می‌نشینم و همین که چشمم به او می‌افتد، می‌بینم لبخندِ خود را حفظ کرده است. چیزی در وجودم می‌جوشد و ابروهایم که به هم نزدیک می‌شوند، خنده‌ی بی‌صدایش را می‌بینم. چرا صورتش...مهربان به نظر می‌آید؟
متوجه رنگ به رنگ شدنِ صورتم، شده‌ام. نفسِ عمیقی می‌کشم و صدای پسر، باعث می‌شود به پایینِ مانتویم چنگ بیندازم. صدایش میان سر و صدای رد شدن خودروها، کم‌رنگ می‌شود.
- همون‌جور وایستا!
زیرچشمی نگاهش می‌کنم و وقتی می‌بینم مداد را جوری رو به من در دستش گرفته و یک چشمش را بسته، می‌فهمم دارد تلاش می‌کند نقاشی و یا شاید کاریکاتوری از من بکشد که این‌بار واقعاً روی مخم می‌رود. در جایم تکان می‌خورم و همین که می‌خواهم بلند شوم، باز هم می‌خندد. این‌بار چوب‌های نوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
نمی‌خواهم خیره‌خیره او را بنگرم و گاردم...قصد پایین آمدن ندارد. نفس عمیقی می‌کشم و او دفتر و دستکش را کنار می‌گذارد. پا روی پا می‌اندازد و با شیطنت ابرو بالا می‌اندازد.
- زبون هم داشتی؟ غافلگیر شدم به خدا! اسم چی؟ اسم هم داری؟
لب بالایی‌ام را که به داخل دهانم می‌کشم و با حرص نفسم را بیرون می‌دهم، طره مویِ به هم ریخته‌ام که از مقنعه گریخته، به بالا می‌پرد. او می‌بیند و با بغل زدن دفترش، می‌آید که کنار من بنشیند. من در تدافعی‌ترین حالت ممکن، خودم را گوشه‌ی نیمکت می‌چپانم و از دسته‌های چوبی‌اش می‌گیرم و او انگار از خندیدن خسته نمی‌شود! بادِ گرم، برگ‌های روی زمین را تکان می‌دهد و مرا می‌لرزاند؛ تنها به‌خاطر ترسی که دارم و حصاری که با آجرهای این ترس، آن را بنا کرده‌ام!
خنده‌اش آهسته‌آهسته محو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
- فکر کنم می‌تونم درکت کنم! فقط می‌گم که ازم نترس. نمی‌خوام اذیتت کنم، پس نگران نباش. می‌خواستم یه نقاشیِ کوچیک از این محیطی که نشستی بکشم که خب حالا که دوست نداری... .
حرفش را با دیدن تکان خوردنِ سر من به چپ و راست، نصفه باقی می‌گذارد. منتظر نگاهم می‌کند که کمی، فقط کمی از حاشیه‌ی نیمکت فاصله می‌گیرم. انگار که برای به پایان رساندن حرفم عجله داشته باشم، می‌گویم:
- اشکال نداره!
نشاط به چهره‌اش برمی‌گردد و حالا که خواسته‌اش این است، سعی می‌کنم مخالفت نکنم. نگاهی به ساعتم می‌اندازم و با دیدنِ ساعت هشت و پنجاه دقیقه، در ذهن حساب و کتاب می‌کنم. با متوجه شدن این‌که هنوز چند دقیقه‌ای وقت دارم، به حالت اولیه‌ی خود برمی‌گردم. زانوها را در شکمم جمع می‌کنم و سرم را روی آن‌ها می‌گذارم. چشمم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
- اسم من محمدحسینه. اسم تو چیه؟
این‌بار چشم باز می‌کنم و باز هم هراسی آشنا، دامنم را می‌گیرد! می‌دانم کسی این‌جا مرا نمی‌شناسد، اما چیزی نمی‌گویم. با گفتن اسمم راحت نیستم، واقعاً مضطربم می‌کند! آری این من هستم...با روابط اجتماعیِ به زوال رفته و ترس از نزدیکی به دیگران و بیشتر، جنس مخالف! دلیلش را بررسی نمی‌کنم؛ هرچند مشخص است، ریشه در کودکی‌ام و خانواده‌ی نازنینم دارد.
به پسر و لبخندِ تقریباً دائمی‌اش می‌نگرم. لبخندش...شیرین است! این انحنا به فرم صورت و پوست سفیدش می‌آید. یعنی قبلاً کسی این را به گوشش رسانده که این‌قدر راحت می‌خندد؟ اگر کرده که خب، خوب کاری کرده است!
به ناگهان، زمان اندکم برای رسیدن به مقصد یادآوری می‌کند که باید راه بیفتم. به سرعت از جا برمی‌خیزم و پسر هم نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
زیاد هم فاصله نگرفته‌ام که این را با صدایی که به گوشم برسد، بیان می‌کند. می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. برایم دست تکان می‌دهد و انگار امید دارد سوژه‌ی نقاشی‌اش را دوباره ببیند! من هم امیدوارم این اتفاق نیفتد و با دور شدن، گرمیِ بسی اندکی به دل خود می‌بخشم. باید جان داشته باشم که بتوانم از خود بپرسم...با امتحان‌هایم چه کنم؟
***
- چیزی می‌خوری پناه؟
سرم را بالا می‌آورم و گیجی‌ام، گیجش می‌کند. برادرم می‌داند چیزی در وجود من متعلق به همان پناهِ همیشگی نیست. هرچند که او دقیقاً نمی‌داند، اما نامِ آن چیزی که به من اضافه شده، «ترس» است. خب طبیعی هم جلوه می‌کند، اکنون آینده‌ی تحصیلیِ من در هوا معلق مانده و باید هم ترس در وجودم بنشیند. لبخند می‌زنم و عجب لبخندم مسخره و عجیب و غریب است!
- نه داداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
- مثل دو سریِ قبلی تا ساعتی که بابا بیاد دنبالت رزروی نداریم. کسی هم طبقه بالا نمیاد، راحت باش.
و چون چهره‌ی طلبکارم را دو روز قبل هنگامی که جمله‌ی "و خواستی روی مبل دراز بکش اما بدون کفش، بدون کفش!" را به زبان می‌آورد دقیق به یاد دارد، دیگر این جمله را تکرار نمی‌کند. البته حق دارد، دکوراسیون این طبقه برایش خرج برداشت؛ خیلی بد! واقعاً کسی که دلش می‌آمد روی آن مبل‌های استیلِ نازنین با کفش پا بگذارد و لکه‌ای روی پارچه‌ی مخملین و زردش بیندازد، می‌تواند خیلی سنگدل باشد.
- احسان خان، آقا احسان! دوبل اسپرسوی امروزِ ما رو می‌دی؟
- با یه کاپوچینو.
صدای بلندِ اول شاید برایم ناآشنا باشد، اما صدای دوم نه! آرامش و نشاطِ هم‌زمانِ درونش، چیزی نیست که در چند ساعت فراموشم شود. روی چوب‌ها که قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا