• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #381
صورت زهرا از اشک پوشیده شده بود.
- من و ننه‌ جان نتونستیم کاری کنیم، وقتی دست به یقه شدن جیغ و داد کردم، همسایه‌ها ریختن ولی نفهمیدم چطور زود چاقو کشید زد تو گردن کاظم و در رفت که کسی نتونست کاری بکنه.
با دو دست اشک‌هایش را پاک کرد. صدایش در گریه نامفهوم شد.
- کاظم در دم تموم کرد...رفت...خیلی راحت...هیچ‌کَس هم نتونست کاری بکنه.
من هم اشک‌هایم‌ برای زن حامله‌ای که جلوی چشمانش شوهر کشته شده‌اش را دیده بود، روان شد.
زهرا نفس عمیقی کشید و‌ گریه‌اش را کنترل‌ کرد.
- پسره رو‌ گرفتن، خانواده‌اش هر کاری کردن ننه‌ جان کوتاه نیومد، خونواده‌اش پول‌دار بودن، او‌ن طرف‌های ما این‌ها خیلی مهمن، طایفه بزرگی‌اند، اما هر کاری کردن ننه‌ جان رضایت نداد، حق داشت، تک‌ پسرش بود. سایه سرش بود. این‌قدر سر حرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #382
پوزخندی زد و‌ گفت:
- بدبختی همه جا یه شکله، همیشه هم همه‌جا هست، مثل این‌که هیشکی نمی‌تونه همیشه خوش زندگی کنه، فرقی نمی‌کنه چقدر خوشبخت باشی وقتی یه‌دفعه بدبختی در رو بزنه بیاد دیگه نمی‌تونی جلوش وایسی، فقط باید تحملش کنی تا خسته بشه و دوباره بتونی خوشبختی رو‌ راه بدی.
فقط سری تکان دادم. زهرا ادامه داد.
- شاید هرکس خوشبختی‌اش با بقیه فرق کنه، اما هممون مثل هم بدبخت می‌شیم اون هم وقتیه که تنها بشیم.
با این حرفش زیادی موافق بودم. سری تکان دادم.
- قبول دارم تنها بدبختی دنیا تنهاییه.
چند لحظه در سکوت هر دو به ننه‌ جان و علی مشغول تاب چشم دوختیم که زهرا گفت:
- خانم! من باید ازتون حلالیت بگیرم.
به طرف او‌ برگشتم.
- از من؟ چرا؟
لحن مرددی پیدا کرد.
- ازم دلخور نشید، ولی خیلی پشت سرتون فکرهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #383
سرم را زیر انداختم و خندیدم. به این قضاوت‌ها آشنا بودم. از همان نوجوانی بودند کسانی که مرا به جرم رفاه به بی‌غم بودن متهم می‌کردند. آن‌قدر شنیده بودم که دیگر برایم اهمیتی نداشت.
- خانم! منو می‌بخشید که نمی‌فهمیدم شما هم اندازه خودتون غم و غصه دارید؟
سرم را بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- زهرا این‌که میگی توی ناز و نعمت بزرگ شدم راسته، ولی مطمئن باش اصلاً بی‌غم نبودم، همیشه همین بوده، مثل تو خیلی‌ها منو دختر لوسی می‌دونستن که هیچ از غصه‌ی دنیا نمی‌دونم، اما زندگی به من هم هیچ‌وقت روی خوش نشون نداد و گاهی بیشتر از توانم غصه تحمیلم کرد.
این بار من بودم که زهرا را سنگ صبورم یافتم و با بغض ادامه دادم:
- به دنیا که اومدم مادرم من رو نخواست، یه بار هم نگاهم نکرد، حتی بهم شیر هم نداد، بچه بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #384
بلند شدم، زهرا هم بلند شد تا مانع شود.
- خانم خودم... .
- تو بشین من زود برمی‌گردم.
- دستتون درد نکنه خانم!
با چهار بستنی قیفی در پلاستیک برگشتم. علی و ننه‌ جان هم پیش زهرا نشسته بودند. روبه‌روی علی که روی نیمکت نشسته بود، نشستم. یکی از بستنی‌ها را از پلاستیک بیرون آوردم و به علی نشان دادم.
- بستنی دوست داری؟
علی نگاهی به من کرد و بعد نگاهش را به ننه‌ جان که کنارش بود دوخت. ننه‌ جان نگاه خوبی به من نداشت، از طرز نگاهش مشخص بود، با اکراه بستنی را از دستم گرفت و تشکر کرد. کمی ناراحت شدم، اما به او حق دادم. او پسرش را از دست داده و به‌خاطر حفظ جان نوه‌اش پا به غربت گذاشته بود و نمی‌توانست به‌ راحتی به هرکَس که به علی روی خوش نشان می‌دهد، خوش‌بین باشد. ننه‌ جان بستنی را باز کرد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #385
سری تکان دادم.
- پس به همین خاطر نمی‌خواستی علی رو ببینم.
- ببخشید خانم! من و ننه‌ جان همیشه ترس علی رو داریم.
- عیبی نداره.
از پارک خارج شده بودیم. ننه‌ جان و علی ایستادند. نزدیکشان شدیم که نگاهم به فست‌فودی افتاد و سریع فکری به‌ ذهنم زد، شاید با فست‌ فود علی با من دوست می‌شد.
- میگم زهرا حالا که تا این‌جا اومدیم، یه شام هم دعوت من، بریم توی اون فست‌ فود بخوریم، بعد دیگه برگردیم.
- نه خانم لازم نیست.
- چرا لازمه من گشنمه علی هم همین‌طور.
به طرف علی خم شدم و گفتم:
- مگه نه علی‌ آقا؟
علی فقط نگاه کرد و چنگ بیشتری به چادر مادربزرگش زد. زهرا با کمی صحبت ننه‌ جان را راضی کرد و چند دقیقه بعد با هم پشت میز پلاستیکی زرد رنگ روی صندلی‌هایی به همان جنس و رنگ مقابل فست‌ فود نسبتاً کوچکی نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #386
زهرا خندید، اما دریغ از عکس‌العملی که علی نشان دهد. هوفی کشیده و به طرف داخل مغازه رفتم تا سفارش دهم و بعد از همان‌جا برگشتم و به بقیه نگاه کردم و متوجه شدم علی درحال حرف زدن برای مادر و مادربزرگش است. از رفتارش خنده‌ام گرفت و آرام گفتم:
- اَی فسقلی ناکس! فقط برای من سایلنتی؟
و ترجیح دادم در تمام مدت آماده شدن سفارش همان‌جا بایستم تا علی‌کوچولو با خیال راحت بدون مزاحمی چون من با دوست‌ دارانش حرف بزند. با سفارش‌های آماده شده سر میز برگشتم. با ترس از این‌که بچه‌ای که هنوز پیتزا نخورده دست مرا رد کند. پیتزای علی را جلویش گذاشتم و برشی از آن را جدا کردم، به طرفش گرفتم و با لبخند گفتم:
- بخور خاله! خوش‌مزه‌اس.
علی با همان اخم‌هایی که مخصوص حضور‌ من بود به ننه‌ جان نگاه کرد. زهرا به بلوچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #387
شب وقتی به خوابگاه برگشتم خسته بودم، اما دلم گرم دیدن علیِ کوچک بود. دکمه‌های مانتوم را باز کردم و مقابل چمدانم نشستم تا لباسی را برای پوشیدن بیرون بیاورم. نگاهم به گوشه‌ی جانمازم که زیر همه‌ی لباس‌ها بود افتاد. لعنتی به خودم دادم چون یادم آمد تصمیم گرفته بودم برای آمدن علی نمازهایم را سروقت بخوانم، ولی کاملاً کاهل شده بودم. جا نمازم را بیرون آورده و باز کردم. چادر تا شده‌ام را برداشتم و روی آن را دست کشیدم. چادر عقدم بود که مرضیه‌ خانم روی سرم انداخت، اما پدر اجازه سرکردن نداد. نگاهم را به جانماز سفید دوختم که مادر علی مدت‌ها قبل از آشنایی من و علی به نیت ازدواج پسرش از جوار حضرت معصومه(س) برای عروس آینده‌اش گرفته بود و سهم من شده بود و مُهرش هم اهدایی مرضیه‌ خانم بود اما تسبیح داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #388
پدر روی یکی از صندلی‌های مراجعان که نزدیک در ورودی بود، نشست و من و ایران چند قدم همراه آن دو زن رفتیم و مرضیه‌ خانم همان‌جا چادر را روی سرم انداخت.
- ایشالله خوشبخت بشید.
- ممنون مرضیه‌ خانم.
- بفرما بشین تا بگم علی رو هم صدا بزنن.
تا خواستم حرکتی کنم پدر از پشت سر صدایم زد و برگشتم.
- بله بابا؟
پدر ایستاده بود و اشاره کرد نزدیکش بروم. زن عمو و مادر علی، ایران را نزدیک خنچه بردند و من با عذرخواهی به نزد پدر برگشتم که کمی داخل راه‌رو رفته بود.
- جانم بابا؟
پدر که بیشتر از قبل اخم کرده بود، اشاره‌ای به چادر سرم کرد.
- درش بیار.
دلخور شدم.
- چرا بابا؟ مرضیه‌ خانم ناراحت میشه.
پدر سعی می‌کرد آهسته حرف بزند، اما حرص کلامش مشخص بود.
- به درک، خوشم از این تیکه پارچه نمیاد، درش بیار.
از اخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #389
آهسته نزدیک خنچه عقد شدم. چادر را در بغلم جمع کردم، به مرضیه‌ خانم که سر به زیر مشغول گوش دادن حرف‌های زن آقا سعید بود، نگاه کردم و به کنار ایران که مشغول دیدن خنچه بود رفتم. وقتی متوجه من شد به طرفم برگشت.
- چی شده دخترم؟
چادر را به دستش دادم و با نگرانی گفتم:
- ایران‌ جون! بابا نذاشت سرم کنم یه وقت مرضیه‌ خانم ناراحت نشه؟
ایران چادر را بیشتر جمع کرد.
- نگران نباش، خودم همین الان میرم با مرضیه‌ خانم حرف می‌زنم، تو برو بشین تا آقا دوماد هم بیاد.
ایران به کنار مرضیه‌ خانم رفت و من هم درحالی‌که نگاهم را به پدر که با اخم نشسته بود، دوخته بودم روی کاناپه دونفره‌ی سفید رنگی نشستم که خنچه‌ی عقد روبه‌روی آن قرار داشت. به جای آن‌که به خنچه‌ی عقد نگاه کنم به پدر نگاه می‌کردم که آقا سعید، عموی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,580
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #390
دندان‌هایم را قفل کردم.
- حرصم نده شهرزاد، تو این هیر و ویر بازیت گرفته؟
- آخه احمق داری دستی‌دستی خودتو بدبخت می‌کنی، راه‌حل فرار هم میدم قبول نمی‌کنی؟
دندان‌هایم را با حرص به هم ساییدم.
- وای شهرزاد! کشتی منو، ول کن دیگه.
- دوسی‌ جون، فدات بشم، دست از این کار بردار، هنوز دیر نشده، خرجش یه دعوا و جر و بحثه فقط، که اون هم خودم پایه‌ام، همه‌شون رو می‌شورم می‌ذارم‌ کنار، تو فقط رخصت بده.
- شهرزاد! درویشیان انتخاب منه، من هم کوتاه نمیام.
شهرزاد از حرص ضربه‌ای به بازویم زد.
- مثل روز برام روشنه از این کارت پشیمون می‌شی.
شهرزاد بلند شد اما ترسم را آن‌قدر زیاد کرده بود که باعث آشوب ته دلم شد. با حرص دستم را مشت کردم.
- نکنه درویشیان آدم من نباشه؟ نکنه حق با بقیه باشه و زندگی کردن با یه آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا