- تاریخ ثبتنام
- 10/8/20
- ارسالیها
- 3,594
- پسندها
- 7,271
- امتیازها
- 35,773
- مدالها
- 16
کنج عزلت را گزیدن یک قدم تا عاشقیستکردم سفر از کوی تو شاید روی از یاد
فریاد که جز یاد توام همسفری نیست
عاشقی عمری میان جمع تنها بودن است
کنج عزلت را گزیدن یک قدم تا عاشقیستکردم سفر از کوی تو شاید روی از یاد
فریاد که جز یاد توام همسفری نیست
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشدکنج عزلت را گزیدن یک قدم تا عاشقیست
عاشقی عمری میان جمع تنها بودن است
کارم چو زلف یار پریشان و درهمستکی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
که بر من و تو در اختیار نگشاده استکارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویشکه بر من و تو در اختیار نگشاده است
نشان عهد و وفا نیست در تبم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
حسد چه می بری ای سست نظم بر «حافظ»
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانمکاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تا دریغ از چشم خود میداشتی دیدار خویش
سر به دلها دادهای مژگان خوابآلود را
برنمیآیی مگر با تیغ لنگردار خویش
کی گفتهام این درد جگر سوز دوا کنکــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…
کاشکی هستی زبانی داشتیکی گفتهام این درد جگر سوز دوا کن
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
مارا ز تو ای دوست تمنای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم جفا کن
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاستکسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل
اگر بندهای دست حاجت آر
و گر شرمسار آب حسرت ببار