متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,983
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نبرد کریستین بایتگ‌ها
نام نویسنده:
زری
ژانر رمان:
#اساطیری، #عاشقانه #فانتزی

کد رمان: 5416
ناظر:
Łacrîmosã F.MIRI❁
1000059786.jpg
خلاصه:
دوک مردی است که زمانی که نامه‌ای از پدر خود دامینیک کریستین بایتگ دریافت می‌کند از او خواسته می‌شود تا با اژدها و هیولاها در جنگ نبرد کریستین بایتگ‌ها مبارزه کند و در نهایت پیروز می‌شود و بر تخت پادشاهی می‌نشیند، او مردی دلیر و شجاع است که در متقابل ظلم و ستم ایستادگی می‌کند و زنی به نام سولینا که عاشق و دل‌باخته‌ی اوست اما در این میان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,693
پسندها
34,735
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mers~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
افسانه‌ها به دست خودمان نوشته می‌شوند
زمانی که همه چیز در قعر فراموشی بود آن‌گاه افسانه‌ها به وجود آمدند تا زندگی ما تنها رنگِ سیاهی نداشته باشد، این زندگی به رنگ‌های دیگر هم وابسته است. افسانه‌ها آمدند تا با رنگ‌‌های دیگر کامل و آمیخته شوند. افسانه یعنی همان نبرد کریستین بایتگ‌ها که تصویری از جنگجوترین و عاشقان ماه و تاریخ کهن را برای ما زنده کنند و به تصویر بکشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
دوک، سوار بر اسب خود شد. در حالی که کمان خود را به دور کمرش می‌بست. سوار بر اسبش به سوی غار جنولان هجوم برد. بیش از ده هزار تن سوار بر اسب خود پشت سر دوک به سوی غار جنولان حمله می‌بردنند. با سُم اسب‌ها، خاک از روی زمین بلند می‌شد. زمانی که دوک به نزدیکی غار جنولان رسید، مردمک چشمانش را به سوی دهانه‌ی غار چرخاند. چند هیولای غول پیکر، جلوی دهانه‌ی غار نگهبانی می‌دانند. زمانی که دوک را دیدند؛ نیزه‌هایشان را بر روی دهانه‌ی غار قرار دادند و رو به دوک کردنند و گفتند:
- شما اجازه‌ی ورود به این غار رو ندارین.
تمام آدم‌ها، با اسب خود دور تا دور غار را محاسره کردند. دوک رو‌ به سربازان خود کرد و گفت:
- هیولاها رو بکشین.
بیش از صد تن، با اسب خود به سوی هیولاها هجوم بردند و به نزاع پرداختند. تعدادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
اما کایدو، همچنان قهقهه زد. اژدهای سرخ و اژدهای هیورینمارو چند گام برداشتند. اژدهای هیورینمارو رو‌ به دوناتا گفت:
- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم... شما توی این نبرد شکست می‌خورین، پس بهتره تا دیر نشده پا پس بکشین.
دوناتا، در حالی که چند گام به سوی آن‌ها برمی‌داشت گفت:
- ما هرگز شکست رو نمی‌پذیریم و پا پس نمی‌کشیم.
خان کالین فریلز، سوار بر اسب خود به سمت اژدها هجوم برد و فریاد زد:
- خاندانتون رو با خاک یکسان کردم، شما که چیزی نیستین. شما رو دو برابر چیزی که فکرش رو هم نمی‌کنین با خاک یکسان می‌کنم.
دوناتا، سرش را برگرداند. با دیدن پدرش به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.
- پدر، اومدی؟ نمی‌دونی چه‌قدر دل‌تنگت بودم. برای نبرد آماده‌ای؟
کالین، با دستان مردانه‌اش موهای خرمایی رنگ دوناتا را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
دوناتا، دل‌نگران به سوی دوک و مارک کولز گام برداشت. مارک کولز، دوست بچگی‌های دوناتاست، با خود زمزمه‌وار لب ورچید:
- نکنه که کشته شده باشه؟ نکنه که دیگه روی زیبای اون رو نبینم؟
اشک‌ از چشمان زیبای دوناتا، همانند چشمه جاری شد. دوناتا، در حینی که بر روی زمین زانو می‌زد. دستی بر روی صورت مارک کشید و آرام لب ورچید:
- مارک، خوبی؟ مارک... صدام رو می‌شنوی؟
مارک، چشمانش را گشود. آن‌قدر سردش شده بود که تنش به لرزش افتاد. دوک، لباسش را از تنش بیرون آورد و بر روی تن او انداخت.
- مارک، خوبی؟ مارک پدرت منتظرته لطفاً ما رو تنها نذار. من جواب پدرت داستین رو چی بدم؟
دوناتا، دستش را بر روی زخم او گذاشت تا مانع خونریزی شود. کالین رو‌ به دوک گفت:
- باید به کوه کازیسکو برگردیم. اون‌جا دوناتا می‌تونه جونش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
«چند روز بعد.»
نامه‌ای به دست دوناتا رسید. نامه‌ در دستش مچاله شد او دو به شک بود. نمی‌دانست با خواندن نامه خنده مزین لب‌هایش می‌شود یا برعکس، خنده با لب‌های خشکیده‌اش وداع می‌کند. در حینی که راه می‌رفت. دوک گفت:
- نمی‌خوای نامه رو بخونی؟ همه‌ی ما منتظریم نامه رو بخونی‌.
دوناتا، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد. با ازدحامی از جمعیت روبه‌رو شد. نگاهش به طرف مردمانی که به ردیف در محله‌ی هوبارت نشسته بودند و فریاد می‌زدند. چرخ خورد.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی‌.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی.
دوناتا، ابروانش از شدت عصبانیت در هم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانی‌اش افتاد. از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد. غرید:
- ساکت، نیاز به این همه سروصدا نیست. نامه رو می‌خونم.
نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
دوناتا، همانند فنر از جای برخاست و گفت:
- من با شخص مهمی قرار ملاقات داشتم.
هر دو چشمان بریتانی گرد شد.
- با کی؟
دوناتا، ضربه‌ی مضبوطی به پیشانی خود زد و ل*ب ورچید:
- امروز مراسم ازدواجشونه.
بریتانی به وضوح شوکه شد و چهره‌اش دو برابر قبل سئوالی شد.
- میشه بدونم از کی داری حرف می‌زنی؟
دوناتا، کمانش را برداشت و در حینی که چند گام به طرف اسبش برمی‌داشت، گفت:
- از دختر و پسری که توی کوهستان باهاشون آشنا شدم.
- اسمشون چیه؟
دوناتا سوار اسبش شد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که به طرز زیبایی بافته شده بود را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و ل*ب گشود:
- شارلوت و آلفرد.
- میشه من هم باهات بیام؟
دوناتا، سرش را کج کرد و گفت:
- نه، ممکنه داداشت دعوات کنه.
بریتانی چند گام برداشت و گفت:
- دعوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
کریستینا، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- همون مردی که شکارچیه؟
دوناتا، چینی به بینی قلمی‌اش داد و لب ورچید:
- بله.
کریستینا، سرش را کج کرد و گفت:
- یعنی اون پدرته؟
- بله‌.
دوک، تور ماهی را بر روی صخره گذاشت و در حینی که به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش رد عرق‌های سرد را از روی پیشانی‌اش پاک می‌کرد، گفت:
- دوناتا؟
دوناتا، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- بله؟
- بلدی آتیش درست کنی؟
دوناتا، قهقهه‌ای زد و گفت:
- چرا بلد نباشم؟
- پس آتیش درست کن، من ماهی خام نمی‌خورم.
کریستینا، چند رشته از موهای مشکی رنگش را پشت گوشش نهاد و بر روی صخره‌ی نسبتاً بزرگی نشست و لب زد:
- چرا؟ من و خانواده‌م ماهی خام می‌خوریم.
دوک، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- چطوری می‌تونین ماهی خام رو بخورین؟ خیلی بوش چندشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
«کوه آلپ»
دوناتا، به سرعت از تپه‌ی سبز و از میان انبوهی از درختان گذر کرد تا به کوه آلپ رسید. نگاهش به طرف خیمه‌هایی که اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید که از لابه‌لای درختان به همان سختی عبور می‌کرد و بر روی آن‌ها می‌تابید. چرخ خورد. او متوجه شد که مردم کوهستان و شکارچیان داخل خیمه در حال استراحت‌اند. اما تعدادی از مردم که در کوه آلپ زندگی می‌کردند. بیرون از خیمه در حال انجام فعالیت‌های هنری بودند. چند نفر از بچه‌های کوچک سوت آزتک را به لب‌هایشان نزدیک کردند. صدای آزتک به قدری ترسناک بود که دوناتا از شدت ترس تنش به رخنه افتاد. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را برگرداند. زمانی که از اسب پیاده شد. تعدادی از شکارچیان کمانشان را بیرون آوردند. دوناتا با احتیاط چند گام برداشت و گفت:
- دوناتا هستم، آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا