متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #231
این‌بار مرد کچل دست بلند کرد و با اشاره‌ی سرهنگ گفت:
- وقتی داره به پلیس همه چیز رو می‌گه، چه‌طور ممکنه قانع بشه که قراره تبرئه بشه؟
عقیل دست بلند کرد و همان‌طور که انگار دنبال چیزی در لب‌تاب مقابلش می‌گشت، گفت:
- قرار نیست با پلیس معامله کنه سروان. این دیگه کار دکتر امراللهی و خانم مهریه. احمد باید فکر کنه فقط با اونا طرفه.
سعید بالاخره لب باز کرد:
- احمد برای من به‌پا گذاشته. بعید می‌دونم خبر نداشته باشه که من با شما همکاری می‌کنم.
سرهنگ حتی لحظه‌ای هم نگاهش را به سعید نداد و همان‌طور خیره به تسبیحش گفت:
- مگه باهاش معامله نکرده بودی که ما رو سرکار بذاری و براش زمان بخری؟
آرمیتا آن‌قدر هول شد که برای اولین بار در جمع، سرهنگ را حاج‌بابا صدا کرد و حتی این هم مانع ادامه دادن سرهنگ نشد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #232
پیرمرد انگار به کل عملیات و غریبه‌هایی که اطرافش ایستاده بودند را فراموش کرده بود که سر درد و دلش باز شده بود:
- تو چی از دل من می‌دونی آخه پسر؟ مرضیه که رفت، فکر کردم یادگاریش رو دارم حداقل ولی... ، ولی تو هم گذاشتی رفتی. همه‌چیزم رو تو چند ماه از دست داده بودم. بالاخره تو یکی از عملیات‌هایی که علیه اون گروهک تروریستی داشتیم، اون کثافتی که باعث نابودی زندگیم شد، درست اومد تو تیررسم. مدام دستور می‌اومد که تیراندازی نکنید؛ می‌خواستن زنده گیرش بیارن ولی من... ، من اون لحظه فقط به انتقام فکر می‌کردم... .
صدای بابا گفتن بی‌حال سعید در گوشم پیچید و بعد هم صدای آرام گریه‌ی آرمیتا. سرهنگ ولی بی‌توجه ادامه داد:
- زدمش. اون لحظه از ته دلم خوشحال بودم، بالاخره انتقام تو و مرضیه رو گرفته بودم؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #233
سلام بچه‌ها جونم! من بدقول نیستما:610191-ef6baed74ae31d9ef158f22056b35586:
فقط سر پایان‌بندی به نتیجه نمی‌رسیدم. امیدوارم به دلتون بشینه.

پارت اول از پارت‌های پایانی


***
اینکه آرمیتا بعد از آن‌ روز مدام خودش را از چشم‌های سعید دور می‌کرد، چیزی نبود که بشود کتمانش کرد؛ سعید گوشه‌گیرتر شده بود و انگار فقط می‌خواست روی تمام شدن این عملیات و به آخر رسیدن این پیچ در پیچ تمرکز کند. بهش حق می‌دادم؛ این‌که یکهو بفهمی خواهرخوانده‌ای که از جان بیشتر دوستش داشتی، دختر کسی‌ست که مادرت را ازت گرفته، اصلاً چیز آسانی نبود. رابطه‌ی سعید و سرهنگ حتی بعد از آن همه صحبت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #234
پارت دوم از پارت‌های پایانی


دستم را بند طره‌ای طلایی از موهایم کردم و به تصویر خودم در آینه‌ی جلوی تاکسی زردرنگ نگاه کردم؛ شبیهش شده بودم؛ لنز قهوه‌ای گذاشته بودم و حالا حتی چشم‌هایم هم همرنگ چشمان خانوم کوچولو شده بود. به دستان سبزه و کشیده‌ام چشم دوختم؛ ناخن‌هایم رخت عزا پوشیده بودند انگار. کیف چرم قهوه‌ای رنگم را چنگ زدم و سرم را به شیشه‌ی بخارگرفته‌ی ماشین تکیه دادم. الآن چه وقت باران آمدن بود؟ گویی آسمان هم دلش گرفته بود. امروز همه چیز بالاخره تمام می‌شد و این دفتر هم به پایان می‌آمد؛ آن‌وقت شاید من هم می‌توانستم چندی بی‌دغدغه و ترس زندگی کنم. زندگی کنار پدر و مادرم، شایان و مرجان و محمد کوچولو، شیدا و جوجه اردک و شوهر بی‌ریختش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #235
پارت سوم از پارت‌های پایانی


در فلزی و دودی را کنار زدم و وارد حیاط کوچکی که باغچه‌ی رزی کنارش داشت شدم. دستم را چفت نرده‌ی مشکی‌رنگ کردم و پله‌های فلزی را آهسته و پرتردید بالا رفتم. بالای پله‌ها که رسیدم، دقیقاً هم‌سطح پشتِ‌بام سوله‌ی مجاور بودم. ایزوگام شده بود و گوشه‌اش کبوتری کِز کرده بود. چشم گرفتم و به در چوبی نیمه‌باز مقابلم دوختم. حتی نمی‌دانستم چرا همچین جایی قرار گذاشته. در را هُل دادم و با صدای غژی بازتر شد. صدای مردانه‌ای که سعید می‌گفت شبیه دوبلر آلن‌دلون است را شنیدم و حس کردم به‌خاطر این بی‌وجود، حتی از خودِ آلن‌دِلون هم بدم می‌آید:
- راست دماغت رو بگیر، تو اتاق کناری‌ام زن‌داداش آینده!
بعد هم صدای خنده‌ی نحسش آمد و خون را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #236
پارت چهارم از پارت‌های پایانی
یکی-دوتا پارت آخرم ایشالا هر وقت به جمع‌بندی درست و حسابی که لایق نگاه‌تون باشه برسه، می‌ذارم:smiling-face-with-heart-eyes::smiling-face-with-heart-eyes:



زن جیغ کشید:
- احمد! دیوونگی نکن. تو رو به جون ریحانه نکن.
سعید تمام قد جلویم ایستاده بود و آرام‌آرام سمت چهارچوب در جهتم می‌داد. احمد اسلحه‌اش را پایین آورد و بلندبلند خندید:
- چرا فکر کردی برام پشیزی اهمیت داری زنیکه‌ی دوهزاری.
فقط مات‌مات نگاه‌شان می‌کردم و لب به هم دوخته بودم. زنی که ظاهراً اسمش ریحانه بود، دستش را به سمت احمد دراز کرد و با صدایی که در اثر گریه خش‌دار شده بود، گفت:
- احمد اونو بده به من. از این بیشتر فرو نرو تو منجلاب.
احمد نگاه ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #237
وَ بالاخره به پایان آمد این دفتر:610191-ef6baed74ae31d9ef158f22056b35586:

نگاهم مات احمدی شد که روی زمین پرت شده بود و پیشانی‌اش اندازه‌ی یک سکه‌ی پنج‌هزاری سوراخ بود. چشمانش هم حتی باز بودند هنوز. ریحانه خودش را می‌زد و با تمام وجود جیغ می‌کشید. سعید از پشت سرم به سمت احمد دوید و کنار جنازه‌اش زانو زد. من اما مثل مجسمه‌ای خشک‌شده، همان‌طور ایستاده بودم. تصویر امیر که عقب‌عقب می‌رفت و آن قطار لعنتی که زیر چرخ‌های لعنتی‌اش لهش کرده بود، جلوی چشمان دودو زنم جان گرفته بود. اولین‌باری که مرگ کسی را دیدم، هشت سالم بود؛ برق کل کوچه رفته بود و پسرک بیست و یک ساله‌ی همسایه از نردبانی بالا رفته بود و با کنتر وَر می‌رفت. بعداً فهمیدم فنی حرفه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #238
صدای گرفته‌ی ریحانه را شنیدم:
- همه چیز تقصیر من بود، نه؟
سعید نُچ کلافه‌ای کرد و خواست چیزی بگوید که باز شدن ناگهانی در مانع شد. شانه‌هایم ناخودآگاه بالا پریدند. سرگرد حسنی بود، بی‌سیمی دستش بود و جلیقه‌ای سیاه به تن زده بود. نفسی گرفت:
- بیاید بیرون، امنه.
سعید آهسته بلند شد:
- رفت؟
حسنی سرش را آهسته تکان داد. سعید با انگشتان کشیده‌اش هر دو چشمش را مالید:
- فهمید تله بوده؟
حسنی دوباره سرش را تکان داد:
- آره. تلفنش شنوده. بچه‌ها دارن تعقیبش می‌کنن.
دستش را چندین‌بار روی شانه‌ی سعید زد:
- نگران نباش داداش. می‌گیریم‌شون، این نیز بگذ...
هنوز کلامش را کامل نکرده بود که با صدای آخ دردناکی، دستش را جایی روی سینه‌اش گذاشت. سعید نامش را فریاد زد و من بهت‌زده آنچه در مغزم چرخ می‌خورد را زمزمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #239
***
نگاهم را به آسفالت رنگ‌پریده‌ی زمین دوخته بودم و در افکار به هم ریخته‌ام غرق بودم. با صدای گرفته‌ی سرهنگ سر بلند کردم:
- دوست ندارم بهت دست‌بند بزنم، پس خودت بیا.
ناباور نگاه دودو زنم را بین سرهنگ و سعید می‌چرخاندم. نگاه آرامش‌بخشش را بهم دوخت و لبخند زد. آهسته زمزمه کرد:
- نگران هیچی نباش، فقط تا می‌تونی خودت رو دور کن شادی. بهم قول بده.
اشک به چشمانم نیشتر زد. آرام نامش را صدا زدم. جلوی نگاه پدرش خم شد و روی پیشانی‌ام بوسه‌ای کاشت:
- خوشبخت شو.
رفت. داشت می‌رفت. آرزو را داشتند در نهایت حفاظت از مرز رد می‌کردند، یک نفر به حسنی شلیک کرده بود، من دو نفر را آن بالا دیده بودم و حالا هم داشتند سعید را می‌بردند. احمد مرده بود ولی حتی قبلش نتوانسته بود یک کلمه با عشقش حرف بزند. دویدم. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا