متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه رمان در مکانی خلوت | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
«به نام او»
نام: In a lonely place
نام ترجمه شده: در مکانی خلوت
نویسنده: Dorothy B. Hughes
ژانر: معمایی، تراژدی
مترجم: bahareh.s
ناظر: Armita.sh Armita.sh
خلاصه:
در لس آن‌جلس پس از جنگ جهانی دوم، دیکس استیل، یک نیرو هوایی سابق و فیلم‌نامه‌نویس مشهور که مدت‌هاست دست به قلم نبرده، شبانه با اتومبیلش در خیابان‌های خلوت شهر در حرکت است. از عکس‌العمل‌های دیکس با رادیوی اتومبیلش پیداست که او فردی تندخود و عصبی است؛ و مشخص نیست به علت دست به قلم نبردنش عصبانی است یا به علت عصبانیت دست به قلم نمی‌برد. سر انجام پس از قتل‌های ماهیانۀ فردی که شبانه زنان را خفه می‌کند، دیکس به دوستش براب که در ادارۀ پلیس مشغول به کار است پیشنهاد کمک برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
°| بسم تعالی |°


583966_11204145ae5d910424c0707a2479f70a.jpg



مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود

خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد ترجمه خود بعد از 15 پست در تاپیک زیر درخواست کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
1

آن‌جا، ایستادن روی دماغۀ مشرف به دریای شامگاهی، حس خوبی داشت. مه مانند پرده‌های توریِ گازدار بالا می‌آمد تا صورتش را لمس کند. چیزی شبیه به حس پرواز در آن‌جا در جریان بود. حس بلند شدن از زمین خزنده و بخشی از طبیعیت وحشی هوا شدن. چیزی که در دنیای ناشناخته‌ها و عجیبِ مه و ابر و باد هم غیر قابل دسترس بود.
دوست داشت شب‌ها پرواز کند؛ بعد از این‌که جنگ به پایان رسید، آن شب‌ها ازش گرفته شده بود. هیچ چیز مانند پرواز شخصی به روحش نمی‌چسبید. بقیۀ چیزها را امتحان کرده بود؛ اما حسش مانند استفاده از تبر سنگی به جای ابزارآلات دقیق‌تر و نوین‌تر بود. هنوز چیزی را پیدا نکرده بود که بتواند جایگزین آن پروازهای وحشیانه کند....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
دختر خوبی بود. طرحی به رنگ قهوه‌ای، موهای قهوه‌ای، کت و شلوار قهوه‌ای، کیف و کفش قهوه‌ای و یک کلاهِ نمدیِ قهوه‌ای. از زمانی که او پایش را از اتوبوس بیرون گذاشته بود، فکرش را درگیر کرده بود. مشخصاً از خرید برنمی‌گشت چرا که هیچ‌کسیۀ خریدی در دست نداشت: به مهمانی هم نرفته بود. کت و شلوار خوش‌دوخت در تن و کفش‌های معقول در پا کرده بود.
این بدان معنا بود که او هر شب – به راحتی متوجه چنین موضوعی شده بود – در ساعت هفت و بیست دقیقه – از اتوبوس برنت‌وود در این گوشۀ خلوت پیاده میشد. احتمالاً شب‌ را تا دیروقت کار کرده است که آن فرضیه هم می‌توانست مورد بررسی قرار گیرد. به احتمال زیاد در یک استودیو کار می‌کرد، ساعت شش کارش تمام میشد و یک ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
مانند دختر، سخت و تند راه نمی‌رفت. می‌دانست که صدای پایش را شنیده بنابراین صدای ضربات پاشنه‌هایش بر سنگ‌فرش‌ها شدت گرفته بود و سکندری می‌خورد. قدم‌های دختر شدت گرفته بودند. او اما به قدم‌هایش سرعت نبخشید؛ به جایش گام‌هایش را بلندتر برداشت و لبخندی روی صورتش کش آمد. دختر ترسیده بود. می‌توانست با یک حرکت به دختر برسد؛ اما این‌کار را نکرد. خیلی زود بود! نمی‌خواست تا زمانی که از انتهای قسمت خیابان رد نشده بودند، خود را جلو بکشد. زمانی که کنارش می‌رفت، شاید یک جیغ خفه‌ای از دهانش بیرون می‌پرید یا تنها به نفس‌نفس می‌افتاد آن‌ هم با گفتن تنها یک «سلام!» که به صورت آرام بیان شده بود یا شاید همین تنها یک سلام، باعث ترسیدنش تا حد مرگ میشد! به تازگی از میانۀ راه عبور کرده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
خشم مانند مته روی سرش می‌کوبید. عبور دختر را تماشا کرد، از سنگ‌فرش‌ها گذشت و در نزدیکی یکی از آن سه خانه‌ای که گوشه‌ای تاریک گرد هم آمده بودند؛ ناپدید شد. می‌توانست دنبالش برود؛ اما چراغ خانه‌ها روشن بود: کسی در انتظارش نشسته بود. هیچ بهانه‌ای برای دنبال کردنش نداشت. همان‌طور که آن‌جا ایستاده بود، اتوبوسی با رنگ آبی‌کمررنگ به گوشه‌ای سُر خورد.
میان‌سالی از آن پیاده شد. سوار شد. برایش مهم نبود کجا می‌رود، تنها می‌خواست از آن چراغ‌های مه شکن دور شود. فقط چندمسافر آن‌جا نشسته بودند. همه‌شان هم زن بودند، از آن بدکاره‌ها! راننده مردی لاغر و دهاتی بود؛ جعبه پولش را با صدایی آزاردهنده در هوا تکان داد و به تاریکی خیره شد. کرایه به نیکل بود. با وجود نور خیره‌‌‌کننده‌‌‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
او چاودارِ بدون یخ و افزودنی سفارش داد. زمانی که پیرمرد آن را جلویش گذاشت، دلش چنین چیزی را نمی‌‌خواست. شسته‌‌رفته همه‌‌ش را سر کشید؛ اما چنین چیزی را نمی‌‌خواست. نیازی به نوشیدنی نداشت چرا که در اتوبوس آرام گرفته بود. دیگر از دست هیچ‌‌کسی عصبانی نبود. نه حتی از دست آن سه عوضی که جلوی درِ بار بودند. زنگ‌های کشتیِ پشت بار، سرساعت؛ هشت بار زنگ زدند. ساعت هشت بود. جایی نبود که بخواهد برود. هیچ‌کاری نبود که بخواد انجامش دهد. یکی دیگر چاودار مانند قبلی سفارش داد. زمانی که سفارشش را آماده کردند؛ ننوشیدش. روبه روی خودش رهایش کرد و حتی دیگر هیچ‌چیز دیگری نبود که بخواهد بنوشد.
می‌توانست به ساحل برود، روی شن‌ها بنشیند و دریا و مه را بو بکشد. به حتم آن‌جا ساکت و تاریک خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
گوشش صحبتِ زنی را دریافت کرد که با خشونت کلمات را ادا می‌کرد. گوش نمی‌کرد؛ اما خیلی مبرهن گوشش کار خودش را انجام می‌داد. کلمه چرخید و وارد لالۀ گوشش شد و فکر کرد که شاید کلمه‌ای مانند «براب» را شنیده باشد. پس از آن به یاد آورد که براب در این حوالی زندگی می‌کرد.
حدوداً دوسال بود که ندیده بودش. تنها نزدیکِ یک ماهِ پیش در ساحل دیده بودش و چندین پاراگراف بینشان رد و بدل شده بود. به براب قول داده بود که اگر این حوالی پیدایش شود، حتماً او را در جریان قرار خواهد داد؛ اما هرگز چنین نکرد.
براب در درۀ عمیق و باریکِ سانتا مونیکا زندگی می‌کرد. نوشیدنی‌اش را در بار گذاشت و سریع به سمت باجۀ تلفن قدم برداشت. کتاب [مخابرات] پاره شده بود؛ اما هنوز کتابِ سانتا مونیکا آن‌جا بود و رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
«آره می‌‌‌دونم.» براب پرسید:
- الان کجایی؟ چی‌‌‌کار می‌‌‌کنی؟
جواب داد:
- نشستم توی بار.
براب سریع و مملو از هیجان جواب دیکس را داد. بیشتر وقت‌های خود را در بارها سپری می‌کردند. در آن روزها، واقعاً بهش احتیاج داشتند. براب نمی‌دانست که دیکس دیگر دائم‌الخمر نیست و حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند.
برادر بزرگ براب گفت:
- یه کشتی کنار یه اقیانوس... .
براب حرفش را قطع کرد و گفت:
- تو واقعاً این‌جایی؟! ما توی خیابونِ مِسا می‌شینیم؛ چندتا بلوک با اون‌جا فاصله داره؛ می‌تونی بیای سمتمون؟
- آره. واقعاً این‌جام.
تلفن را قطع کرد و از روی دفترتلفن شمارۀ خیابان را بررسی کرد. به بار برگشت، یک ضرب چاودار را سر کشید. این‌بار انگار طعمش بهتر شده بود. قبل از این‌که یادش بیاید ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
در ابتدا تشخیص آن‌که یک تاکسی آن‌جا ایستاده است، برایش سخت بود. ماشین تیره و دارای آسیب‌هایی بر روی بدنه‌اش بود هم‌چنین مرد جوانی بدون کلاه [مخصوص رانندگان تاکسی] راننده‌اش بود. بدون مسافر و خالی بود. رویش را خواند «شرکت تاکسی سانتا مونیکا». حتی زمانی‌که چراغ‌ها روشن شدند، در خیابان خلوت شروع به دویدن کردن و گفت: «هی، تاکسی!».
از قرار معلوم، راننده به انتظار او نشست.
- هیچ می‌دونی جادۀ مِسا کجاست؟
[راننده] دستش را به در تکیه داده بود:
- می‌خوای بری اون‌جا؟
- معلومه!
درحالی که هنوز در خوشحالی به سر می‌برد، سوار ماشین شد.
- پنج و بیست.
راننده از راهی که آمده بود، دور زد. چند لوک بالاتر از تپه، به چپ پیچید و از یک تپۀ شیب‌دار برگشت.
مه سفیدی عمیق و کثیف در دره نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا