هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف استهر که نامخت از گذشت روز گار
هیچ ناموزد زهیچ آموزگار
هر شیشه که بشکند ندارد قیمتهر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف است
هر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف است
نعل وارون نکند راست روان را گمراه
چه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است
هر روز یکی شور بر این جمع زنیهر شیشه که بشکند ندارد قیمت
جز شیشه دل که قیمتش افزاید
هر چه کنی به خود کنیهر روز یکی شور بر این جمع زنی
بنیاد هزار عاقبت را بکنی
تا دور ابد این دوران قائم بود
بر جا فقیران کرم چون تو غنی
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیشهر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
هر گلی نو که در جهان هردهر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بیکار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش