متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,983
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
با تردید سرش را چرخاند و از روی تکه سنگ برخاست و پیراهنش را صاف کرد. با بومیان قدیمی که آن‌ها را گروهی از مسن‌ها تشکیل می‌داد و جدید‌هایی که گروه جوانان را در بر می‌گرفت؛ تعدادشان به بیش از میلیون‌ها می‌رسید که در حقیقت مابقی آن‌ها به تنگه تورس نیامده و به جای دیگری نقل مکان کرده بودند. دوک مقداری چوب بر روی زمین خاکی نهاد و طولی نکشید تا خود را به دوناتا رساند و گفت:
- تعداد بومی‌ها بیش از حد زیاده! به‌نظرت این غذاها و هیزم‌ها کافین؟
دوناتا، نگاه گذرایی به دوک انداخت. طبق عادتش پوست نازک لبش را جوید و با اضطراب بیشتری بزاق دهانش را قورت داد.
- هیزم‌ها که به نظر کم می‌رسه، ولی غذا به اندازه کافیه.
دوناتا، مجدداً مردمک چشمان زمردینش را در اعضای صورت دوک چرخاند و با همان صدای تحلیل رفته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
روی پاشنه‌ی‌ پایش چرخید و گفت:
- بله؟
صدای قهقهه‌ی آن مرد بومی به آسمان برخاست و در لابه‌لای درختان جنگل مه آلود اطراف، طنین انداخت. پس از چند ثانیه دیگر به قهقهه‌اش پایان داد و با حالتی خشونت‌وار لب ورزید:
- کشتی رفت، حالا من با چی برم؟
دوناتا، انگشتش را بالا آورد و تا آمد در هوا بچرخاند، رویش را برگرداند و گفت:
- مگه کشتی رف... .
تا کشتی را در حرکت دید، نیشخند مرموزی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- وقت‌کشی کردی و فکر کردی می‌تونی خودت رو به کشتی برسونی؟ احمق!
مرد بومی، چشمان عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و چوب را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- راه دیگه‌ای نداره که من خودم رو به اون‌ها برسونم؟
دوناتا، تک خنده‌ای کرد و از روی تمسخر، ابروانش را بالا انداخت.
- با خودت چه فکری کردی؟ تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
دوناتا، به طرف اسبش گام نهاد به طرز رقت‌باری لبخند تمسخرآمیری بر روی لبانش طرح بسته بود. در حینی که افسار اسبش را از تنه‌ی درخت جدا می‌کرد، چشمانش را در حدقه چرخاند و لب زد:
- احیاناً جوابی برای سؤال‌هام نداری؟
ابروانش را بالا انداخت و همچنان به سکوتش ادامه داد. دوناتا، پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، لبانش را تر کرد. سوار اسبش شد و بدون این‌که نیم‌نگاهی به ترنت بیندازد، چشمان آبی رنگش را اطراف جنگل و رودخانه چرخاند. افسار اسبش را میان انگشتان باریکش گرفت و با صدای ضعیفی لب زد:
- هی! حرکت کن.
اسب چند قدمی برنداشته بود که ترنت سکوت را شکست و گفت:
- من یه جنگجو از گروه قدیمی کوهستانی هستم.
دوناتا، به سرعت از اسب پایین آمد و لبخندش را خورد و از شدت تعجب پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و قولنج انگشتانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه، اما خرامان، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و لب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا، بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت، نیمی از زخم گوشه‌ی لبش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار موقر به نظر می‌آمد‌.
- شاید چون بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
در غروب، آسمان رنگ سرخی را به خود گرفته بود و گرمای آفتاب کنار می‌رفت و موجی از باد موهای دوناتا را به بازی گرفته بود. به آرامی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
- گویا همچین قصدی داشت.
در دو گوی زیبای دوک حسی ترحم‌آمیز موج می‌زد و چون دوناتا حقایق‌ها را اعتراف نمی‌کرد؛ اما از این‌که به این موضوع فکر کرده بود، ابروانش درهم فرو رفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خب علتش چی بود؟
نفس عمیقی کشید و کشتی را بر روی آب توقف کرد و رویش را برگرداند و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- سکوت در چنین موقعیتی جایز نیست، پس سعی کن در حد امکان حرف بزنی و با جزئیات تعریف کنی که چی شده که چنین قصد و قرضی داشته.
دوناتا نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورت او انداخت و پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا