• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 'Payiz'
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 76
  • بازدیدها 5,077
  • کاربران تگ شده هیچ

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
در سکوت خیره‌اش شدم که نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
- الاناست که بارون شروع شه... نظرت در مورد یه مسابقه تا ویلا چیه؟!
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- پایه‌ام!
متقابلاً لبخندی زد و افسار اسبش رو کشید و کنار من ایستاد و بعد چند لحظه به آرومی شروع به شمارش کرد:
- سه دو یک!
و شروع به تاخت کردیم که همون لحظه رعد و برقی در آسمون زده شد که باعث شد لبخند هیجان زده‌ای روی لبم بشینه. راشا کمی ازم جلو افتاد که باعث شد سرعتم رو زیاد کنم. فکر نمی‌کردم که اِنقدر از ویلا دور شده باشیم؛ ولی هنوز هم ویلا مشخص نبود.
بادی که بین موهام به رقص در اومده بود و نم‌نمِ بارونی که به صورتم برخورد می‌کرد، همه و همه باعث شد تا از خوشی خنده‌ای سر بدم که راشا هم از خنده‌ی من، خنده‌ی کوتاهی کرد.
به راشا که رسیدم، بی‌توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
***
- پاییز مامان زیاد نرو تو آب سرما می‌خوریا!
پاییز همون‌طور که سرش پایین بود و بین شن‌های ساحل به دنبال صدف بود، چشمی گفت و به کار خودش ادامه داد. با لبخند بهش خیره شدم و در ذهنم حرف‌های دیروز راشا رو مرور کردم. دروغ چرا... بعد شنیدن تک تک اون کلمات، سبک‌تر شده بودم. انگار که بدون اینکه چیزی بگم، از دلم خبر داشت... .
گوشیم که زنگ خورد، بدون نگاه به مخاطبش آیکون سبز رنگ رو کشیدم که صدای پانیذ حواسم رو جمع خودش کرد:
- برکه ما داریم میایم ساحل، چیزی نمی‌خواید بیارم براتون؟!
لبخندی زدم و جواب دادم:
- مرسی عزیزدلم که پرسیدی، بی زحمت کاپشن پاییز و سویشرت منم بیار.
بعد چند ثانیه سکوت با لحن مسخره‌ای گفت:
- برای من لفظ قلم بازی در نیارا، همون برکه سلیطه خودم باش.
خنده ای کردم و جواب دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
بعد مدتی راشا و بردیا همون‌طور که به نفس نفس افتاده بودند، به سمتمون اومدن و به آرمان و پارسا پیوستند و با شوخی و خنده شروع به آماده کردن کباب و جوجه‌ها کردن. منم در حالی که پاییز رو بغل می‌کردم، به آتوسا و پانیذ ملحق شدم و در حین روشن کردن آتش، مشغول صحبت شدیم که البته هر چند دقیقه یک بار سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم؛ ولی زمانی که به عقب برمی‌گشتم، متوجه می‌شدم که صاحب نگاه سرش رو برگردونده!
بعد مدت زمانی که اصلا نفهمیدم کِی گذشت، همه دور آتیش نشستیم و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم که من ترجیح دادم حواسم رو به پاییز بدم! چون موضوع بحث به عشق و عاشقی کشیده شده بود... چیزی که ازش ضربه بزرگی خورده بودم.
- دخترم؟
پاییز که کنارم نشسته بود، با اون چشمای درشتش که نور آتش توی اون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
با به پایان رسیدن جمله‌ام، نگاهم رو از آتش گرفتم و به بقیه که با چشمان ناخوانایی خیره‌ام شده بودند، چشم دوختم.
یک نفر با غم، یک نفر با لبخند، یکی دیگه با حیرت؛ ولی اون یک نفر... اون یک نفر نگاهش عجیب بود! همزمان که رنگ نگاهش بوی خاطرات رو می‌داد، چیزهای دیگه‌ای بود که نمی‌تونستم درکشون کنم. عشق بود یا صرفاً فقط شرمندگی؟!
- به نظرم کامل‌ترین تعریف از عشق همین می‌تونست باشه!
با صدای پارسا که این حرفو میزد، چشم از راشا گرفتم و لبخندی زدم که پانیذ با خنده گفت:
- مگه تو تا حالا عاشق کسی شدی؟
پارسا هم لبخند کجی زد و جواب داد:
- صرفاً می‌تونم خیلی خوب احساسات بقیه رو درک کنم وگرنه توی زندگیم نیازی به عشق ندارم! همین‌طوری راحتم.
هممون خنده‌ای از لحن پارسا کردیم و من حواسم رو جمع پانیذی کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
حرصم رو سر مشت دستم که روی پام بود خالی کردم؛ ولی با همون لحن قبلی گفتم:
- دیگه وقت خوابه عزیزدلم. تینکربل کوچولو توی خواب منتظرته‌ها!
پاییز هم با تمام خواب‌آلودگیش لبخندی زد و کم‌کم به آغوش خواب رفت.
کمی پیشش موندم تا اینکه نفس‌هاش منظم شد و منم به آرومی بلند شدم تا لباس‌هام رو عوض کنم. به سمت کمدی که لباس‌های خودم و پاییز رو داخلش چیده بودم رفتم و سعی کردم با کمترین صدای ممکن، تی‌شرت و شلوار ورزشی‌ام رو بیرون بکشم.
بعد از عوض کردن لباس‌هام، موهام رو باز کردم و تابی بهشون دادم که احساس راحتی وجودم رو فرا گرفت. به طرف سرویس بهداشتی حرکت کردم و با نگاهی به آینه متوجه شدم که آرایشی روی صورتم نیست، پس کمی سرم ویتامین روی صورتم زدم و بعد ماسک آبرسان رو روی صورتم گذاشتم و تنظیمش کردم.
نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
در سکوت خیره‌ام شد. بدون هیچ حرفی و در عین حال عمیق... .
نتونستم بیشتر به چشماش خیره بشم و ناخودآگاه آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین. راشا هم بعد چند ثانیه سرش رو پایین انداخت و شب بخیری نجوا کرد و با شانه‌هایی که حس می‌کردم کمی افتاده شدند از آشپزخونه خارج شد. تکیه‌ای به کابینت کردم و پلک‌های خسته‌ام رو روی هم گذاشتم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکه کرد. هیچوقت نمیشد پل‌هایی که پشت سرمون خراب کردیم رو درست کرد؛ اما با این حال هر دفعه که واقعیت رو به روش میارم احساس می‌کنم قلب خودم هم با دیدن ناامیدی چشمای درخشانش تیکه تیکه میشه!
الان وقت متزلزل شدنم نبود. باید بخاطر بردیا، آتوسا و حتی خود راشا و از همه مهم‌تر پاییزم، قوی می‌موندم و از تصمیمم یک دقیقه هم عقب نمی‌کشیدم! این تصمیم زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : 'Payiz'

'Payiz'

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
141
پسندها
1,173
امتیازها
6,403
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
با رسیدن آب به لب‌های خشک شده‌ام و جریان سردی که در گلویم راه گرفت، نفسی تازه کردم و همون‌طور که قفسه سینه‌ام رو مالش می‌دادم، تشکری زیرلبی کردم و سعی کردم تنفسم رو منظم کنم که پارسا نگران اسمم رو صدا زد و ادامه داد:
- مطمئنی حالت خوبه؟ رنگ به رو نداری دختر! پاشو بریم درمانگاهی چیزی اینطوری که نمی‌شه!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و برای قانع کردنش گفتم:
- این درد نرماله پارسا... یه بیماری سادست که داروش همراهم نبود، وگرنه کار به اینجا نمی‌کشید.
- این یعنی... تو بیماری؟!
به چهره‌اش که نگران‌تر شده بود چشم دوختم و لبخند دلگرم کننده‌ای زدم:
- یه بیماری زودگذر. زود خوب میشم.
دروغ گفتم. خودمم حدثی درباره این درد طاقت فرسا نداشتم! شایدم... نمی‌خواستم به تنها گزینه‌ای که در سر داشتم فکر کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : 'Payiz'

موضوعات مشابه

عقب
بالا